جهت ثبت در تاریخ✍️
آورده اند که در روزگاری ایران زمین درگیر ویروسی بود به نام #کرونا
🔵 و در همان ایام مردمانی از این بلاد #داغدار عزیزانی بودند که بر اثر ابتلا به این ویروس از دست داده بودند🖤
🔵 و در همان ایام پرستارانی جشن عروسی خود را به تعویق انداختند...
🔵 و در همان ایام هیأتی ها به کمک آمدند و شهر را ضدعفونی کردند...
🔵 و در همان ایام طلاب و روحانیون جهادی برای کمک راهی بیمارستان ها شدند...
🔵 و در همان ایام شیر زنان و شیرمردانی از این دیار جهادی و مخلصانه به تولید و توزیع ماسک و ملزومات بهداشتی پرداختند ...
🔴 و در همان ایام برخی افراد که سلبریتی نامیده میشدند! دیدند
#کرونا زلزله و سیل نیست که بروند و با آن #سلفی بگیرند، و در پیج شخصیشان منتشر کنند
بحث هزینه از جان و مال بود، که لابد دیدند چه سخت ...
و از دستشان فقط #لودگی برمی آمد
سپس چالشی هشتگ گونه ابداع کرده، به نام خود ثبت کردند
و از دوستان خود نیز برای پیوستن به این چالش دعوت کردند...حقا که خودشان، خودشان و دوستان شان را بهتر می شناختند که به چه کار برمیایند
(و آنانی را که در پی حفظ حرمت جامعه مقدس پزشکی و پرستاری بودند،خارج از گونه انسانی نامیدند)
البته چه خوب که کار جهادی و خدمت به خلق را به اهلش سپردند.
و
کار #لودگی نیز به اهلش رسید...
جهاد ادامه دارد...
«اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَیْراً»
به تاریخ اسفند ۱۳۹۸ هجری شمسی
این خاطره را کامل بخوانید
#سَلفی بود ولی اسم #نوه اش را #رقیه بنت الحسین گذاشت
خاطره من از #هراره
شب های محرم سخنرانی دارم. #مسیحی، سنی، صوفی، و... در مجلس شرکت می کنند.
مصطفی، از دوستان خوب لبنانی است، خبر داد که امشب یک دوست بیزنسمن دارد، دعوت کرده او را تا در مجلس حسینی ما شرکت کند.
ولی به من میگوید: امشب مراقب باشم در حرفام.
می پرسم: چرا؟
مصطفی میگوید: چون او یک #سلفی است.
مسیر بحث را امشب قدری تغییر دادم. و البته وسط بحث مهمان سلفی هم رسید.
تیز به من نگاه می کرد. وسط سخنرانی ام از بغل دستی اش پرسید اهل کجاست؟ تا او جواب داد #ایرانی ست
دیدم تیزی نگاهش، به بغض #متنفرانه تبدیل شد.
بعد مراسم، کلی سوال پرسید. سوال که نبود هجمه بود و تهمت علیه تشیع.
ولی پاسخ های من، گویی ذهن او را تغییر میداد. فردا شب هم آمد. باز کلی #هجمه در قالب سوال.
و این آمدنش، مستمر شد. و هر روز، که می گذشت ، این بار هجمه هایش به سوال تبدیل می شد. واقعا می خواست بداند.
شب #تاسوعا گفت، چرا اینها را به ما نگفتند؟ چرا ما از #کربلا نمی دانیم؟ چرا ما روز عاشورا را #جشن می گرفتیم؟
دیدم سوالات اش تا دیروز هجمه بود، حالا شده سوال. و کم کم دارد می شود، حقیقت یابی..
روز عاشورا دیدم کلی وسایل آورده برای #نذری.
ولی خلوتی داد.
پرسیدم: چرا پنهانی؟
گفت اگر اقوام من بفهمند من می آیم اینجا و نذری میدهم، من را خواهند #کشت.
قصه کوتاه کنم. روز عاشورا داشتم سخنرانی می کردم. همه جمع بودند. دیدم این فرد در اتاق تکی حسینیه نشسته است. نزدیک رفتم دیدم بغض هایش ترکیده است. لباسش خیس شده بود از #گریه.
خود را ملامت می کرد که چرا تا کنون از حسین بی خبر بوده است.
زمان حضور ما پایان یافت. پس از هفته ها زنگ زد.
گفت فلانی در این مدت کلی #کتاب درباره کربلا خواندم. اما اینبار گریه نمی کرد و خوشحال بود. گفت: خوشحالم که با حسین آشنا شدم.
گفت: یک خبر خوش دیگر دارم.
#نوه ام به دنیا آمد. هیچ میدانی اسمش را چی گذاشتم؟
اسم های خارجی که به ذهنم می آمد گفتم: جولیو؟ ؟؟؟
اما هیچ کدام از این اسم ها را انتخاب نکرده بود. گفت در این مدت که با حسین آشنا شدم. اسم یک دختر مرا با خود برده است. و او #رقیه_بنت_الحسین است.
و این نوه ام را رقیه بنت الحسین گذاشتم.
بیچاره خیال می کرد، رقیه بنت الحسین، کلش، فقط نام است، نه نام و کنیه. در واقع این اسم همراه با کنیه را first name تصور کرده بود.
حسین چه #اکسیری دارد که یک سلفی ضد شیعه را چنین عاشق خود می کند. بخدا حسین، کیمیای هستی است.
بغض کنان پرسیدم کی بچه به دنیا آمد؟
روزش را گفت.
آنجا #تقویم اسلامی نداشتم. همین جوری گروه های ایرانی را سر زدم. دیدم دقیقا روزی که بچه به دنیا آمده، روزی است که مشهور است به #روز_شهادت حضرت رقیه.
او خود حتی نمی دانست آن روز، روز شهادت رقیه است.
اما، رقیه ای دیگر در یک محیط سلفی به دنیا آمد دقیقا روز شهادت رقیه.
این یعنی رقیه، پایان ناپذیر است. گاه در #کاخ یزید گاه در کوخ سلفی.
#یادداشتهای_فرامرزی_یک_طلبه
@yahyajahangiri