eitaa logo
❤یاوران حسین(علیه السلام )❤
610 دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
11.1هزار ویدیو
57 فایل
لطفا نظرات ، انتقادات ، و پیشنهادات خود را با آیدی زیر در میان بگذارید ... تعجیل در فرج حضرت صاحب الزمان که خورشید است برای ما شب نشینان، صلوات🤲 @Heidar159 ناشناس بگو https://harfeto.timefriend.net/16765789941073
مشاهده در ایتا
دانلود
📚درسال ۶۵ پیش فرمانده لشگر رفتم و گفتم.(( ازحاج علیمراد سلگی برای فرماندهی گردان استفاده کنید فرمانده لایقی است در نهاوند وجهه دارد رزمندگان او را قبول دارند و چه وچه... دیدم حاج مهدی کیانی دارد گریه می کند.پرسیدم:حاج آقا اتفاقی افتاده؟گفت:نمی دانم در گردان حضرت ابوالفضل چه می گذرد.همین امروز حاج علیمرادسلگی پیش من آمد واز شما تعریف کرد و شما را پیشنهاد داد.)) برگرفته از کتاب آب هرگز نمی‌میرد "مصاحبه با سردار حاج مهدی ظفری" @‌hosin159
📚ما در گرماگرم دفاع در جاده ام القصر از تیپ به لشگر ارتقا پیدا کرده بودیم؛اما واقعیت این بود که من فقط گردان ۱۵۲[حضرت اباالفضل] را برای به کار گرفتن داشتم. در واقع، لشگر ما آخرین یگانی بود که در سخت ترین مرحله نبرد در فاو به کار گیری می شد واز این لشگر، فقط گردان آقای سلگی باقی مانده بود.به کارگیری نکردن گردان اباالفضل تا آن زمان، براساس قابلیت های رزمی این گردان و ویژگی های شخص آقای سلگی بود. حاج میرزا مرد کارزارهای سخت بود. کارهای هر قدر دشوار را با صبوری می پذیرفت.گرچه اهل استدلال بود، شرایط را به خوبی درک می کرد ودل را آماده کرده بود که به دریا بزند.به او گفتم:فقط تو و گردان مانده ای.گفت:اباالفضل دستگیر ماست. برای من که فرمانده او بودم،این جنگ با تمام جنگ ها تفاوت داشت.معتقدم که درفاو ترس، خودش را خیلی واقعی و بزرگ نشان می داد؛ اما حاج میرزا با بزرگی خودش، ترس را کوچک و حقیر کرده بود؛ چرا که او پشتوانه عاشورایی داشت. (مصاحبه با حاج مهدی کیانی)
📚از آن روزهای بود که آدم احساس می کرد می خواهد اتفاقی بیفتد.سویچ تویوتا بالای کوه جا مانده بود ما سه نفر به فاصله هم روی جاده خاکی، نزدیک تویوتا بودیم که یکی دو خمپاره در۱۵۰متری ما منفجرشد.حاج مهدی روحانی نزدیک ماشین بود ومن نزدیک او.ده متر عقب تر، حاج میرزا ایستاده بود که خمپاره سوم زیر پای او منفجرشد. برای دقیقه ای جای پیدا نبود ترکش و سنگ گرد و خاک و موج انفجار همه چیز را پیچاند. احساس کردم کارم تمام شده.تکانی خوردم.دست وپا و صورتم پر از ترکش ریز و درشت بود؛ اما می توانستم حرکت کنم. آقای روحانی هم مجروح شده بود؛اما راه می رفت.ولی حاج میرزا کف جاده افتاده بود و تکان نمی خورد.نزدیکش شدم.پای راست او از زیر زانو قطع شده و پای چپش به شکل نصفه و نیمه به پوست آویزان بود ناله می‌کرد. و ذکر می‌گفت با چفیه ای که داشتم پای چپش را که رگ و پی‌اش بیرون بود بستم تا جلوی خونریزی را بگیرم در آن لحظه، انچه من را می‌سوزاند دلتنگی‌های میرزا وقت آمدن بود. دلتنگی برای شهدا برای بچه‌های گردان حضرت ابوالفضل. مصاحبه شونده[خلیل الهی تبار]