eitaa logo
حسینیه هنر سبزوار
619 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
325 ویدیو
10 فایل
صفحه رسمی «حسینیه هنر سبزوار»؛ دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی 📬 سبزوار، میدان 22 بهمن، خ بیهق 18، حسینیه هنر سبزوار ارتباط با ما: 09156539436 @esmail_hashemabadi
مشاهده در ایتا
دانلود
حسینیه هنر سبزوار
فصل جدایی چند نما از دیدار با خانواده شهید رضا دامرودی ✍️ مریم لاهوتی‌راد بعد از استقبالِ همسر شهید و دخترشان نیایش که حالا برای خودش خانمی شده بود؛ به استقبالِ عکس شهید دامرودی رفتیم که روی میز خاطره خودنمایی می‌کرد. لاله‌‌هایی دو طرف عکس، قاب را تکمیل کرده بودند. آقا محمدرضا فرزند سوم خانواده که تازه از خواب بیدار شده بود؛ توی بغل خواهر مهربانش نیایش جای گرفت تا راحت تر بتواند چهره های ناآشنای ما را تماشا کند. مهمان‌ها یکی یکی از راه رسیدند و طبق رسم دیدارهای قبلی، از مبل ها جدا شدیم و روی فرش دور هم جمع شدیم تا فضای صمیمی را دو چندان کنیم. بعد از گپ و گفت و احوال پرسی‌های معمول رفتیم سر اصل مطلب تا دست خالی خانه‌یشان را ترک نکرده باشیم. از همسر شهید رزق معنوی خواستیم و گفتیم کمی برایمان از شهید و حس حال آن روز هایش بگوید. از اعزام بی نتیجه‌ی شهید گفت که مجبور شده بود از تهران برگردد: «بعد از برگشتن توی خودش بود. یک روز مشغول هم زدن سالاداولویه بود که گفتم اینقدر فکر نکن! حتما نخواستند که بروی. یک‌هو قاشق را توی ظرف رها کرد و رفت داخل اتاقش. همانجا متوجه شدم که تصمیمش را گرفته و با او نمی‌شود از این شوخی ها کرد.» کمی گذشت و فرزند دوم خانواده ثنا خانم با موهای مرتب شده به جمع ما اضافه شد. خانم دامرودی گفت: «هیچ وقت قبل از شانه کردن و بستن موهایش از اتاق بیرون نمی‌آید» در ادامه از روزهای آخر گفت که شهید کارهای اداری و پرداخت قبوض را به او آموزش داده بود تا در مدتی که نیست مشکلی پیش نیاید. «دم رفتن گفت من خیالم راحت باشد؟ با خنده گفتم بله برو؛ خیالت راحت پرداخت کردن قبض ها را هم یادگرفته‌ام. نمی‌دانم شاید هم آن روز موقع خداحافظی واقعا خیالش را راحت کرده بودم» موقع صحبت کردن در مورد شهید بارها بغض کرد و ما خیال می‌کردیم فقط از دلتنگیست. بغض سر باز کرد و اشک‌ها جاری شدند. نوبت رسید به لب‌ها، تا رازی را که پشت آن بغض، پنهان بود؛ عیان کنند. «هیچ دلم نمیخواست مهمان‌هایم را ناراحت کنم؛ ولی این بغض، بخاطر روزیست از همین فصل و در همین حال و هوا. روزی که شهید برای اولین بار اعزام شد؛ اعزامی بدون بازگشت.» 🆔 برگرفته از کانال واحد خواهران حسینیه هنر سبزوار: @hhonarkh 🚩 همراه «حسینیه هنر سبزوار» باشید ➕ @hoseinieh_honar_sabzevar
صندلی خالی نشست روی صندلیِ کنار شومینه. کنارش یک صندلی خالی بود. دوست داشتم بشینم روی آن تا نزدیک همسر شهید باشم ولی گفتم: «ولش کن. هر سوالی داشتی از همین‌جا می‌پرسی.» هنوز نگاهم روی صندلی بود که یکی از بچه‌ها نشست رویش. تا خواستم احساس ناراحتی کنم، بلند شد. خنده‌ام گرفت. توی دلم گفتم: «اون‌جا جای منه. نشستن نداره.» بچه‌ها شروع کردند به سوال پرسیدن. همسر شهید گفت: «من که حس نمی‌کنم نباشه. همیشه بوده؛ از همون روزهای اول. چندین بار هم خواب دیدم توی خونه کنارمونه. اولین بار پونزدهمی‌ش بود که اومد توی خوابم. گفت ببین من هنوز هستم. خب چیکار کنم شما من رو نمی‌بینید، ولی من هستم. یک بار هم خواب دیدم کنارم روی مبل نشسته.» از حرفش تنم لرزید. چشمم افتاد به صندلی خالی کنار همسر شهید. با خودم گفتم: «اون‌جا جای تو نیست، جای خودشونه.» 🚩 به کانال بپیوندید: 🆔 @hhonarkh