#حکایت ✏️
حکایت می کنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد، آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین گذاشت و به مردم گفت: «این سبد گردو را هدیه می دهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید و هر کدام یک گردو بردارید. به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است و به همه میرسد.»
مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند و یکییکی از داخل سبد گردو برداشتند. پسربچه باهوشی هم در صف ایستاد. اما وقتی نوبتش رسید در کنار سبد ایستاد و نوبتش را به نفر بعدی داد. به این ترتیب هر کسی یک گردو برمیداشت و پی کار خود میرفت. مردی که خیلی احساس زرنگی میکرد با خود گفت: «نوبت من که رسید دو تا گردو برمیدارم و فرار میکنم. در نتیجه به این پسر باهوش چیزی نمیرسد.»
او چنین کرد و دو گردو برداشت و در لابهلای جمعیت گم شد. سرانجام وقتی همه گردوهایشان را گرفتند و رفتند، پسرک با لبخند سبد را از روی زمین برداشت و بر دوش خود گذاشت و گفت: «من از همان اول گردو نمیخواستم. این سبد ارزشی بسیار بیشتر از همه گردوها دارد.»این را گفت و با خوشحالی راهی منزل خود شد.
➥ https://eitaa.com/hosiniya
📚#حکایت
حکایت "باز" پادشاه و پیرزن جاهل
روزي "باز" پادشاهي از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پيرزن فرتوتي که مشغول پختن نان بود روي آورد.
پيرزن که آن باز زيبا را ديد فورا پاهاي حيوان را بست، بالهايش را کوتاه کرد، ناخنهايش را بريد و کاه را به عنوان غذا جلوي او گذاشت.
سپس شروع کرد به دلسوزي براي حيوان و گفت:
اي حيوان بيچاره! تو در دست مردم ناشايست گرفتار بودي که ناخنهاي تو را رها کردند که تا اين اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنين دان اي رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
پادشاه تا آخر روز در جستجوي باز خويش ميگشت تا گذارش به خانه محقر پيرزن افتاد و باز زيبا را در ميان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.
با ديدن اين منظره شروع به ناله و گريستن کرد و گفت:
اين است سزاي مثل تو حيواني که از قصر پادشاهي به خانه محقر پيرزني فرار کند.
هست دنيا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زين جاهل بِرَست
Hekayat Ome Davod (1).mp3
10.1M
🔘 این دعا درهای آسمان را باز می کند.
▫️#حکایت فوق العاده شنیدنی دعای امّ داوود👌
📚 بحارالأنوار ج۹۵، ص۳۹۷.
💠https://eitaa.com/hosiniya
حکیمی را پرسیدند: چندین درخت نامور که خدای عز و جل آفریده است و برومند، هیچ یک را آزاد نخواندهاند مگر سرو را که ثمرهای ندارد، در این چه حکمت است؟
گفت: هر درختی را ثمرهای معین است که به وقتی معلوم به وجود آن تازه آید و گاهی به عدم آن پژمرده شود و سرو را هیچ از این نیست و همه وقتی خوش است و این است صفت آزادگان.
#سعدی
#حکایت
💛✨💛
#حکایت
شخصی نزد سقراط آمد و گفت:
میدانی راجع به شاگردت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد: لحظه ای صبر کن.
آیا کاملا مطمئنی که آنچه که
می خواهی بگویی حقیقت دارد؟
مرد: نه، فقط در موردش شنیده ام.
سقراط: آیا خبرخوبی است؟
مرد پاسخ داد: نه، برعکس.
سقراط: آیا آنچه که می خواهی بگویی،
برایم سودمند است؟
مرد: نه واقعا.
سقراط: اگر می خواهی به من چیزی را
بگویی که نه حقیقت دارد،
نه خبر خوبی است و نه حتی
سودمند است، پس چرا اصلا آن را به
من می گویی؟
مراقب نقل قولهایمان باشیم 🦋
🎍〰〰〰〰〰〰🎍
👴 https://eitaa.com/hosiniya
#حکایت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی
بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس
کردند. بزرگشان گفت:
اینها سنگ حسرتند. هرکس بردارد حسرت
می خورد، هر کس هم برندارد باز هم
حسرت می خورد.
برخی گفتند پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟
برخی هم گفتند ضرر که ندارد
مقداری را برای سوغاتی بر می داریم.
وقتی از غار بیرون آمدند فهمیدند که غار
پر بوده از سنگهای قیمتی و الماس. آنهایی
که برنداشته بودند حسرت خوردند و بقیه
هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از
لحظات استفاده نکینم حسرت می خوریم
و اگر استفاده کنیم باز هم حسرت میخوریم
که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هر
چه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم.
https://eitaa.com/hosiniya
#حكايت
💠 پند عجیب 💠
🔸 در سال آخر عمر "حاج ملا هادی سبزواری" روزی شخصی به مجلس درس وی آمد و خبر داد که: «در قبرستان، شخصی پیدا شده که نصف بدنش در قبر و نصف دیگر بیرون و دائماً نگاهش به آسمان است و هر چه بچهها مزاحمش میشوند، به آنها اعتنا نمیکند.»
🔹 حاجی گفت: «خودم باید او را ملاقات کنم.» بنابراین به نزد آن مرد رفت و از دیدن او بسیار تعجب کرد، اما آن مرد به حاجی اعتنایی نکرد.
🔸 پس از مدتی، حاجی به او گفت: «تو کیستی و چه کارهای؟ من تو را دیوانه نمیبینم، اما رفتارت هم عاقلانه نیست.»
🔹 مرد گفت: «من شخص نادانِ بیخبری هستم، تنها به دو چیز یقین دارم. اول آن که، فهمیدهام من و این عالَم، خالقی بزرگ داریم که در شناختن و بندگی او نباید کوتاهی کنیم.
🔸 دوم آن که، فهمیدهام در این دنیا نمیمانم و پس از مرگ به عالَم دیگر خواهم رفت، ولی نمیدانم وضع من در آن عالم، چگونه خواهد بود؟ جناب حاجی! من از این دو موضوع، بیچاره و پریشانحال شدهام، به طوری که مردم مرا دیوانه میپندارند. شما که خود را عالِم مسلمانان میدانید و این همه علم دارید، چرا ذرهای درد ندارید، بیباک هستید و در فکر نیستید؟»
🔹 این پند، مانند تیری دردناک بر دل حاجی نشست. به خانه برگشت در حالی که دگرگون شده بود. پس از آن، باقیماندهی کوتاهِ عمرش را دائماً در فکر سفر آخرت و تهیه توشه این راه پرخطر بود تا اینکه از دنیا رفت.
🔴 هر کس، در هر مقامی که باشد، نیاز به شنیدن پند و موعظه دارد، زیرا اگر نسبت به آنچه که میشنود دانا باشد، آن موعظه برایش تذکر است و چون انسان فراموشکار است، همیشه محتاج یادآوری است و اگر جاهل باشد، این موعظه برایش دانش و کسب معرفت است.
📚 داستانهای شگفت، شهید آیتالله دستغیب، ص۹۴
#حکایت✏️
گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، بدنبال کسی می گشت که آن را در آورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد.
لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد. گرگ به او گفت:" همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی باید خدا رو شکر کنی!"
کانال حسینیه مجازی اباعبدالله
https://eitaa.com/hosiniya
4_5852675157423822279.mp3
4.7M
🔸بهترین آرزو
#حکایت زیبایی از زندگی پیامبر صلی الله علیه وآله
📚الدعوات، ص۳۹.
#لیلةالرغائب
#پیامبر_اکرم صلی الله علیه و آله
https://eitaa.com/hosiniya
💠 حكايت صداقت در امانت
🔸 یكی از بازرگانان بصره، هر سال كالاهایی را با كشتی به هندوستان میبرد. در یكی از سالها، پیرمردی از اهالی بصره به او گفت: این یك خروار مس را با خود به كشتی ببر و هنگامی كه دریا طوفانی می شود، آن را به دریا بینداز. تاجر نیز پذیرفت.
🔹 از قضا، تاجر این موضوع را فراموش كرد. وقتی به كشور هند رسید، جوانی آمد و از او پرسید: آیا مس همراه داری؟
🔸 تاجر ناگهان به یاد سفارش پیرمرد افتاد. با خود گفت: اكنون كه وصیّت پیرمرد را فراموش كردهام، خوب است آن را بفروشم و برایش كالایی پرسود خریداری كنم. از این رو، مسها را به آن جوان فروخت و با پولش، جنسی برای پیرمرد خرید.
🔹 چون به بصره بازگشت، احوال پیرمرد را پرسید. گفتند: از دنیا رفته و وارثی ندارد، مگر برادرزادهای كه چون در زمان حیاتش با او ناسازگار بوده، وی را از خود رانده؛ جوان نیز به دیار غربت سفر كــرده است.
🔸 بازرگان، كالای پیرمرد را در كیسهای گذاشت و مٌهر كرد و نام وی را بر آن نوشت تا به وارثش برساند.
🔹 روزی بر در ِ دكّان نشسته بود، جوانی از راه رسید و از او پرسید: آیا مرا میشناسی؟ - نه.
🔸 من همان جوانی هستم كه در كشور هند، از تو یك خروار مس خریدم. در میان آن مسها، طلای بسیاری پنهان كرده بودند. با خود گفتم: من مس خریدهام و تصرّف در این طلاها بر من حرام است. اكنون آمدهام تا آنها را به تو باز گردانم.
🔹 بازرگان گفت: آن مس از من نبود؛ از پیرمردی از اهالی بصره بود به نام فلان، كه در فلان محلّه زندگی می كرد.
🔸 جوان لبخندی زد و خدای را سپاسگزاری كرد و گفت: آن پیرمرد، عموی من بود و مقصودش از ریختن اموال به دریا، محروم كردن من از ارث بود، ولی خداوند خواست كه آن اموال به من برسد.
🔹 جوان پس از اثبات ادّعای خود، اموال دیگرِ عمویش را نیز به عنوان میراث، از بازرگان باز پس گرفت.
#حکایت
#امانت
🔹🔶─┅═ೋ❅🕋❅ೋ═┅─
🦋
#حکایت ✏️
جوانی از استادش سؤال کرد :
"استاد چگونه می توانم خشنودی خداوند را به دست آورم."
استاد گفت: "به گورستان برو و به مردگان ناسزا بگو."
جوان این کار را انجام داد و روز بعد به نزد استادش رفت.
استاد پرسید :"جواب تو را دادند."
جوان گفت :"نه. "
استاد گفت:" دوباره امروز به قبرستان برو و حالا این باز از آنها تمجید کن. "
جوان به گورستان رفت و این بار دست به تحسین و تمجید مردگان زد و روز بعد به نزد استادش برگشت و استاد گفت :"آیا این بار جواب تو را دادند؟"
جوان گفت :" خیر استاد."
استاد گفت :"برای خشنودی خداوند تو نیز باید همانند مردگان آن گورستان رفتار کنی نباید اجازه دهی ناسزا یا تمجید دیگران روی تو تأثیر بگذارد در مسیری که گام بر می داری فقط خدا را در نظر داشته باش و خشنودی او را ملاک عمل قرار بده."
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔸#حکایت
📝داستان آیت الله شفتی و سگ گرسنه
✍ یکی از علمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود
حجه السلام شفتی در ایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد،.
گاهی ازشدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت.
🔹روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به او رسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، در مسیر راه ناگاه در کنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده و شیر می خوردند، ولی از سگ بیش از مشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت.
🔸حجه الاسلام به خود خطاب کرده و گفت:
اگر از روی انصاف داوری کنی، این سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است،
زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی او را طوری یافتم که سر به آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند.
🔹از این جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد و پیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن.
من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که از سود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد
🔸و با آن حدود هزار دکان و کاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند.
تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بود که من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم.
📚منبع: اقتباس ازکتاب صدویک حکایت
عباسعلی کامرانیان