📌 از مُخَیِّم الشاطی تا زعفرانیه
✍️طیبه فرید
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.شعرهای نزار قبانی را از بر بود.یک آدم معمولی که سال ها ادبیات خوانده توی خوشبینانهترین حالت، نویسنده معروفی می شود.البته اگر تا پیش از آن عاشق دختری نشده باشد. عشق آدم را استثمار می کند و دست و پایش را می بندد و بی آنکه زورش برسد قاعده حب الوطن من الایمانش را دور می زند و زیر آبی می رود.مثل عشق روزنامه نگار فلسطینی به ریتا دختر یهودیه.که عاقبت جاسوس صهیونیست ها از آب درآمد.
توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای محمود درویش را از بر بود اما دانشجویی که مادرش او را توی مخیم الشاطی به دنیا آورده، با دانشجویی که از جنگ مهاجرت کرده و یک گوشه آرام لم داده ،فنجان چایش را جلو لبش گرفته و هی فوت کرده و هی هورت کشیده و دست اخر هویت مادرزادی اش را با هر پُک سیگار توی غزلهایش دود داده خیلی فرق دارد.
توی دانشگاه،ادبیات خوانده بود و شعرهای معین بسیسو را از بر .اما مخیم الشاطی تا خِرتناق توی جنگ فرو رفته بود.توی جنگ حلوا قسمت نمی کنند.زاویه دید متولدین اردوگاه با پنجره ای که بقیه آدمها از پشتش دنیا را می دیدند فرق داشت.درس خواندنشان،مشغله های دانشجوئی شان،آرمان هایشان.همه چیز برای متولدین اردوگاه در دل مبارزه معنا پیدا می کرد حتی عشق.
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما سید قطب را دوست داشت.بیشتر از شعرهای محمود درویش و قبانی و بسیسو.
سید گفته بود «به جای نوشتن این همه کتاب، به جای این به جای این همه سخنرانی،بهجای اداره ی این همه مسجد،حرکتی برای ترویج آرمانتان بزنید .بروید در گوشه ای از دنیا ولو در یک جزیره ای دور افتاده حکومت اسلامی تشکیل بدهید که اثرش از هزاران کتاب، هزاران سخنرانی در ترویج آرمان ها، بیشتر است.
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود اما با شعر که نمی شد فلسطین را از چنگ اسرائیل بیرون کشید.میدان مبارزه اوجایی بزرگتر از اردوگاه مخیم و دانشگاه ادبیات بود.باید دوشادوش مبارزانی می ایستاد که آن ها هم شرافتشان را در مبارزه پیدا کرده بودند.مبارزانی مثل شیخ احمد یاسین ،مثل رنتیسی ،مثل قاسم...
توی دانشگاه ادبیات خوانده بود.نویسنده معروفی نبود.اما همه دنیا او را به آرمانش می شناختند.سید گفته بود شاعرها زیادند بروید خودتان شعر باشید ،بجای نوشتن از مقاومت ،تفنگ بردارید،بجنگید....
متولد مخیم الشاطی بود.پسرهایش شهید شدند.نوه هایش ،خواهرش.خانه اش با خاک یکسان شد.شده بود قلبی که بیرون از سینه صاحبش می تپد. قصیده بلندش داشت شکل می گرفت.مانده بود بیت آخر.
توی بیت آخر داشت قرآنمی خواند که سفیر موشک،دیوار اتاق ساختمان زعفرانیه را شکافت
حیف!
چیزی تاقله نمانده بود...
هوای کوهستان توچال بوی خاک و خون می داد.بوی اردوگاه مخیم.توی دانشگاه ادبیات خوانده بود ولی برای یک مبارز زندگی در شهادت معنا پیدا می کرد.
#جهاد_تبیین
#شهیدهنیه
____________________
#نویسندگان_حوزوی_مازندران
🆔 @howzavian_mazandaran