حَزینین
نشسته بود روی جدول و به موکب نگاه میکرد. نزدیک شدم و سلام کردم. صحبت که کرد مرا برد به اربعین و جاده نجف_کربلا؛ امّا ما در موکب شهدای خدمت بودیم و جادۀ سبزوار_مشهد. اهل کربلا بود و با جمعی حدود سی نفره، حدود یک ماه قبل، از مرز، مَشیاً راه افتاده بودند سمت مشهد الرضا(ع). بعضیهاشان از حشدالشعبی بودند.
خبر شهادت را در شهر داورزن شنیده بودند و گفت: «صِرنا حَزینین کُلَّ الحُزن و اَگَمنا بِالعَزا وَ البُکاء و الحِداد»: خیلی محزون و ناراحت شدیم و گریستیم و مجلس عزا گرفتیم. گفت که عتبات عراق برای این مصیبت مشکیپوش شدهاند. گفت که یکشنبه میرسند به حرم امام رضا ع و اوّلین زائران پیادۀ عراقی بر مزار شهید رئیسی خواهند بود.
هادی سیاوشکیا، موکب شهدای خدمت، پارک بهمن سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
از شهیدِ غیرت تا شهیدِ جمهور
تا مصاحبهام تمام شد، جلو آمد و پرسید: «خانوم! کدوم شهید رو اوردن اینجا؟» حدس زدم، حرفهایم را شنیده باشد. بدون سوال و جواب اضافی گفتم: «با این خانوم داشتم در مورد شهید غیرت، حرف میزدم.» چشمانش برق زد و خندهای در قاب مشکی چادر و روسریاش ظاهر شد. یک قدم جلوتر آمد و با صدایی آهسته گفت: «اینجاست؟» سری به نشانهی تایید، تکان دادم.
مثل بچهها که کشف بزرگی کردهاند، ذوق کرد و به مامانش گفت: «مزار شهید الداغی اینجاست.»
سریع کفشهایش را به پا زد و رفت سمت مزار. صحبتهایش با شهید، چند دقیقهای طول کشید. بعدش پرسیدم: «اهل کدوم شهرین؟»
_ ساوه اما الان از تشییع شهدای مشهد میایم. انگاری خدا خودش داره برامون برنامهها رو میچینه. اصلا باورم نمیشه مقصد بعد از شهید جمهور، شهید غیرت باشه.»
مهناز کوشکی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
آفتابسوخته
با چند تا از بچههای مسجد، کنار جاده کمربندی، زیر آفتاب ایستاده بودیم و ماشینها را سمت موکبها هدایت میکردیم. آنقدر غرق کار شده بودیم که خستگی و گرما را نمیفهمیدیم. وقتی برگشتم خانه ساعت نزدیک سه بعداز ظهر بود. خواهرم تا چشمش افتاد به من گفت: «امیرحسین! چرا صورتت همرنگ موهات شده؟!» مادرم با نگرانی نگاهم کرد و گفت: «بدجور سوختی پسرم!» رفتم طرف آینه و نگاهی به صورتم انداختم. با خودم گفتم: «اگه به قرمز شدن پوست میگن سوختگی پس شهید جمهور و همراهاش چی شدن؟! این کمترین کاری بود که از دستم بر میاومد!»
آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
هلیکوپترِ قصهگو
این هلیکوپتر را چند سال پیش برای پسر بزرگم که دوست داشت خلبان باشد خریدم. چند وقت بعد یک قسمتش خراب شد و رفت توی دکور بوفه. گاهی وسط قصۀ شب بچهها، میآوردیمش بیرون و میشد یار کمکی من توی قصه.
حالا چند روزیست که از بوفه آمده روی فرش و توی دست و پای بچهها و پایه ثابت کلی داستان و بازی. اسمش را گذاشتیم ذوالجناح، مثل اسبی که صاحبش رفیق نیمه راه بود. این روزها داستانِ سوارههای هلیکوپتر، داستان تنها ماندنشان و خانوادههای منتظرشان را میگوییم و صدای تیپ تیپ تیپ پرههایش توی خانه میپیچد!
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
در میان مردم
ایام پیادهروی اربعین، در مرز مهران همراه آقای رئیسی
بودیم. وقتی مردم متوجه شدند، آمدند سمت او. محافظان جلوی مردم را گرفتند و نمیگذاشتند که جلوتر بیایند. به محافظها تشر زد و گفت: «با مردم کاری نداشته باشید!»
🏷 برگرفته از کتاب سید محرومین
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
زائرِ نَصّاب
چهارشنبه است. بعد از نماز ظهر و عصر آمده مسجد جامع برای ثبتنام در کاروان اتوبوسی برای مراسم تشییع و تدفین شهید آیت الله رئیسی. امّا چند دقیقه دیر رسیده و ظرفیت پُر شده. حالا ایستاده است به امید افزایش ظرفیت.
حدود سی سالش است و نصّاب کولر گازی. یکشنبه که خبر را میشنود تا ساعت چهار صبح خواب به چشمش نیامده است و پیگیر اخبار بوده. وقتی دوباره حدود ساعت هشت بیدار میشود خبر شهادت را اعلام کردهاند. «حالم شبیه حالِ جمعهصبحِ خبرِ شهادت حاج قاسم بود.»
گفت که کارش را هم این ایّام که عزای عمومی اعلام شده، تعطیل کرده است. باز هم صبر میکند تا شاید اتوبوسی برای رفتنش جور شود.
هادی سیاوشکیا، مسجد جامع سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۲
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
رَکَب خوردم!
ازدحام جمعیت توجهم را جلب کرد. گوشی را درآوردم و شروع کردم به گرفتن عکس و فیلم. ریز که شدم، دیدم عدهای از سر و کول هم بالا میروند. با خودم گفتم احتمالا پای خوراکی وسط است. کمی زیر لب، بد و بیراه گفتم و گوشی را خاموش کردم. داشتم با اَخم و تَخم از کنارشان رد میشدم که چشمم به تابلو عکس آقای رئیسی افتاد. تابلویی که بالای وانت قرار داشت و با گل تزئین شده بود. بدجور رکب خوردم! همزمانی که داشتم استغفار میکردم پریدم وسط و یک گل از آن قاب عکس را قاپیدم. گل ها که تمام شد، رانندۀ جوان رو کرد بهم و گفت: «اینارو برای خودم میخواستما!» بعد هم قاب عکس را جیم زد و رفت!
سید مجتبی طبسی، مشهد، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
به تو از کوه سلام
خبر را که شنیدم، از خانه زدم بیرون و رفتم محل کارم. نشستم پشت میز تا خودم را با کارها مشغول کنم ولی سردرد امانم نمیداد. در مغازه را قفل کردم و راه افتادم سمت روستایمان، سیدآباد. وقتی رسیدم ماشین را در دامن کوه خاموش کردم و رفتم روی کوه. دلم کمی آرام شد.
هادی سیدآبادی، سبزوار، خیابان نوابصفوی، ۱۴۰۳/۰۳/۰۵
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
شگفتانۀ استاد
مثل همۀ دوشنبهها چشم دوخته بودم به ساعت تا عقربهها سه و نیم را نشان دهد و بروم سمت کلاس. کلاس شروع نشده بود و من دنبال سناریوهای پیش فرضِ ذهنم بودم. استاد را تصور میکردم که مثل همیشه بدون ترس و سانسور حرف میزند و تحلیل میکند. وقتی که آمد و تسلیت گفت همۀ سناریوهای مغزم به هم ریخت. تصورم از امروزِ استاد چیزی متفاوتتر از تسلیت و لباسِ سیاه بود. حرفها شروع شد و استاد بحث را کشاند به رئیس جمهور و زحماتش. حرفهایش عجیب بود. دکتر که همین دوهفتۀ پیش انتقاد میکرد و میگفت منتقد سرسخت دولت فعلیست، حالا باهمان لحن جدی و محکمِ همیشگی، دستاوردهای هشتمین رئیس جمهور ایران را میگفت.
با همان لحن جدی ادامه داد: «من منتقد بعضی از عملکردهای رئیسجمهور بودم اما از مردمی بودن نمیتوان به این سادگیها گذشت. به آقای رئیسی رای دادم و انتظارم از او خیلی بیشتر از اینها بود اما خوشحالم از رای و انتخابم. شهر به شهر و روستا به روستا رفتن و بیخبر نبودن از حال مردم و خدمت به مردم به این سادگیها نیست. رفتن به کورترین نقطهها و شادکردن دلِ پیرزن روستایی آنقدرها هم راحت نیست. همحرف شدن با کارگر و نشستن پای درددل کشاورز چیزی فراتر از یک نمایش ساختگیست.» استاد میگفت و ذهن من فقط چنگ میزد به چند کلمه: «مردمی بودن! خدمت به مردم! همراهیِ مردم»
زینب شاهزمانی، تهران، ۱۴۰۳/۰۲/۳۱
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
قصۀ عکسِ تو
ورودی آستان شهدا ایستاده بودیم. برای معرفی موکب شهدای خدمت ویدئو ضبط میکردیم. یک کامیون نارنجی رنگ در فاصله چند متریمان ایستاد. مردی هیکلی با شلوار کردی و سیبیلهایی که نصف صورتش را پر کرده بود نزدیک شد و گفت: «شما عکس آقای رئیسی رو به ماشینها میدین؟» دهنم خشک شده بود. تا آمدم جواب بدهم یکی از بچهها که تابلوی ایست فلاشر زن دستش بود گفت: «نه! ما اینجا مسافرارو به موکب شهدای خدمت راهنمایی میکنیم.»
مرد راننده دوباره رو به من گفت: «نمیشه بری از موکبتون برام یه عکس از آقای رئیس جمهور بیاری؟» یکی از بچهها موتور داشت. ازش خواستم چندتایی پوستر از موکب برایش بیاورد. کار ضبط ویدئو کمی طول کشید. بعد از اینکه کارم تمام شد، دیدم هنوز منتظر ایستاده. از پشت ماشینش در آمد و گفت: «من همینجا هستم تا عکسشو برام بیارین ها! یادتون نره!»
سید رضوی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽ببینید
🏴 "روضه مقاومت برای شهدای خدمت"
💠 وقتی زنان و مادران و دختران سبزواری، #یدواحده میشوند و در رثای "شهدای خدمت" به سوگ مینشینند.
🔹️منتخب ملت را، خدا هم انتخاب کرد...
اینک، انتخاب دیگری در راه است...
ما به ادامۀ "راه خدمت" رأی میدهیم...
🔹مجموعههای فرهنگی خواهران سبزوار
🔹ستاد مردمی بزرگداشت شهدای خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نقاشیِ نجات
پسرم نه ساله است. اخبار را که دنبال میکردیم، با ما گوش میکرد و منتظر خبری بود از گمشدهها، از سنسورهای حرارت سنج، از پهبادهای پیشرفتۀ ردیاب، از سردی هوا و مه، از کوهستان و گرگ و حیوانات وحشی. خسته شد و خوابش برد. صبح وقتی بیدار شد و خبر را دید، بغض کرد و به اتاقش پناه برد. بیرمقتر از آن بودم که همان موقع، نازش را بخرم و دلداریاش بدهم. یک ساعتی نگذشت که با دفتر نقاشیاش آمد کنارم. دفتر را گذاشت جلویم. گفتم: «اینا چیه مامان جان؟» گفت: «هلیکوپتر آقای رئیس جمهوره! اصلا هم وقتی دچار سانحه شده، مسافرهاش در دم نمردن! وقتی آتیش گرفته همه اومدن بیرون ازش، بعد ترکیده! سربازای محافظ آقای رئیس جمهور هم قوی و شجاع بودن. مواظبشون بودن تا حیوونای وحشی بهشون حمله نکنن!» بازهم بغض کرد. من اما نتوانستم به بغض بسنده کنم. عجب دلی دارند این پسرها!
بهاره خیرآبادی، سبزوار، ۱۴۰۳/۰۲/۳۱
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
دِین ما
خبرِ سانحه را سرِ کار از همکاران شنیده و تا ساعتِ سۀ صبح بیدار مانده بود. اهل کرج بود و میگفت: «نشد بریم تشییع تهران. یکدفه با رفقا تصمیم گرفتیم به تشییع مشهد برسیم. بلیط قطار گیرمون نیومد و با ماشین راه افتادیم. گفتیم دِینمون رو به این شهید مظلوم ادا کنیم.»
متولّد چهل و هشت بود و حسش را مانند حسی که در بیست سالگی از رحلت امام ره داشته، میدانست.
هادی سیاوشکیا، موکب شهدای خدمت، پارک بهمن سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۳
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
رفع درد غربت
دادستان شهر کرج بود. وضعیت اسکان جنگزدهها را که دید آنقدر رفت و آمد کرد تا برایشان خانه فراهم شد. جنگزدههای آن روز خاطرات خوشی از طلبۀ جوان دارند.
🏷برگرفته از کتاب سید محرومین
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
حسینیه هنر سبزوار
تیپِ شمال داریم اما از تشییع میایم!
_ داداش کارتخوان رو بده، ببینم چقدر دستم میره که دلم نلرزه.
کارت کشید و کارتخوان را برگرداند. چشمهای خادم با دیدن مبلغ، بازتر شد. رفتم سمتش و گفتم: «چه جملۀ قشنگی گفتین!» شیشۀ آب، توی دستهایش جا به جا شد و گفت: «همیشه ما آدما، توی جیبمون تراول پنجاهی و دهی و هزاری داریم اما وقتی میخوایم کمک کنیم همون هزاری رو میدیم. اون هزاری، دلمون رو نمیلرزونه. عین خیالمون هم نیست. باید جوری کمک کنیم که دلمون یک جوری بشه. وقتی سختمون شد، اجرش هم بیشتر میشه.»
حرفش تمام نشده بود که دختر بچهای به سمتمان آمد و کفشهایش را درآورد تا به بغل پدرش که تا چند دقیقه قبل من فکر میکردم مجرد است، برود. پسربچهای هم با مادرش به جمع سه نفرۀ ما اضافه شد. جمع خانواده که تکمیل شد، چشمم به نگاههای خستۀ بچهها افتاد و پرسیدم: «از کجا دارین میاین؟» خندهای کرد و گفت: «تیپ شمال داریم اما از تشییع میایم. سفر شمال رو نصفه گذاشتیم و رفتیم مشهد. ساعتای دو بود که توی جاده، دوستم زنگ زد و خبر داد. وقتی خبر فرود سخت رو دیدیم، دلمون لرزید.»
صدایش سنگین شد و نگاهش را به زمین دوخت. یهویی گفت: «به جان این دو بچهم، اگه بچههام از دنیا میرفتن، اینقدر اذیت نمیشدم. یعنی حاضرم تکه تکه بشم ولی آقای رئیسی میموند.»جمله برایم سنگین آمد. طاقت نیاوردم و دوباره پرسیدم: «چرا این حرف رو زدین؟» برای جواب، یک ثانیه هم معطل نکرد.
انگاری بارها این حرفها را زندگی کرده بود: «خیری که آقای رئیسی داشت به همه چی میارزید. اگه برای امام زمان دعا کنیم که یه دقیقه زودتر ظهور کنه، توی همون یه دقیقه هر چی به مردم خدمت کنه، شما هم توی ثوابش شریکین.» انگار جان دوبارهای به دست و پایش آمد و ادامه داد: «تو اوج غمم ولی خوشحالم؛ چون اندازۀ یک رای توی شهادت آقای رئیسی سهیمم.»
مهناز کوشکی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
نوشته بود: «اینو اتفاقی روی میز اتاقش پیدا کردم. هدی، دخترم رو میگم. کلاس سومه!»
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
♨️ «عملیات احیا»، جزو پرفروشهای «راهیار» در نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
پرفروشهای انتشارات «راهیار» در بخش مجازی سیوپنجمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران:
🔺بزرگ شدن در سپیدان
🔻عملیات احیا
🔺به توان هایتک3
🔻 بادبانها را بکشید
🔺آبی نفتی
🔻سرباز روز نهم
🔺خانه ای برای همه
🔻قهرمان به شکل خودم
🔺آرزوهای دست ساز|خانم مربی| رسم جهاد1
🔻داستان رویان| سلحشور
▪️سفارش کتاب با تخفیف ۱۵درصد و ارسال رایگان(بالای ۴۰۰هزار تومان):
raheyarpub.ir
@raheyar97
🏷️ تهیه محصولات «حسینیه هنر سبزوار» از غرفه «باسلام»🔻
http://basalam.com/hoseinieh_honar_sabzevar
🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
کفشهای عاقبتبخیر
دل توی دلش نبود. برای تشییع راهی مشهد شد. وقتی برگشت، کفشهای تکهپارهاش را جلوی در دیدم و تعجب کردم. گفت: «جمعیت انقد زیاد بود که کم مونده بود خودمون هم تکه پاره بشیم!» توی دلم تحسینش کردم و گفتم: «پس خوشبهحال این کفشها! عاقبت بخیر شدن!»
فائزه دهنبی، سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
خادمِ کوچکِ اصفهانی
خستگی از چهرهشان میبارید. کنار مزار شهدا نشسته بودند و به موکب شهدای خدمت نگاه میکردند. کنار خانومی که میخورد مادربزرگ خانواده باشد، نشستم:
_سلام حاج خانوم.شربت میخورین بیارم براتون؟
_سلام دخترم! الان خوردیم!
دلم نمیآمد بدون چهار کلمه حرف و درد دل بگذارم و بروم. نزدیک تر شدم و خوش آمد گفتم.
اهل اصفهان بودند. خبر شهادت را که شنیده بودند بالافاصله راه افتاده بودند سمت مشهد. فردای تشییع هم دوباره برمیگردند سمت اصفهان.
در حال گپوگفت با حاجخانوم بودم که پسرش رسید و رو به من گفت: «خانوم منم مث شهید رئیسی خادم افتخاری آقام و هر ۴۰ روز میام پابوس آقا!» گفتم: «خوش به سعادتتون.» اشاره کردم به پسر هشت، نه سالهای که کنارش بود: «الهی پسرتونم مثل خودتون خادم آقا شه!» گفت: «پسرمم خادم افتخاری امام رضاست! دیشب توی حرم بلندگو دست گرفته و شعر خونده!» گفتم: «چه خوب کاش موکب ما رو هم مثل حرم امام رضا بدونید و اجازه بدین کمی هم اینجا بخونه.»
دوید سمت ماشینش تا لباس خادمی پسرک را بیاورد. چند دقیقه بعد خادمِ کوچکِ اصفهانی روبرویم ایستاد و منتظر بود میکروفون را بدهم دستش!
فائزه دهنبی، آستان شهدای سبزوار، ۱۴۰۳/۰۳/۰۴
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
عکسها را فرستاد و نوشت: «این کمترین کاری بود که از منِ امام جماعت برمیاومد!»
واحدفرهنگی مسجد چهارده علیه السلام، شهر باغین کرمان، ۱۴۰۳/۰۳/۰۵
💌 شما هم راوی این لحظهها باشید و روایتهایتان را در پیامرسانهای ایتا و بله، با ما به اشتراک بگذارید.
🆔 @ati95157
#روایت_شهید_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
🚩 به کانال #حسینیه_هنر_سبزوار بپیوندید:
➕ @hoseinieh_honar_sabzevar