eitaa logo
کانال حسین دارابی
847.6هزار دنبال‌کننده
9.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
68 فایل
مؤسس استارتاپ تربیپ Tarbiapp.com تو زمینه‌های مختلف تحقیق میکنم تا به مطلب درست برسم تحصیلاتم مهم نیست، ارشد عمران، روانشناسی، تاریخ تشیع همه آدرسامون👇 takl.ink/hossein_darabi آیدیم @darabi_hosein . . #ترک_کانال . . . . . .
مشاهده در ایتا
دانلود
نعمان امیر کوفه در تالار بزرگ قصر، قدم می‌زد و از بیعت گروه زیادی از مردم با مسلم‌بن‌عقیل آشفته و عصبی بود، رو به ابن اشعث گفت: بگو جارچیان در کوفه مردم را به نماز مغرب فرا خوانند تا همگی در مسجد حاضر شوند! وای بر آنان که از بیعت پسر معاویه خارج شوند یکی از مأموران نعمان در میدان بزرگ کوفه، بر سکویی ایستاده بود و چند نفر اطراف او بر طبل می کوبیدند. مردم در رفت و آمد بودند و گروهی نیز به گرد جارچی جمع شده بودم جارچی فریاد زد ای اهل کوفه، أمير نعمان، فرمان داده با همه‌ی شما هنگام نماز در مسجد جمع شوید که امیر سخنان مهمی با شما دارد مردم آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند: وقتی فرستاده ی حسین بن علی در کوفه است، واجب تر آن است که نماز را با او بخوایم. دیگری گفت: آری من نیز نماز در خانه‌ی مختار و همراه مسلم را به نماز امیر ترجیح می دهم.. ابن خضرمی خشمگین بود و ابن اشعث سعی کرد او را آرام کند و گفت: خشم خود را در سینه پنهان کن که کوفه در دست یاران مسلم است و جز آن که خود را به کشتن دهی، هیچ نتیجه ای نخواهی گرفت! ابن خضرمی گفت: «مردم آنقدر جسور شده اند که آشکارا امیر مومنان یزید را ناسزا می گویند ابن اشعث گفت: «امشب نعمان تکلیف همه را یکسره خواهد کرد اکنون به خانه‌ی مختار برو و از تصمیم های تازه مسلم خبر بگیر! که این کارت بیشتر سود دارد تا خشم نابهنگامت ابن خضرمی گفت: من شنیده ام که می کوشد مسلم را به حمله به نعمان وادارد؛ که اگر چنین شود، بی شک مسلم چیره خواهد شد. باید سریعتر به امیرمومنان یزید نامه‌ای بنویسیم و او را از اوضاع کوفه باخبر کنیم تا چاره ای بیاندیشد. ابن اشعث گفت: «لااقل تا نماز مغرب صبر کنید و سخنان نعمان را بشنویم. شاید خود چاره ای کرده باشد.» ابن خضر می گفت: «من امیدی به نعمان ندارم؛ چون هر روز بر بیعت کنندگان با مسلم افزوده می شود و نعمان، دیگر یارای مقابله با آنها را ندارد، دوازده هزار نفر با مسلم بیعت کرده اند. ابن اشعث مردم برای نماز را دید که گروه گروه به سمت خانه ی مختار می رفتند. همزمان در مقابل مسجد کوفه، گروهی اندک و پراکنده وارد مسجد می شدند. سربازان نعمان، مردم را به اجبار و تهدید به سوی مسجد کوفه می‌کشاندند. با این حال چند نفر از میان دستانشان گریختند و به سوی خانه‌ی مختار دویدند. در مسجد کوفه نعمان بن بشیر نماز را آغاز کرد. گروه اندکی از مردم در صف های گسسته، پشت سر او ایستاده بودند و تنها حدود نیمی از مسجد پر شده بود. پس از نماز، نعمان در حالی که قبضه‌ی شمشیر خود را در دست داشت، با آنها سخن می گفت، جماعت بی آن که به او نگاه کنند، سر به زیر داشتند و به سخنانش گوش می دادند، نعمان گفت؛ من نمیدانم حسین بن علی را برای چه کاری به کوفه فرا خوانده اید و اکنون مسلم بن عقیل در کوفه چه می کند؟! به شما هشدار می دهم که از خدا بترسید و سر به کار خویش داشته باشید و از فتنه و تفرقه دوری کنید که هیج سرانجامی جر هلاک مردان و ریختن خون ها و تاراج اموال مردم ندارد. من از شما تنها آرامش می خواهم و با کسی که سر جنگ ندارد، کاری ندارم هیچ کس را به تهمت و گمان مجازات نمی کنم و برای حفظ خود، شما را به ریختن خون یکدیگر رانمی دارم. اما اگر بشنوم که پیمان و بیعت خویش را شکسته اید و بر امیر مؤمنان خروج کرده اید، به خدایی که جز او خدایی نیست، با همین شمشیر شما را به راه راست می‌آورم. ابن خضرمی که تاب از دست داده بود و به خشم آمده بود برخاست و فریاد زد: ای امیر، آن‌چه در شهر می‌گذرد با نصیحت تو اصلاح نمی‌شود، دشمن در خانه توست و برای جنگ با تو آماده می‌شود و تو چنان سخن می‌گویی که گمان می‌کنم، ترس همه وجودت را فرا گرفته.....سپس بحث بین آن دو بالا گرفت و بعد نعمان از مسجد بیرون رفت..... ابن خضرمی در کنار دو نفر دیگر نشسته بودند. یکی از آن ها قلم و کاغذ در دست داشت و این خضرمی برای او دیکته می کرد بنويس! و سلام بر امیر مؤمنان که اطاعت از او بر همگان واجب است. اما بعد؛ مسلم بن عقیل به کوفه آمده و شیعیان علی، به نام فرزندش حسین، با او بیعت می کنند و پیمان می بندند. پس اگر به کوفه نیاز داری، مرد نیرومندی را بفرست که امر تو را اجرا کند و مانند تو با مردمان رفتار نماید، زیرا نعمان مردی سست و ترسوست. ابن خضرمی نامه را از دست او گرفت و به دست مرد دیگری داد و گفت: در هیچ منزلی استراحت نمی کنی ! تا این که به شام برسی و این نامه را به امیرمؤمنان یزید برسانی!» بعد رو به بقیه کرد و گفت: بدانید که اگر حاکم جدید به کوفه بیاید، ما از عزیزان و نزدیکان او خواهیم بود.» مرد مصمم برخاست و از مسجد بیرون رفت. سوار بر اسب شد و به تاخت حرکت کرد (قسمت هفتم) @HoseinDarabi
🔴از این به بعد قسمت هارو مثل پیام بالا طولانی تر میگذارم که سریعتر بریم جلو
هدایت شده از پیشنویس
تحليل نهضت عاشورا.mp3
18.33M
(قسمت دوم) آیت الله جوادی آملی @HoseinDarabi
سلوک عاشورايي.mp3
18.75M
(قسمت دوم) درس های مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی حق و باطل در نهضت امام حسین(ع) @HoseinDarabi
👆فایل های بسیار کم حجم شده در کانال تلگراممون قرار داده شده، اینجا قابلیتشو نداشت، یه رباتی تو تلگرام این کارو انجام میده، البته اینترنت در ایتا یک سوم حساب میشه و تقریبا همون میشه، خواستید وارد کانال تلگراممون بشید، آیدی تلگراممون @Hosein_Darabi حالا چه اینجا چه اونجا این ویس هارو گوش بدید. فوق العادس، تمام شبهات و تفکرات غلطی که درباره عاشورا و محرم بین مردم درحال پخش شدنه با گوش دادن این سخنرانی ها براتون پاسخ داده میشه
آقا چشم و هم‌چشمی تو همه مسایل ورود پیداکرده، همین محرم رو ببینید، هیات ها باهم کَل کَل دارن، رقابت می‌کنن اون میگه سیستم صوتی من خفن تره این میگه مداح من معروف تره اون میگه جمعیت من بیشتره این میگه روحانی من عمامه‌اش گنده تره اون میگه غذای من لذیدتره این میگه دندون من تیزتره هیشکی به این فکر نمی‌کنه کاری که اخلاص بیشتری داشته باشه و نیت پاک‌تری داشته باشه پیش خدا مقبول‌تره الان تو همین کوچه‌ی ما یه هیات بود چندین سال فعالیت داشت، بزرگان هیات باهم به مشکل خوردن، امسال شدن دوتا هیات، یکی همون هیات قبلی، یکی هم امسال تو پارکینگ خونه ما تشکیل شده، این دوتا هیات یک خونه باهم فاصله دارن. البته دلیل جداشدن هیات‌ها قانع کننده‌اس ولی خب مشکل بوجود میاره قطعا آقا اون یکی هیاته ۳ روزه از صبح تا شب باندهاشو میاره تو کوچه هی میگه ۱،۲،۳ تا صوت رو امتحان کنه هیات پارکینگ ماهم جالبه، هنوز شروع نشده، نه مداحی‌ای نه سخنرانی‌ای نه مراسمی، شام داده، یعنی در طول تاریخ بشریت سابقه نداشته قبل شروع رسمی هیات شام بدن، رقابته دیگه اون یکی هیات هم برای اینکه ضایع نشه تو کوچه صوت رو بلند کرده بود طبل می‌زد. روانی شدن ملت این هیات خونه‌ی ما نمی‌خواست روحانی بیاره برای سخنرانی، من گفتم مگه میشه بدون روحانی؟ گفتن گرونه، منم رفیق رفقای طلبه و روحانی زیاد دارم، گفتم من روحانی میارم، یه روحانی ردیف کردم، بنده خدا دیشب پاشده اومده دید هیچ خبری نیست، گفتم حاجی شرایط مهیا نبوده، انشالله از فردا در خدمتتون هستیم، ولی امشب شام داریما😁 بعد دیدم حالا که شام هست روحانی هم هست، گفتم امشب هیات تو خونه ما باشه، حاجی رو بردیم خونمون خانوما آقایونم اومدن، یه سیستم صوت کوچولو هم داشتیم از این خونگی ها، هیات رو بصورت خیلی ساده و البته مختلط برگزار کردیم. انقدر روشنفکریم ما، خیلی هم باصفا بود. شام هم دادیم آخرش. انقدر داستان هست که اهل بیت به هیات های ساده و خاکی و حتی بدون میکروفن و سیستم صوت آنچنانی، عنایت بیشتری دارن. چون اخلاص مهمه نه چیز دیگه ای آیت الله بروجردی با اون همه عظمت آخرین لحظات عمرشون شروع کردند به گریه کردن، مردم گفتن آقا شما که خیلی کارتون درسته و خیلی مشتاق مرگ بودید و اصلا هراسی نداشتید چرا گریه می‌کنید، آیت الله بروجردی فرمودند: 《وَأخْلِصِ الْعَمَلَ، فَإِنَّ النّاقِدَ بَصیرٌ بَصیرٌ》 عملت را خالص کن، که همانا حسابرس بسیار بسیار بیناست.(بعبارتی مو رو از ماست میکشه بیرون). انشالله در همه کارها، بخصوص عزاداری‌هامون اخلاص داشته باشیم ✍حسین دارابی @HoseinDarabi
جماعت در حیاط خانه ی مختار جمع بودند. نیز کنار مسلم ایستاده بود. مسلم نامه ی امام را باز کرد و گفت این پاسخی است که مولایم حسین بن علی به نامه های شما داده است.» به نام خداوند بخشنده ی مهربان. از حسین بن علی به جمع مؤمنان و مسلمانان. اما بعد؛ هانی و سعید نامه‌های شما را نزد من آوردند. آنچه را نوشته بودید، دانستم و درخواست شما را دریافتم. سخن بیشترتان این است که امام نداریم؛ و از من می خواهید به سوی شما بیایم گروهی به گریه افتادند و گروهی دیگر که با تأیید سر تکان دادند. مسلم ادامه‌ی نامه را خواند شاید به سبب ما، خداوند شما را به راه حق هدایت کند. اینک برادر و پسر عمو و معتمد اهل خاندانم را به سوی شما فرستادم تا از اوضاع شما به من بنویسد. اگر برای من بنویسد که رأی جماعت اهل فضل و خرد، چنان است که فرستادگان به من گفته اند و در نامه هایتان خوانده ام، به زودی نزد شما خواهم آمد. ان‌شاء الله گریه جماعت بیشتر شد و گروهی یک صدا فریاد زدند: ان‌شاء الله مسلم خواندن نامه را ادامه داد: به جان خودم سوگند که امامت و رهبری مردم را کسی نمی تواند عهده دار شود، مگر آن که به کتاب خدا حکم کند، عدل و داد به پا دارد، تنها حقیقت را اجرا کند و همه ی وجود خویش را در گرو رضا و خشنودی خداوند بداند. والسلام! حسین بن علی بن ابیطالب مسلم نامه را بست. گریه‌ی جماعت اوج گرفت. مسلم بن عقیل به داخل خانه رفت‌. ابوثمامه افسار اسبش را به یکی از غلامان داد و وارد خانه شد. مسلم بن عقیل، هانی، عمرو، شبث و مختار در حال گفتگو بودند. ابوثمامه گفت: سلام به مسلم بن عقیل و مردان بزرگ کوفه. سپس در مقابل مسلم به زانو نشست و چند کیسه پول از لیفه بیرون کشید و جلو مسلم گذاشت و گفت: کاری که جز برای رضای مولایم حسین و جدش رسول خدا انجام دهم، همه بر باد است. اینها هدایایی است که شیعیان مولایم داده اند تا مسلم هر جا که صلاح می داند، خرج کند.» مسلم گفت: «آنها را نزد خود نگه دار! که کوفیان برای یاری حسین بن علی، بیش از هر چیز به اسب و شمشیر و زره نیاز دارند. ربیع گفت: «در بنی کلب نیز بشیر آهنگر شمشیرهای آبدیده می سازد.» مسلم دست بر شانه ربيع گذاشت و گفت: او جوان مشتاقی است از قبیله بنی کلب که شامیان پدرش را به جرم دوستی علی بن ابی طالب کشته اند. او به زودی داماد عمرو بن حجاج می شود.» ابو ثمامه گفت: «خدا به او و عمروبن حجاج خير دهد! مسلم گفت: «با او به بنی کلب برو و اگر بشير آهنگر را مطمئن یافتی، سفارش شمشیر و زره بده و شیخ بنی کلب را نیز از نامه حسین بن علی آگاه کن!» عمرو گفت: من پیشتر او و را به یاری مسلم بن عقیل فرا خوانده ام.» مسلم گفت: «عبدالله بن عمير ؟!» «او از حسین بن علی چه می گوید؟ عمرو گفت: «عبدالله، حسین و پدرش را گرامی می‌دارد ولی خروج بر خلیفه را برنمی‌تابد. می گوید این ها کینه های کهنه ای است که جز پراکنده کردن مسلمانان و حریص کردن مشرکان برای جنگ با مسلمانان، نتیجه ی دیگری ندارد.» مسلم رو به ابو ثمامه کرد. گفت: با عبدالله بن عمیر نیز صحبت کن و از قصد حسین بن علی بگو که چرا با یزید بیعت نکرد و چرا قصد کوفه دارد! آن گونه که می گویید، او روی مرز باطل ایستاده؛ و من آرزو می کنم خداوند او را به راه حقیقت هدایت کند!» ابوثمامه پیام مسلم را به عبدالله بن عمیر رساند ولی عبدالله قبول دعوت نکرد و گفت: سلام مرا به مسلم برسان و بگو عبدالله گفت که از خدا بترس و بیشتر از این مخواه که مسلمانان پراکنده شوند. کوفیان عادت کرده اند که هر روز خلیفه ی خود را مانند پیراهن تن شان عوض کنند. آنها دین خدا را هم برای دنیای خویش می خواهند؛ و اکنون نیز می‌خواهند، حسین بن علی را که در تقوی و دانش همتا ندارد، به کارهای پست و حقیر دنیا بکشانند. در حالی که جدش میان دنیا و آخرت، آخرت را برگزیده اما من هرگز بیعت نخواهم شکست و به خدا پناه می برم که بخواهم با شمشیر اسلام، راه شرک را باز کنم قوم بنی کلب که فضای کوفه را به شدت به نفع مسلم می‌دیدند و از اینکه مسلم پیکی به سوی حسین‌بن‌علی فرستاده و از او خواسته که هر چه زودتر به سمت کوفه حرکت کنند، پیروزی حسین را قطعی می‌دانستند با مسلم بیعت کردند(بدون عبدالله بن عمیر) (قسمت هشتم) @HoseinDarabi
👆اگه تا الان نخونید نامیرارو، از همین قسمتم که نامه امام حسین به کوفیانه بخونید بازم خوبه و متوجه خواهید شد، چون به قسمتهای مهم داریم نزدیک میشیم
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(قسمت سوم) درس های مرحوم آیت الله مجتبی تهرانی حق و باطل در نهضت امام حسین(ع) @HoseinDarabi
آقا هر کی خودش یا بچش اعصاب معصاب نداره فردا بیاد همایش استاد سلطانی با موضوع خشم هست، من هفته پیش فرهنگسرای اشراق رفتم این جلسه رو بسیار مفید هستش. فردا ۹.۴۵ الی ۱۲.۳۰ فرهنگسرای تهران لوکیش محل برگزاری👇 https://goo.gl/maps/oK1mLo71u8G2
مراسم عروسی ربیع و سلیمه بود. گروهی از مردان در میانه ی مجلس مردان، رقص شمشیر می کردند. در بالای مجلس نشسته بود، یک سمت او ربیع و در سمت دیگرش عبدالاعلی و هانی بن عروه نشسته بودند. نیز کنار ربیع بود. عمرو برخاست ابتدا از هانی بن عروه اجازه گرفت و رو به مهمانان ایستاد و گفت: امروز ما دو بهانه برای جشن و شادمانی داریم؛ یکی عروسی دخترم سلیمه با بهترین جوان بنی کلب که در پاکی و صداقت چون پدرش شناخته شده، و دیگر بیعت قبیله‌ی بنی کلب با مسلم بن عقیل بعد دست بر شانه ی عبدالاعلی رئیس قبیله بنی کلب گذاشت و گفت: این شجاعت و دلیری عبدالاعلی را فرزندان بنی کلب هرگز فراموش نخواهند کرد! پس بخورید و بیاشامید که خداوند بهترین نعمت های خود را برای مؤمنان آفریده است! دوباره رقص شمشیر و پایکوبی آغاز شد. در قسمت زنانه ام ربيع روعه همسرهانی و ام سلیمه و زنان دیگر، گرد سلیمه جمع شده بودند. یکی گردنبند او را به گردنش می بست. دیگری لباس و روسری اش را مرتب می کرد و دیگری بر دستانش حنا میزد. سليمه آرام سر برگرداند و ربیع را دید که با پدرش شادمانه گفتگو می کردند. ربيع نیز یک لحظه سر بلند کرد و نگاهش با نگاه سليمه گره خورد ام سلیمه از درگاهی قسمت زنانه، دیسی را که در آن تکه‌ای جواهر بود، به مهمانان نشان داد. گفت: این هدیه‌ی روعه، همسر هانی به عروس قبیله است. زنان کل کشیدند. عمرو با اشاره ی سر از روعه تشکر کرد. هانی سنگین و پر ابهت سر تکان داد و گفت: شادمانی من بیشتر از این است که عمرو، دخترش را به جوانی داد که از دوستداران خاندان على است؛ و اگر جز این بود، یقین دارم که سليمه به مرگ راضی تر بود تا ازدواج! هانی برخاست و شمشیرش را از کمر باز کرد. ربیع و عمرو و دیگران نیز برخاستند. هانی شمشیر را به سوی ربیع گرفت. گفت: این تیغ، جز خون دشمنان خدا و رسولش را بر زمین نریخته؛ یقین دارم داماد عمرو هم جز در راه حق از آن بهره نخواهد برد.» مردی هیجان زده وارد شد، آرام در گوش یکی از مهمانان چیزی گفت. او نیز در گوش دیگری گفت. مرد به همراه یکی از مهمانان بیرون رفتند. یکی دو نفر دیگر نیز بیرون رفتند. هانی نیز متوجه آنها شد. شبث بیرون رفت و سریع وارد کوچه شد و دید که مردم همه به یک سو می‌رفتند. به تندی جلو رفت و خود را به گروهی از مردم رساند. پرسید کجا می روید؟ مردی هیجان زده گفت: حسین بن علی... او به کوفه آمده، به سوی دارالاماره می رود. شبث ناباور و حیرت زده به دنبال جماعت رفت. نزدیک مسجد کوفه، گروهی از مردم را دید که گرد چند سوار حلقه زده بودند و با پایکوبی و شادمانی، آنها را همراهی می کردند. پیشاپیش سوارانه مردی سبزپوش، با عمامه ای سیاه در حرکت بود. روعه از هانی پرسید: راست می گویند؟ هانی گفت: «چه می گویند؟ام سليمه گفت: «این که حسین بن علی به کوفه آمده است؟ هانی گفت: حسین بن علی ؟! چگونه امام به کوفه رسیده، در حالی که پیک مسلم تازه سه روز است که راهی مکه شده سواران با نیزه های خود، مردم را از سوار سبز پوش دور کردند. نگهبانان قصر نیز سریع در مقابل در، راه را سد کردند. جمعیت هر لحظه بیشتر می شد. سوار سبز پوش یکباره پوشينه از چهره کنار زد. او عبیداللہ‌بن‌زیاد بود که اکنون از جماعت به هراس افتاده بود و با خشم رو به نگهبانان قصر فریاد زد: خدا شما را لعنت کند. در به روی امیر خویش بسته اید؟! شبث او را شناخت. گفت: عبيد الله بن زیاد؟! جماعت شگفت زده ماندند. نگهبانان در قصر را باز کردند. جماعت کم کم خشمگین شدند و شروع به ناسزاگویی کردند و گروهی نیز با سنگ به سوی عبیدالله حمله بردند. عبيدالله و همراهانش به شتاب وارد قصر شدند و در قصر را بستند. اما در خانه ی عمرو رقص و پایکوبی همچنان ادامه داشت. یکباره سکوت حاکم شد. ربیع گفت: حسین بن علی اکنون در کوفه است؟» هانی گفت: «او اکنون در مکه است، نه در کوفه!» پیرمرد گفت: «پس این مردم به استقبال که می روند؟» هم زمان شبث وارد شد. گفت: به استقبال پسر زیاد که امیر کوفه شده و از ترس جان خود، در هیبت حسین بن علی به قصر وارد شد. جماعت با ترس از عبيدالله یاد کردند: پسر زیاد!؟ » عمرو گفت: «بخورید و بیاشامید و شاد باشید که پسر زیاد حقیرتر از آن است که بتواند در عروسی دختر، عمرو بن حجاج خلل وارد کند دوباره ساز و دف و پایکوبی شروع شد. (قسمت نهم) @Hoseindarabi