رفاقت؛
امرمقدسیستکه
تاخداادامهدارد💚
فلذا؛
نامهررابطهایرارفاقتنگذاریم:)!🌱❤️
سید جواد هاشمی تعریف میکرد این خاطره رو.
گفت که من یه عبا داشتم که از بچگیم همیشه
همراهم بود و خیلی دوسش داشتم.
این عبا رو به همه جاهایِ زیارتی میبردم و
اونجا متبرکش میکردم، اولین باری هم که رفتم
مکه اونو با خودم بردمش، مسجدالحرام که
رفتم همرام بود، دور کعبه اون روزا خیلی خلوت بود
قشنگ تو حال هوای خودم عبا رو متبرک میکردم.
اخلاق عرب ها دستم نبود
تو حال و هوایِ خودم بودم که یک شرطهِ عرب
با عصبانیت اومد و از دستم عبا رو گرفت
هرچی داد و فریاد زدم اصلا فایده ای نداشت..
یهو دیدم دو تا مرد قد بلند عرب دارن میان
سمت شرطه، یکی از اونا به سینه شرطه زد
و به عربی چیزی گفت که من حالیم نشد.
بعد رو به من گفت چیکار میکردی؟
گفتم مگه شما فارسی بلدید؟
گفت بله. گفتم فقط تبرک میکردم.
گفت عبا رو بپوش بعد خودت رو به کعبه بچسبون..
ازش تشکر کردم و عبام رو پس گرفتم و رفتم.
اونم رفت مقامِ ابراهیم که نماز بخونه.
از نماز خوندنش فهمیدم شیعه است.
خوشحال رفتم سمتش و منتظر که
نمازش تموم شه. تموم که شد ازش پرسیدم:
شما شیعه هستید؟!
گفت بله. بعد گفت تو هم بسیجی هستی؟
گفتم بله. بعد گفت میدونستی من بیشتر از
پونصد تا بسیجی رو کشتم؟!
بعد های های شروع کرد به گریه..
تعجب کردم که چرا آخه..
بعد شروع کرد به گفتن یک خاطره:
اسمش علی بود، شیعه و عضو حزب بعث عراق.
کارش تو جنگ زدن تیر خلاص به ایرانی
ها بودش، گفت یه بار ما پاتک زدیم ولی
مجبور به عقب نشینی شدیم.
همه نیرو ها برگشتن ولی من چون مجروح
شدم نتونستم برگردم و موندم اونجا..
تنها من زنده بودم از بینِ نیرو هامون..
داشتم از حال میرفتم که متوجه شدم
یه بسیجی داره میاد سمتم.
ترسیدم و خودم رو به مردن زدم.
وقتی با پاش اومد و منو برگردوند
سریع بلند شدم و نشستم و گفتم دخیل یا خمینی!
شروع کردم به غلط کردن و فحش به صدام
اصلنم نگفتم که تا الان بیشتر از صد ها
بسیجی رو من کشتم!
لباسم رو سریع در آوردم
بسیجی به عربی پرسید اسمت چیه؟
گفتم مگه عربی بلدید؟
گفت بله.
گفتم اسمم علیه.
گفت اسمت علیه و با ما میجنگی؟!
گفتم به والله قسم شیعه ام.
پرسید اهل کجایی؟
گفتم نجف؛
تا شنید نجف شروع کرد به گریه!
قشنگ معلوم بود سوختهِ علیه :)
گفت هم علی هستی و هم شیعه ای و هم
اهل نجفی اونوقت داری با ما میجنگی؟!
گفتم غلط کردم و اشتباه کردم.
بهم گفت برو چون شیعه بودی آزادت کردم
منم ازش تشکر کردم و لباسمو بهش دادم و رفتم.
اسمش رو یادم رفت بپرسم ولی فهمیدم که
از بچه های خوزستانه. تو راه از شدت
بیحالی داشتم بیهوش میشدم و افتادم.
فقط حرفای اون بسیجی تو ذهنم داشت
میپیچید که دمِ آخری بهم گفت:
آرزویِ من اینه که شهید بشم و بدنم رو
ببرند حرم مطهر امیرالمومنین..
بعد جایی که چشم به گنبدِ آقا میفته
همونجا منو دفن کنند :)
حرفاش مدام توی ذهنم بود که دیگه حالیم
نشد چیشد و از حال رفتم..
چشمامو باز کردم تو بیمارستان بودم
پدر و مادر و همسر و همه بالاسرم بودند
پدرم با تعجب بهم گفت مگه تو زنده ای؟!
بعد شروع کرد به گریه کردن!
گفتم بله من زندم، اینجا کجاست؟!
پدرم گفت بیمارستان بغداد.
بعد با گریه گفت علی ما تو رو دفن کرده
بودیم فکر میکردیم که کشته شدی.
پرسیدم منو دفن کردید؟!
گفتن بله.
جنازه ای رو آوردن که سوخته بود
ولی همه مدارکی که همراهش بود
برای تو بودش، عکست و کارت شناسایی و
حتی لباست. اما بدن و صورتش سوخته بود.
ما فکر کردیم این جنازه توئه واسه همین
پیکر رو بردیم حرم حضرت علی طواف دادیم
بعدشم تویِ وادی السلام دفن کردیم.
تا این جمله رو شنیدم ذهنم رفت سمت اون
بسیجی که من لباسمو داده بودم بهش :)
روی تخت به سجده افتادم و همونجا گفتم
وای بر من که با چه کسایی میجنگیدم..
اونجا بود که استغفار و توبه کردم.
میبینید رفقا؟!
چجوری فنا در عشقِ حضرت حیدر بودن
که مولا همه چیزو دست به دستِ هم داد
که این جوون، این بسیجی، به آرزویِ خودش
برسه و تو نجف پیکرش دفن بشه..
فکر میکنید اون جوونا چیکار کردن که
به این مقام رسیدن ولی ما هرچقدر
میدویم بهش نمیرسیم؟!
اونا فقط مسلک علی رو پیش گرفتن
و زندگیشون رو با خط اهل بیت میسنجیدن.
باور کنید دست نیافتنی نیست..
فقط کافیه ماهم مثل اونا علی وار
زندگی کنیم همین.
و من یتق الله؟!
یجعل له مخرجا (: