هدایت شده از مستوره | فاطمه مرادی
.
بسمالله🍃
.
محفل از این شماره قرار است وقف پیدا کردن و نشان دادن آدمها بشود. قرار است هر شمارهاش به بهانه یک شغل یا حرفه و کار، برود سراغ آدمها و من و شما و کسانی را نشان بدهد که کارها و حرفهها و شغلها با آنها معنا گرفتهاند و گره خوردهاند.
.
ما در این شماره ذرهبین برداشتهایم و روی مداحان گرفتهایم. تلاشمان این بوده که جنبههای مختلف زندگی یک روضهخوان را بکاویم و چم و خم این حرفه را موشکافی کنیم.
این محفل شما را کم دارد هم محفل ما باشید.
🔸از اینجا محفل را تهیه کنید و بخوانید 😍
https://mabnaschool.ir/product/mahfel7/
#محفل
#مداح
#آدمها
@homsaaa
هدایت شده از کانون نویسندگان قم
💢سادهنویسی
نویسندهٔ ماهر، از دو جملهٔ هممعنا که یکی ساده است و دیگری کمی پیچیده اما زیبا، اولی را برمیگزیند و عطای دومی را به لقای آن میبخشد. حتی اگر زیبایی و شیوایی را خواستار باشیم، باید بدانیم که سادگی و روانی، طبیعیترین اصل زیبانویسی است؛ زیرا نوشتاری که هموار و بیگیروگره است، چنان گرموگیراست که نیاز چندانی به آرایهها و بزکهای لفظی ندارد. طبیعی ساختنِ سخن، منتهای صنعتگری است و نویسنده تا اندیشهٔ بسیار نکند، سخن، طبیعی نتواند گفت. کلام باید عادی به نظر آید و مأنوس باشد. الفاظ و عبارات هر چه معمولتر و به اذهان نزدیکتر، بهتر. سخن باید چنان طبیعی باشد که هر کس بشنود، گمان کند، خود میتواند چنین بگوید.
رضا بابایی
کانون نویسندگان قم
https://eitaa.com/kanoonnevisandeganqom
هُمسا
بسم الله🌱
.
آزمایشم دومرحلهای بود. بعد از بیستدقیقه باید برمیگشتم و مرحله دوم را انجام میدادم. موقع بلندشدن سرم گیج رفت. یک لحظه مکث کردم تا سلولهای سرم سر جایشان آرام بگیرند و بعد راه بیفتم. ناشتا بودم. دوست داشتم شکلات شیرین عسلِ لیمویی که توی جیب پالتوام بود را باز میکردم و میگذاشتم روی زبانم تا قندش دستبهدست شود میان رگ و سلولهایم و برسد به مغزِ سرم.
.
ردیف سوم سالن انتظار نشستم، تقریبا میان سالن، جایی که نه نزدیک به بخاری فندارِ انرژی باشم و نه دور از آن. گرمایش ته دلم را زیرورو میکرد. از فکر بخاری و حرارت داغِ حالبهمزنش بیرون آمدم و ایتا را باز کردم. مراقب ساعت بودم که مبادا بیست دقیقه را رد کند و مجبور به تکرار آزمایش باشم. گروه همخوانی با هنرجوهایم را باز کردم و تعداد صفحاتی که باید میخواندیم را برایشان فرستادم و نوشتم: «سهم امروز».
.
آقای مسنی با سبیلِ حنایی مدل شورون و کت قهوهای آفتابخوردهی بورِ پر از چینوچروک میگفت: «کانون بازنشستگان گفته هَمِش رایگانِست. کم زندگیمون چالهچوله دارِد شوما دکترا رُم اَ آدِم میکَنید برا سر سُفرهدون. اَ بیسوادی و کمسوادی آدِم سو استفاده نکنید حضرت عباسی» عین حضرت عباس را طوری غلیظ ادا کرد که همه نگاهها خواستهوناخواسته مسیرشان شد چشمهای رنگی و سبیل حنایی مردِ مسن.
.
ساعت را نگاه کردم هنوز بیست دقیقه نشده بود. یکی از هنرجوها عکس تیشرتی را فرستاده بود و نوشته:«تیشرت هاشم». خندهام گرفت. هاشم پسرِ محجوبی که به خاطر تصمیمش بسیار خوشحال بودم. همینطور که داستان گالری و نقاشیهایش را توی ذهنم مرور میکردم. زوم کردم روی نوشتههای تیشرت. اگر حسنا ریز نشده و روز قرار رسمیشان با هاشم کلمات روی تیشرت را نخوانده بود، قطعا من متوجه نوشتهها نمیشدم. روی تیشرت روش پخت قورمهسبزی نوشته شده بود.
.
پنجدقیقه وقت داشتم. ایتا را بستم و رفتم به اتاق نمونهگیری. نمونهگیر آزمایشگاه خانمی بود همسن خودم. این را موقع گرفتن مرحله اول آزمایش گفت. با دست صندلی سمت چپش را نشانم داد و گفت: «بشین و آستین دست چپت را بالا بده. خوبی؟» سرم را تکان دادم؛ یعنی بله. خندید و گفت: «چیه حال نداری» و چرخید سمتِ من. خندهاش با وجود ماسک هم عجیب به دل مینشست: یک خندهی واقعی نه خندهای که از سر وظیفه باشد و احترام به مراجعین. چشمانم را تنگ کردم و لبهایم را روی هم فشار دادم. گفت: «این هم از مرحله دوم. زود یه چیز شیرین بخور.» تشکر کردم و آمدم بیرون. از توی جیب پالتوام شکلات شیرین عسلِ لیمویی را درآوردم.
.
چشم چرخاندم ببینم مردِ مسن سبیلحنایی کجاست. آرام و بیصدا نشسته بود گوشهی سالن آزمایشگاه و داشت فکر میکرد. فکرش بلند بود. شاید به زبان نمیآورد اما از حرکاتِ دستش و خیرهشدنش به سرامیکهای کف آزمایشگاه میشد فهمید که دارد دودوتا چهارتا میکند ببیند با پول مانده ته حسابش کدام یک از چالهچولههای زندگیاش را میتواند پُر کند.
#آدمها
@homsaaa
بسم الله🍃
.
سلام کرد و گفت: سمانهام و به عنوان راهبلد افتاد جلو. قرار بود خوابگاه را نشانم بدهد و زود برگردد. زودش شده بود دو ساعت تمام. گرم و پرشور حرف میزد، از قم و جامعةالزهرا و کشورش هند برایم گفت. وقت رفتنش که شد شمارهی موبایل و آیدیهای یکدیگر را گرفتیم و خداحافظی کردیم و به اولین و شاید آخرین دیدار حضوریمان خاتمه دادیم.
.
محرم دو سال پیش بود که دوسه تا لینک و پشتبندش سهچهارتا وویس سیچهل ثانیهای فرستاد واتساپ. با لینکها رفتم یوتیوب. لینک اول یک زن با ساری لیموی نشسته بود و خیره به لنز دوربین شعر میخواند. لینک دوم مردی تقریباً شصتساله در حسینیهای سخنرانی میکرد. با لینک سوم راهی بینالحرمین شدم. مردی با موهای بلند در میان جمعیت بیستسی نفرهای ایستاده بود و مداحی میکرد. با دیدن این فیلمها فقط یک چیز دستگیرم شد اینکه هر سه از امامحسین (علیهالسلام) میگویند. از سمانه خواستم برایم ترجمه کند. گفت: خانمی که ساری زرد لیمویی پوشیده هندوی براهمه است و شعری در مدح امامحسین (علیهالسلام) میخواند و فیلم دوم سخنرانی یکی از رهبران هندو در دهه محرم است.
.
مرد فیلم سوم اما مداح بود. مداحِ هندوهای که برای امامحسین (علیهالسلام) عزاداری میکنند. او میخواند و بقیه به سروصورتشان میزدند. مردی با یقهی باز و موهای پریشان. همانطور که شعر میخواند با انگشت اشارهاش به حرم امامحسین (علیهالسلام) اشاره میکرد. جاهای از شعر صدایش اوج میگرفت و محکم میکوبید به سینهاش. اغراق نکردهام اگر بگویم به پهنای صورتش اشک میریخت. بیستسی نفری که دورش نشسته بودند همه دلسوخته بودند و از آن دست مستمعها که صاحب سخن را بر سر ذوق میآورند. سمانه میگفت: روز عاشورا این مرد تا ظهر آبی نمینوشد و پابرهنه میان دستهی عزا راه میرود و نوحهخوانی میکند.
#جای_این_مداح_در_محفلمان_خالیست
#مداح
#محفل
.
@homsaaa
هدایت شده از مجله مجازی محفل
📌
فکر میکنم هرکسی تجربهاش کرده باشد! کافیست یک سر به دفترچهی تلفن گوشیتان بزنید؛
یکمی که بالا و پایینش کنید حتماً میرسید به یک اسمی که مثلاً ذخیرهاش کردهاید،«مهناز خانم آرایشگر یا اصغر آقای بنا». یا اگر مشغول درس و بحث باشید حتماً داخل گوشیتان شمارهای هست که ذخیرهاش کردهاید، آقا یا خانم فلانی استاد فلان درس. و حداقل یک مخاطب در لیست شما هست، که جلوی اسمش، شغل یا کارش را نوشتهاید.
اگر بخواهیم دقیقتر نگاه کنیم، ما آدمها را، به کار یا شغلشان میشناسیم. حتی بعدها که یک نفر عمرش در دنیا تمام شد، اگر بخواهند یادش کنند، میگویند:«وقتی که زنده بود، شغلش این بود و فلان کار را میکرد».
از آنجا که ما تشنهی دانستن زندگی آدمها هستیم و دوست داریم که بدانیم آدمها زندگیشان چطور گذشته است و میگذرد، از این شماره #محفل آمدیم و رفتیم روی شخصیتها و کارهایی که انجام میدهند. قرارست کنار هم درمورد کارها و شغلها و شخصیتهایشان بخوانیم و صحبت کنیم.
شما را نمیدانم اما ذهن من میگوید:« انسانها به کارهایشان زندهاند» و من دوست دارم که بدانم شخصیتها و آدمها چطور زنده هستند . . .
#محفلشماره۷
📝 @mahfelmag
.
اگر شما برای نوشتن داستانی رنج میکشید دلیلی ندارد که مخاطبتان هم رنج بکشد. پس اثری که خلق میکنید باید مثل کوه یخ باشد نود درصد نامرئی و زیر آب و ده درصد آن روی آب باشد.(◔‿◔)
.
#ان_کی_جمیسین
@homsaaa
.
با خودم فکر میکردم که ما خیلی عجیبایم؛ فقط چیزی را میبینیم که دلمان میخواهد ببینیم(آن هم با ریزترین جزئیات، حتی تا حد تجسم چهرهها و موقعیتها) و نه آن چیزی را که واقعاً نشانمان میدهند.
#ویکتورپِلِو
@homsaaa