هدایت شده از نو+جوان
🌟 #خواندنی | چشمروشنی حقیقت
📜 روایتی از واقعه #مباهله که حقانیت اسلام را اثبات کرد
هنوز خیال میکردند مسیح علیهالسلام، پسر خداست. «ابوحارثه» هم اسقفشان بود، اسقف مردم نجران، منطقهای در نقطۀ مرزی حجاز و یمن با هفتاد دهکده تابع. برای همین، قاصد که از راه رسید و نامه را به دست ابوحارثه داد، میان مردم ولوله افتاد. نصرانی بودند و جملات نامه برایشان تازگی داشت: «به نام خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب. این نامهاى است از محمد، پیامبر و فرستادۀ خدا به اسقف نجران. خداى ابراهیم و اسحاق و یعقوب را حمد و ستایش و شما را از پرستش و عبادت بندگان به پرستش خدا دعوت مىکنم. شما را دعوت مىکنم که از ولایت بندگان خدا خارج شوید و تحت ولایت خداوند درآیید و اگر این دعوت را نمى پذیرید، باید به حکومت اسلامى جزیه (مالیات) بپردازید، وگرنه با شما اعلام جنگ مىکنم. والسلام»...
😊 برای خواندن ادامه این روایت جذاب تاریخی به سایت نو+جوان مراجعه کنید👇
https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=14717
هدایت شده از نو+جوان
💡 #خواندنی | روشنتر از مشعل
🌳 چند روایت کوتاه از میرزا کوچکخان جنگلی
✊ همیشه در طول تاریخ انسانهایی بوده و هستند که در برابر ظلم قد عَلَم کردهاند و با جانفشانی سعی دارند پرچم اسلام را بالا نگهدارند و به مردم نشان دهند که مقاومت و ایستادگی رمز پیروزی است. میرزا کوچکخان جنگلی یکی از همان اسطورههایی است که در تاریخ نامش زنده است. نو+جوان زندگی این مبارز را روایت میکند:
1️⃣ یونس استادسرایی
روحانی بود؛ طلبه جوان خوشرو. از همان روزهای اول نوجوانی، پای ثابت جلسات درس و بحث مدرسه علمیه «حاج حسن» رشت بود. در مدرسه جامع رشت، ساعتها وقت میگذراند به یادگرفتن صرف و نحو. پای درس بزرگان و علمای شهر مینشست. چند وقتی هم به قزوین رفت و درس حوزه را در «مدرسۀ صالحیه» ادامه داد. دستآخر هم به تهران آمد. شد طلبۀ زیرک و محبوب «مدرسۀ محمودی». اسلام را یاد میگرفت؛ چنانکه بهواقع بود، همان اسلامی که داد مظلوم را از ظالم میستاند. همینطور که بزرگ میشد، عدالتطلبی و استبداد ستیزی با روح و ذهنش عجین میشد؛ ریشه دواندن اسلام در جانی مشتاق و آگاه.
🔻 برای خواندن 8روایت دیگر به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 https://nojavan.khamenei.ir/showContent?text&ctyu=14903
هدایت شده از نو+جوان
😌 #خواندنی | روی شانههای نسیم
🕯 ده روایت خواندنی از زندگانی امام دهم علیهالسلام
1️⃣ صدایش میلرزید. سخت ترسیده بود. هراسان به چهرۀ امام نگاه کرد و گفت: «خانه و زندگیام را به شما میسپارم». امام آرام نگاهش کرد: «یونس! چه خبر شده؟» یونس درمانده گفت: «وزیر خلیفه نگین گرانبهایی را به من داده بود برای حکّاکی. داشتم کار میکردم که ناغافل شکست و نصف شد. باید فرار کنم».
💍 امام علیبنمحمد گفت: «آرام باش. برگرد خانهات. انشاءالله درست میشود». یونس میدانست علم آسمانها و زمین پیش امام است. دلش هنوز نگران بود، اما «چشم» گفت و برگشت به خانه.
فردا وزیر او را خواست: «میان همسرانم دعوا شده! برو آننگینی را که به تو سپرده بودم، نصف کن و با آن، دو انگشتر بساز؛ مثل هم. مزدت هم دوبرابر!»
2️⃣ با آب و تاب گفت: «نبودی صالح! خودم با همیندوچشم خودم دیدم که باد زد و پرده را از سر راه علیبنمحمد کنار زد! کور شوم اگر دروغ بگویم!» صالح، واقفی بود. اینحرفها را نمیفهمید. رفیقش، پردهدار متوکل را، دست انداخت و زد زیر خنده: «خرافاتی شدهای مرد!»
🌻 داشت میخندید که امام رسید. پیش از آن، هرگز همدیگر را ندیده بودند. امام، لبخندی زد و گفت: «صالح! خدا در وصف سلیمان پیامبر گفته «ما باد را در تسخیر او قرار دادیم تا به امرش هرکجا خواست برود. پیامبر تو و اوصیای او که اولیتر از سلیماناند!»
صالح خیره شد در چشمان امام. چیزی در قلبش رخنه کرد؛ شیرین، مثل ایمان. شیعه شد.
🔻 برای خواندن 8️⃣ روایت کوتاه دیگر به سایت یا #نرم_افزار_موبایلی نو+جوان مراجعه کنید👇
🌐 http://nojavan.khamenei.ir/showContent?t