eitaa logo
ܣُنرمند باش 😍
28.2هزار دنبال‌کننده
758 عکس
1.3هزار ویدیو
2 فایل
✍خیرخواه‌ هستم، کارآفرین🧕 اینجا قراره از هر انگشتت یه هنـر بباره😊 میتونی ازش درآمد کسب‌ کنی💸 یا رنگ و بوی زندگیتو قشنگ‌تر کنی😍 دوست‌ کانال‌دار #کپی_ممنوع 📌تبلیغ : @tablighat_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
بریم سراغ یه حکایت جذاب دیگه بهلول😋 بهلول و مرد شیاد بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می‌دهم! بهلول چون سکه‌های او را دید دانست که سکه‌های او از مس است و ارزشی ندارد؛ به آن مرد گفت: به یک شرط قبول می‌نمایم. اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی. شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه‌های تو از مس است؟👌 ✅کلیک رنجـــه کن و با من هنرمند باش👇🏻 @honarmand_bash @honarmand_bash 🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍁🍂
سلام ب روی ماهتون☺️😘 جمعتون بخیر و پرانرژی🥰 ✍این جالبو که میخوام بذارم اولین بار همسرم برام گفتن و خیلی جالب بود برام و بعد از آن هر مشکلو و بیماری برام پیش میاد، اول خداروشکر کردم بعد به دنبال رفع اون مشکل و بیماری رفتم👌☺️ روزی پیغمبر اکرم صلی اللّه علیه و آله به خانه یکی از مسلمانان دعوت شدند؛ وقتی وارد منزل او شدند مرغی را دیدند که در بالای دیوار تخم کرد و تخم مرغ نیفتاد یا افتاد و نشکست. رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله در شگفت شدند. صاحب خانه گفت: آیا تعجب فرمودید؟ قسم به خدایی که تو را به پیامبری برانگیخته است به من هرگز آسیبی نرسیده است. رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله برخاستند و از خانه آن مرد رفتند، گفتند کسی که هرگز مصیبتی نبیند مورد لطف خدا نیست.[1] 🔚پس اگر اتفاق یا بیماری برای شما پیش میاد خداروشکر کنید👌مدام گلایه نکنید چرا من... [1]بحارالانوار، ج 15، جزء اول ، ص 56، چاپ کمپانى ، نقل از کافى . @honarmand_bash @honarmand_bash ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام ب روی ماهتون☺️ از این به بعد بهلول و لانصر الدین و حکایات کوتاه هم به پست‌های جذابمون اضافه میشه تا بتونیم فرهنگ کتابخوانی رو یه کوچولو رواج بدیم🥳 شماام مث من عاشق قصه و داستان و رمان بشین🥰 ، یکی از عقلای مجانین سدهٔ دوم هجری و معاصر هارون‌الرشید بود. هارون و خلفای دیگر از بهلول موعظه می‌طلبیدند. بهلول را از شاگردان امام کاظم (ع) دانسته‌اند. زمانی که بهلول از سوی هارون‌الرشید در معرض خطر قرار گرفت خود را به جنون زد ولی در مواقع لزوم به مردم پند واندرز می‌داد. بهلول در سال ۱۹۰ قمری درگذشت. روزی بهلول بر هارون‌الرشید وارد شد خلیفه گفت: مرا پندی بده بهلول پرسید: اگر در بیابانی بی‌آب ، تشنگی بر تو غلبه نماید چندان که مشرف به موت گردی در مقابل جرعه‌ای آب که عطش تو را فرو نشاند چه می‌دهی؟ هارون الرشید گفت: صد دینار طلا بهلول پرسید: اگر صاحب آب به پول رضایت ندهد؟ هارون الرشید گفت: نصف پادشاهی‌ام را بهلول گفت: حال اگر به حبس‌البول مبتلا گردی و رفع آن نتوانی چه می‌دهی که آن را علاج کنند؟ هارون الرشید گفت: نیم دیگر سلطنتم را بهلول گفت: پس ای خلیفه، این سلطنت که به آبی و بولی وابسته است تو را مغرور نسازد که با خلق خدای به بدی رفتار کنی👌 ✅با من هنرمند باش👇🏻👇🏻 @honarmand_bash @honarmand_bash 💰آموزش کسب و کار خانگی ↪️ارسال کنید بقیه بخونن😘 💕🤩💕😊💕😍💕🥰
گفتین بذاریم👌☺️بفرمایید 👌👇 دانا یک روز عربی از بازار عبور می‌کرد که چشمش به دکان خوراک‌پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند می‌شد. خوشش آمد. تکه نانی که داشت بر سر آن می‌گرفت و می‌خورد. هنگام رفتن صاحب دکان گفت: تو از بخار دیگ من استفاده کردی و باید پولش را بدهی. مردم جمع شدند. مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا می‌گذشت. از بهلول تقاضای قضاوت کرد. بهلول به آشپز گفت: آیا این مرد از غذای تو خورده است؟ آشپز گفت: نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد و به زمین ریخت و گفت: ای آشپز صدای پول را تحویل بگیر. آشپز با کمال تحیر گفت: این چه طرز پول دادن است؟ بهلول گفت: مطابق عدالت است. کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند.👌 ✅کلیک رنجه‌کن و هنرمند باش 👇🏻 @honarmand_bash @honarmand_bash   ↪️بفرست بقیه بخونن ❤️ 💕😘💕😍💕😃💕☺️💕
آورده‌اند که روزی زبیده زوجه‌ هارون الرشید در راه بهلول را دید که با کودکان بازی می‌کرد و با انگشت بر زمین خط می‌کشید. پرسید: چه می‌کنی؟ گفت: خانه ای در بهشت می‌سازم. پرسید: این خانه را می‌فروشی؟ گفت: آری. پرسید: قیمت آن چقدر است؟ بهلول مبلغی ذکر کرد. زبیده فرمان داد که آن مبلغ را به بهلول بدهند و خود دور شد. بهلول زر بگرفت و بر فقیران قسمت کرد. شب‌ هارون الرشید در خواب دید که وارد بهشت شده به خانه‌ای رسید و چون خواست داخل شود او را مانع شدند و گفتند این خانه از زبیده زوجه توست. دیگر روز‌ هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه بهلول را باز گفت. دیگر روز‌ هارون ماجرا را از زبیده بپرسید. زبیده قصه را باز گفت. هارون نزد بهلول رفت و او را دید که با اطفال بازی می‌کند و خانه می‌سازد. گفت: این خانه را می‌فروشی؟ هارون پرسید: بهایش چه مقدار است؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود. هارون گفت: به زبیده به اندک چیزی فروخته‌ای. بهلول خندید و گفت: زبیده ندیده خریده و تو دیده می‌خری میان این دو، فرق بسیار است. شبتون بخیردوستان هنرمندم☺️😘 ✅کلیک رنجـــه کن و با من قصه‌خون شو👇🏻 @honarmand_bash @honarmand_bash ↩️بفرست توی‌ گروه‌هات بقیه بخونن 🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍁🍂
هدایت شده از ܣُنرمند باش 😍
بریم سراغ یه حکایت جذاب دیگه بهلول😋 بهلول و مرد شیاد بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازی می‌نمود. شیادی چون شنیده بود بهلول دیوانه است جلو آمد و گفت: اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه را که به همین رنگ است به تو می‌دهم! بهلول چون سکه‌های او را دید دانست که سکه‌های او از مس است و ارزشی ندارد؛ به آن مرد گفت: به یک شرط قبول می‌نمایم. اگر سه مرتبه مانند الاغ عرعر کنی. شیاد قبول کرد و مانند خر عرعر نمود. بهلول به او گفت: تو با این خریت فهمیدی سکه‌ای که در دست من است از طلاست چگونه من نفهمم که سکه‌های تو از مس است؟👌 ✅کلیک رنجـــه کن و با من هنرمند باش👇🏻 @honarmand_bash @honarmand_bash 🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍁🍂
، در بازار قم قهوه خانه‌اي داشت، اما هر و هر آن را تعطيل ميكرد و به زيارت مسجد مقدس جمكران مي‌شتافت. روزي عده‌اي از بازاري‌ها به او گفتند: ميرزا ابوالفضل! جمعه‌ها را براي خودت به جمكران برو! و چهارشنبه‌ها را براي ما نرو! بمان و به ما چايي بده ! در جوابشان گفت: براي چاي دادن به شما جمكران را رها نمي‌كنم. برخي از بازاري‌ها او را تهديد كردند و گفتند: اگر چنين كني قهوه خانه‌ت را ميبنديم. در جواب آنها گفت: ببنديد! خيال مي‌كنيد كه به خاطر فروش چاي از امام زمانم دست برميدارم؟! مگر من يوسف فروشم؟! سرانجام عده‌اي از بازاري‌ها تهديد خود را با زدن قفل به در قهوه خانه او، عملي كردند تا شايد وي را از عادت خويش باز دارند. اما آن مرد خدا ، هنگامي كه ديد به در قهوه خانه اش قفل زدند ، بلافاصله خودش نيز قفلي ديگر تهيه كرد و صدا زد : قهوه خانه ! خداحافظ ! آن جناب خود نقل كرده است: در همان شب كه فردايش در قهوه خانه را قفل زدند، آقا امام زمان را در خواب ديدم. حضرت فرمودند: ميرزا ابوالفضل! بازاري‌ها تصميم گرفته‌اند بر در قهوه خانه‌ات قفل بزنند. گفتم : آقا جان! قربانت گردم! بگذار بزنند. مگر من بزغاله‌ام كه بع بع كنم و بگويم جو مي خواهم؟!خدا ناظر است و رزق مرا مي‌دهد. من جمكران تو را به هيچ قيمتي رها نمي‌كنم . آقا لبخندي زدند . در همان حال از خواب پريدم و ديدم كه نزديك اذان صبح است ... صبح كه به قهوه خانه رفتم ، ديدم به در آن قفل زده‌اند . بار الها ! چنان كن كه ما نيز قدر امام زمانمان را بشناسيم !  همیشه سعی کنیم زیاد به یاد بهترین رفیقامون( عج) باشیم... کاش برسه روزی که شبیه میرزا ابوالفضل قهوه چی قم بشیم... کسی که همه چیز مادی زندگیشو گذاشت کنار فقط به عشق آقا جانمون سلام صبح و روزتون نورانی💚 امروز چند آموزش پرکاربرد داریما☺️ ✅بامن همراه شووو 👇🏻 @honarmand_bash ••••❥⊰❄️☃️ join☝️ 🧕بفرست دوستت بخونه 😍😋😍😋😍😋😍😋