eitaa logo
کانال حسینیه مجازی اباعبدالله الحسین ع
5.1هزار دنبال‌کننده
14.7هزار عکس
14.9هزار ویدیو
784 فایل
کانال آموزش فرهنگ ایرانی اسلامی سیاسی اجتماعی وابسته به مرکز فرهنگی ونیکوکاری بیت المهدی عج کمک نقدی بشماره 6037697429548081 حسینیه مجازی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 گوسفند مفت خور کره خری از مادرش پرسید: این کجای انصاف است که ما با کلی سختی و مشقت ، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند...؟! گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین بعد از مدتی سر گوسفند را بریدند گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غرغرش همه حا پیچیده بود خر به فرزندش گفت: کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند! 👌هرکسی حاصل دسترنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد..    🌼✨https://eitaa.com/hosiniya ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ https://eitaa.com/joinchat/1089077342Ce67880372a
دنیا دارمکافات هست عبرت بگیریم ! این قصه را پلیسی عراقی روایت می کند که خود شاهد ماجرا بوده است ؛ میگفت : مردی بود که قصابی داشت ، هر روز حیوانی را سر می برید و به فروش می رساند .... در یکی از روزها زنی را در آن طرف خیابان دید که روی زمین افتاده بود ... به آن طرف دوید تا کمکش کند اما زن را در حالی یافت که چاقویی در سینه اش فرو کرده و رها ساخته بودند ،مرد تلاش کرد که چاقور را از سینه اش بیرون بیاورد و مردم او را در این حالت دیدند و با پلیس تماس گرفتند واورا متهم به کشتن آن زن نمودند ، پلیس او را برای تحقیقات به اداره برد و هر چه مرد ادعا کرد که بی گناه است و قضیه چنین نیست و قصد کمک داشته است حرفش را باور نکردند ... دو ماه را در زندان سپری کرد و بالاخره حکم اعدام برای او صادر کردند ... مرد که دیگر چاره ای برای خود نیافت به آنان گفت که قبل از اینکه مرا اعدام کنید بگذارید حرف خود را بزنم ... من قبلا در رودخانه با قایق کار می کردم و مردم را از یک سوی رودخانه به سوی دیگر می رساندم ..اما یک روز زنی را سوار کردم که آن زن بسیار زیبا بود و من در فکرش افتادم ... به خواستگاریش رفتم واو نپذیرفت تا اینکه یک سال گذشت و باز آن زن سوار قایقم شد و بچه ای را که پسرش بود همراه داشت ... من به او گفتم اگر خودت را در اختیارم نگذاری فرزندت را در آب غرق می کنم واو نپذیرفت و من سر فرزندش را در آب کردم ... آن زن با تمام توان خود فریاد می کشید اما فایده ای نداشت زیرا که کسی صدایش را نمی شنید .. پسر زیر آب صدایش قطع شد .. ومن او را در آب انداختم . سپس آن زن را کشتم و اورا نیز به آب انداختم ... در آن موقع کسی نفهمید و امروز این جزای همان کار است که می بینم ... ....‌اما این زن را من نکشته ام پس دنبال قاتل او بگردید.... هرگز نتوان رست ،ز زنجیر مکافات عمل گر نشد پای پدر ،دست پسر می شکند. این ضرب المثل می گوید علاوه بر جهان باقی که به حساب و کتاب اعمال ما رسیدگی می شود، در همین دنیای فانی ، در همین دنیایی که در آن زندگی می کنیم هم نتیجه اعمال خود را خواهیم دید. یعنی آن که هر کرداری خوب و بد، زشت و زیبا باعث می شود در همین دنیا هم پاداش و سزایی دارد 🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ https://eitaa.com/hosiniya
🌷🌷🌷 حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! 🌷🌷🌷
🌷🌷🌷 حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده!
روزي پادشاهي سنگ نسبتا" بزرگي را بر گذرگاهي باريك قرارداد، به گونه اي كه ارابه ها و گاري ها و حتي گاه پياده ها براي گذر از آن مشكل داشتند. خود نيز به كمين نشست تا واكنش مردم را ببيند. مدتها گذشت و همه با دردسر از كنار سنگ رد مي شدند و فقط به غر زدن اكتفا مي كردند. روزي پيرمردي روستايي از آنجا رد مي شد و سنگ را ديد. كوله بارش را زمين گذاشت و با زحمت بسيار آن سنگ را جابجا كرد و جاده را باز نمود ؛ ناگهان متوجه كيسه اي زير سنگ شد!! كيسه را باز كرد نامه اي بود و سنگهاي قيمتي بسيار ؛ در نامه نوشته شده بود "اين پاداش كسي است كه به جاي غر زدن و اعتراض كردن به روزگار ، زحمت عوض كردن اوضاع را به خود مي دهد " •┈┈••✾•🪴🌸🪴•✾••┈┈• ⊰ • ⃟♥️྅
درباره همسایه‌ی خوب 🌹فروش خانه با همسایه🌹 محمد بن جهم خانه‌اش را در معرض فروش گذاشت و قیمت سنگینی برایش قرار داد و آن پنجاه‌هزار درهم بود. چون خریداران جمع شدند گفتند: خانه‌ات را به چه قیمت می‌فروشی؟ گفت: علاوه بر خانه، حق همسایه‌ام سعید بن عاص را به چه مقدار از من خریداری می‌کنید؟ گفتند: مگر همسایگی خریدوفروش می‌شود؟ گفت: چگونه فروخته نشود همسایه‌ی شخصی، اگر از او چیزی بخواهند عطا می‌کند و اگر چیزی نخواهند خودش بدون سؤال بخشش می‌کند، اگر به وی بدی می‌کنی در حق تو نیکی می‌کند!! این سخن به سعید بن عاص رسید خوشش آمد و صد هزار درهم برای وی فرستاد و گفت: خانه‌ات را مفروش. | | ♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️🔹♦️ پ.ن: آیا ما طوری زندگی می‌کنیم که همسایه‌هامون به واسطه‌ی رفتار ما، زندگی در کنار ما رو یک امتیاز به حساب بیارن؟ - راستی، آخرین بار که حالِ همسایه‌مونو پرسیدیم کِی بوده؟ 🤔 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 https://eitaa.com/hosiniya
❁﷽❁ 🐜 مورچه غریب 🔸️روزی مرحوم حاج مرشد، در خانه سابق و قدیمی خود که دارای اجاق دیواری بود، فرمود: آن روزها که جـوان بـودم، کنار بخاری دیواری نشسته بودم و هیزم در آن می‌ریختم. دیدم هیزمی درون آتش هست که نمی‌سوزد. گفتم: شاید تَر است. آن را از اجاق بیرون آوردم دیدم هیزم خشک است. دوباره آن را داخل اجاق کردم. دیدم هیزم نمی‌سوزد، مقداری نفت آوردم و روی هیزم ریختم. کبریت را روشن کردم. نزدیک آن هیزم گرفتم. دیدم آتش نمی‌گیرد! خیلی تعجب کردم هیزم را بیرون آوردم و در هوای روشن بردم. خوب که نگاه کردم متوجه شدم داخل این هیزم، صدها مورچه لانه کرده‌اند و من آنها را ندیده بودم. مورچه‌ها را به حال خود گذاشتم و به حال خود گریستم. خدا را شکر کردم که نمی‌خواست من نابودکننده این همه مورچه باشم. 🔹️و فرمود: از این ماجرا خاطره‌ای از پدرم یادم آمد که روزهای قبل، متجاوز از نـود سال پیش با مادرم، از نهاوند به سوی تهران می‌آمدیم و مال و اُشتر داشتیم. در وسط راه اتراق کردیم. موقع ظهر بود، مادرم سفره غذا را که باز کرد، متوجه شد تعداد زیادی مورچه داخـل سـفره غذا هستند. جریان را به پدرم گفت و پدرم فکری کرد و گفت: باید برگردیم! مادرم پرسید: چرا؟ پدرم گفت: ما که از نهاوند آمدیم مورچه‌ها مال آنجا هستند، خانه‌شان آنجاست و ما آنها را از خانه و کاشانه‌شان دور کردیم و گناه دارند. هر چه مادرم اصرار کرد که عیب ندارد، پدرم قبول نکرد و آخر سفره را با همان وضع جمع کردیم و به منزل برگشتیم و پدرم مورچه‌ها را در محل خودشان رها و آزاد ساخت و گفت: ظلم به هر موجودی ناپسند است. هر چند مورچه باشد. 📙 بهترین کاسب قرن، ص ۱۸۰ 👈 از احوالات حاج مرشد بیشتر خواهیم گفت. وی همان کسی است که تابلویی در مغازه‌اش زده بود با این عنوان: نسیه و وجه دستی داده می‌شود (حتی به جنابعالی) بقدر قوّه | | 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 https://eitaa.com/hosiniya
‌ ✨﷽✨ 👌 داستان کوتاه پندآموز ✰ سنــــگــــ ریــــزه و چـــــ ـاه آب ✰ ✍ شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. چاهی داشت پر از آب زلال. زندگیش به راحتی می‌گذشت با وجود اینکه در همچین منطقه‌ای زندگی می‌کرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک‌نشدنی دارد. یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما می‌ترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی این‌بار خودش سنگ ریزه‌ای رو داخل چاه انداخت. کم‌کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه‌ها چاه به مشکلی برنمی‌خورد. مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ‌ریزه‌های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود. ⇱ مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد. ‌‌ 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 https://eitaa.com/hosiniya
برای بخشیدنت... باید با دختر کر و لال و فلجم ازدواج کنی.... روزی در نزدیکی روستایی مردی تشنه نزدیک جوی آب رفت تا آب بخورد. وقتی آب می‌خورد سیبی را دید، آن را برداشت و خورد. پس از آن که سیر شد، گفت این چه بود که من خوردم؟ جوی را دنبال کرد تا به باغی رسید. وارد باغ شد و به فردی که در آنجا بود سلام کرد و گفت من این سیب را بدون اجازه خوردم اگر امکان دارد مرا حلال کنید. مرد گفت: من صاحب این باغ و این میوه نیستم صاحبش کس دیگری است او در شهری دیگری زندگی می‌کند. مرد رفت و صاحب باغ را پیدا کرد و جریان را برایش تعریف کرد. صاحب باغ گفت به یک شرط تو را حلال می‌کنم. گفت: باید با دخترم که کر و لال و فلج است ازدواج کنی. مرد کمی فکر کرد و گفت: باشد. صاحب باغ گفت: باز هم شرطی دارم و آن هم این است که تا شب عروسی دخترم را نبینی. مرد خیلی تعجب کرد و باز هم گفت: قبول. ولی وقتی شب عروسی وارد اتاق شد و چهره‌ی دختر را دید خیلی تعجب کرد. چون در کمال شگفتی دید که او هیچ مشکلی ندارد و بسیار زیبا هم هست. مرد از اتاق بیرون آمد و به پدر عروس گفت: چه خبر است؟ گفت: دخترم فلج است یعنی تا حالا جای بدی نرفته. وقتی گفتم کر است یعنی گوشش تا به حالا به غیبت وا نشده. وقتی گفتم لال است یعنی تا به حال غیبت و تهمت به کسی نگفته و نزده. و این که تو را برای دخترم انتخاب کردم بخاطر این است که به خاطر یک سیب این همه راه را آمدی و برای حلالی خود مجبور شدی با دخترم ازدواج کنی. مرد خدا را شکر کرد و دست پدر را بوسید. آیا ما هم این‌گونه در زندگی و اعمال‌مان حساس هستیم؟ 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶🔹 https://eitaa.com/hosiniya
✏️ دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود کند به صومعه رفت و به مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به مشغول شد. چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر می‌کرد با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به می‌پرداخت. برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که از است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در ، و من از او برترم! همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، در خواب دید که وی را خطاب می کنن «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به او بخشیدم.» برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به او می‌بخشی، آنچه کرده‌ام مایه رضای تو نیست؟!» ندا رسید: «آنچه تو می‌کنی ما از آن ولی مادرت از آنچه او می‌کند، بی‌نیاز نیست. تو خدمت بی‌نیاز می‌کنی و او خدمت . بدین ، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.» https://eitaa.com/hosiniya
💠گوشه‌ای از کرامات حضرت قمر بنی‌هاشم💠 زوار ما را گرامى دار مداح بااخلاص اهلبيت عصمت و طهارت عليهم‌السلام حضرت حاج آقا محمد خبازى معروف به مولانا فرمود: يكى از اين سالها كه كربلا رفتم ايام عاشورا و تاسوعا بود. عربها عادتشان اين است كه ايام عاشورا در كربلا عزادارى كنند و از نجف هم براى شركت در عزا به كربلا مى آيند، ولى آنان در موقع ۲۸ صفر در نجف عزادارى مىكنند و از كربلا هم براى عزادارى به نجف مىروند. صبح بيست و هفتم صفر از نجف به كربلا آمدم و چون خسته شده بودم به حسينيه رفتم و در آنجا خوابيدم، بعد از ظهر كه به زيارت حضرت اباالفضل علیه السلام و زيارت امام حسين علیه السلام مشرف شدم ، ديدم خلوت است حتى خدام هم نيستند و مردم كم رفت و آمد مى كنند، گفتم : پس مردم كجا رفتند. گفتند: امشب شب بيست هشتم صفر است اكثر مردم از كربلا به نجف مىروند و در عزادارى پيغمبر ص و امام حسن علیه‌السلام شركت مىكنند. من خيلى ناراحت شدم، به حرم حضرت اباالفضل علیه‌السلام آمدم و عرض كردم: آقا من از عادت عربها خبر نداشتم و به كربلا آمده ام، يك وسيله‌اى جور كنى تا به نجف برگردم . آمدم سر جاده ايستادم ولى هر چه ايستادم وسيله‌اى نيامد، دوباره به حرم آمدم و به حضرت گفتم: آقا من مىخواهم به نجف بروم، باز به اول جاده برگشتم ولى از وسيله نقليه خبرى نبود. بار سوم آمدم سر جاده ايستادم، ديدم يك فولكس واگن كرمى رنگ جلوى پاى من ترمز كرد. گفت: محمد آقا؟ گفتم بله، گفت نجف مى‌آيى؟ گفتم: بله گفت: تَفَضَّلْ، يعنى: بفرمائيد بالا. من عقب فولكس سوار شدم، راننده مرد عرب متشخصى بود كه چپى و عقالى بر روى سرش بود. از آينه ماشين گريه كردن او را ديدم، از او پرسيدم: حاجى قضيه چيه؟ چرا گريه مىكنى ؟! گفت: نجف بشما مىگويم . آمديم نجف، دَرِ يك مسافرخانه نگه داشت، و مسافرخانچى را كه آشنايش ‍ بود صدا زد و گفت: اين محمد آقا چند روزى كه اينجاست مهمان ماست و هر چه خرجش شد از ايشان چيزى نگير. بعد به من آدرس داد كه هر وقت كربلا آمدى به اين آدرس به خانه ما بيا. گفتم : اسم شما چيست؟ گفت : من سيد تقى موسوى هستم. گفتم: از كجا مىدانستى كه من مىخواهم به نجف بيايم . گفت : بعداً برايت به طور كامل تعريف مىكنم اما اكنون خلاصه‌وار به تو مى‌گويم . من عيالى داشتم كه سر زائيدن رفت، بچه‌اش كه دختر بود زنده ماند، من دختربچه را با مشكلات بزرگش كردم، يكى دو سال بعد عيال ديگرى گرفتم، مدتى با آن زندگى كردم، و اين روزها پا به ماه بود، من ديدم كه ناراحت است و دكتر دم دست نداشتم، به زن همسايه‌مان گفتم: برو خانه ما كه زنم حالش خوب نيست و خودم به حرم حضرت اباالفضل علیه‌السلام آمدم و گفتم: آقا من ديگه نمى توانم، اگر اين زن هم از دستم برود زندگيم از هم مى پاشد، من نمىدانم، و با دل شكسته و گريه زياد به خانه آمدم. ديدم عيالم دو قلو بچه‌دار شده و به من گفت: برو دم جاده نجف، يك نفر بنام محمد آقاست او را به نجف برسان و بازگرد. گفتم: محمد آقا كيست؟ گفت: من در حال درد بودم و حالم غيرعادى شد در اين هنگام حضرت اباالفضل علیه‌السلام را ديدم. فرمودند: ناراحت نباش خدا دو فرزند دختر به شما عنايت مىكند. به شوهرت بگو: اين زائر ما را به نجف ببرد. خلاصه من مأمور بودم شما را به نجف بياورم. من بعد از زيارت به كربلا آمدم، منزل ايشان رفتم، ديدم دو دختر دوقلوى او و عيالش بحمدالله همه صحيح و سالم هستند واز من پذيرائى گرمى كردند بخاطر آنكه زائر حضرت قمر بنى هاشم علیه‌السلام بودم. 🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─🔶 https://eitaa.com/hosiniya
📚 روزی بهلول در خیابان به دنبال چیزی میگشت رهگذران گفتند: بهلول بدنبال چه میگردی؟ گفت: به دنبال کلید خانه گفتند: کلید را دقیقا کجا گم کرده ای؟ گفت: در خانه! گفتند: پس چرا در خیابان بدنبال آن میگردی؟ گفت: آخر درون خانه بسیار تاریک است و چیزی نمی بینم! گفتند: نادان یعنی نمیدانی آن کلید را هرگز در خیابان نخواهی یافت؟ گفت: پس چرا همه شما کلید تمام مشکلاتتان را در خارج از خود جستجو میکنید و خود را نادان نمیدانید؟ شاه کلید، درون ماست منتهی درون ما تاریک است و بدنبال آن در خارج از خود میگردیم در واقع چنگ انداختن به دنیای بیرون نوعی اتلاف وقت و هدر دادن انرژی است ... 🍁🍂🍁🍂 https://eitaa.com/joinchat/1948581966C47016f6d85