#داستان_کوتاه
روزی لقمان به پسرش گفت امروز به تو سه پند میدهم که کامروا شوی.
🔳 اول اینکه سعی کن در زندگی بهترین غذای جهان را بخوری...
🔳 دوم اینکه در بهترین بستر و رختخواب جهان بخوابی...
🔳 و سوم اینکه در بهترین کاخها و خانه های جهان زندگی کنی...
پسر لقمان گفت ای پدر ما یک خانواده بسیار فقیر هستیم چطور من می توانم این کارها را انجام دهم؟لقمان جواب داد:
🔲 اگر کمی دیر تر و کمتر غذا بخوری هر غذایی که میخوری طعم بهترین غذای جهان را می دهد.
🔲 اگر بیشتر کار کنی و کمی دیرتر بخوابی در هر جا که خوابیده ای احساس میکنی بهنرین خوابگاه جهان است...
🔲 و اگر با مردم دوستی کنی و در قلب آنها جای می گیری و آنوقت بهترین خانه های جهان مال توست.
🌸🍃 https://eitaa.com/hosiniya
#داستان_کوتاه
بچه که بودم وقتی کار اشتباهی میکردم
مادرم میگفت اشکال نداره حالا
چیکار کنیم تا درست بشه...
اما مادر دوستم بهش میگفت
خاک برسرت یه کار درست
نمیتونی انجام بدی
امروز هر دو بزرگسال و بالغیم.
وقتی اتفاق بدی می افته اولین فکری
که به ذهنم میاد خب چیکار کنم؟
و با حداقل اضطراب و عصبانیت
مشکل رو حل میکنم.
اما دوستم با مواجه شدن با اتفاقات
بد عصبانی میشه و میگه خاک بر سر
من که نمی تونم یه کار درست انجام
بدم، چرا من اینقدر بدبختم؟
حرفای امروز ما و احساسی که به
فرزندمان می دهیم تبدیل به صدای
درونی فرزندمان خواهد شد.
مراقب باشیم چه پیامی برای همه
عمر به فرزندانمان می دهیم.
🌸🍃
https://eitaa.com/hosiniya
#داستان_کوتاه
صبح جمعه ، وقتی مجلس روضه در خانه برگزار میشد ، همان جلوی در مینشست.هر کس وارد میشد جلوی پای او میایستاد و با خوش رویی از او استقبال میکرد ؛ فرقی نداشت چه کسی باشد. اگر کودک بود، برایش دعایی میخواند و نوازشش میکرد. گاه میگفت روضۀ علیاصغر علیهالسلام بخوانند. یک روز جمعه ، در بین روضه در باز شد، آقا برخاست و دست بر سینه احترام گذاشت. نگاه که کردم کسی را ندیدم! تعجب کردم! آقا که نشست تازه متوجه شدم، کودکی وارد شده بود که به نظر بیش از ده سال نداشت.
📚 آیت الله بهجت، کتاب این بهشت آن بهشت، ص۵٧
🌸🍃 https://eitaa.com/hosiniya
🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه
پسر کوچولو از مدرسه اومد و دفتر نقاشیش رو پرت کرد روی زمین! بعد هم پرید بغل مامانش و زد زیر گریه! مادر نوازش و آرومش کرد و خواست که بره و لباسش رو عوض کنه. دفتر رو برداشت و ورق زد. نمره نقاشیش ده شده بود! پسرک، مادرش رو کشیده بود، ولی با یک چشم! و بجای چشم دوم، دایرهای توپر و سیاه گذاشته بود! معلم هم دور اون، دایرهای قرمز کشیده بود و نوشته بود: «پسرم دقت کن!»
فردای اون روز مادر سری به مدرسه زد. از مدیر پرسید: «میتونم معلم نقاشی پسرم رو ببینم؟»
مدیر هم با لبخند گفت: «بله، لطفا منتظر باشید.»
معلم جوان نقاشی وقتی وارد دفتر شد خشکش زد! مادر یک چشم بیشتر نداشت! معلم با صدائی لرزان گفت: «ببخشید، من نمیدونستم...، شرمندهام.»
مادر دستش رو به گرمی فشار داد و لبخندی زد و رفت. اون روز وقتی پسر کوچولو از مدرسه اومد با شادی دفترش رو به مادر نشون داد و گفت: «معلم مون امروز نمرهام رو کرد بیست!» زیرش هم نوشته: «گلم، اشتباهی یه دندونه کم گذاشته بودم!»
بیایید اینقدر ساده به دیگران نمرههای پائین و منفی ندهیم. بیایید اینقدر راحت دلی رو با قضاوت غلطمون نشکنیم.
🌳🍓🌳🍓🌳🍓🌳🍓🌳
📕#داستان_کوتاه
🤲#اندکیتامل
✍ابتهاج تعریف میکرد:
در مراسم کفن و دفن شخصی شرکت کردم ، دیدم قبل از اینکه بذارنش تو قبر ، چیزی حدود یک وجب سرگین و فضولات تر گوسفند ، توی کف قبر ریختن.
از یک نفر که اینکار رو داشت انجام میداد،
سوال کردم که :
این چه رسمی ست که شما دارید؟
🔸گفت :
توی رساله نوشته که این کار برای فرد مسلمان مستحبه و ما مدت هاست برا مرده هامون اینکار رو انجام میدیم!
میگفت که چون برام تعجب آور بود،
سریع گشتم یه رساله پیدا کردم و رفتم سراغ طرف و بهش گفتم :
🔹کجاش نوشته؟
طرف هم میره تو بخش آیین کفن و دفن میت، آورد که بفرما
دیدم نوشته کف قبر مسلمان ، مستحب است
یک وجب پهن تر باشد!
https://eitaa.com/hosiniya
📚#داستان_کوتاه
سالها پیش حاکمی به یکی از فرماندهانش گفت: مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید.
همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد و به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت...
حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد، چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند...
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم...»
این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سرگرمی های اطرافمان که دوست داریم، مشغول باشیم. وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم، اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن نیست. زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد..
کانال تولیدات قرانی معلم همراه در ایتا 👇
@moallemhamrahasli