☘ مدرسه علمیه انسیه الحوراء برگزار میکند:
📒 مسابقهی داستانکنویسی با عنوان "نشانهها"
✏ با نظارت جناب استاد رحیم مخدومی
🗓 مهلت ارسال آثار:
۲۵ آذر ماه ۱۳۹۹
شرایط شرکت در مسابقه:
👈داستانک باید حاوی یک اتفاق معجزه آسا در زندگی شما باشد.
👈بیش از ۲۵۰ کلمه استفاده نشود.
👈به برنده مسابقه کارت هدیه ۵۰۰۰۰ تومانی اهدا خواهد شد.
👈 داستانکها را به آیدیهای ذیل ارسال نمایید.
@atmana
@Darmasir_afagh
#فرهنگی
#پژوهش
#مسابقه
#داستانک
https://eitaa.com/joinchat/3728801837C49d47ebf93
هوالرحمن:)🌱
بیرقِ التیام
باید برسد . باید برسد فریاد اعتراضمان . فریاد خونخواهیمان به کاخ ظالمانی که بهای ظلمهایشان خونِ کودکان و مادران مظلوم آن دیار بود . ظالمانی که خوشحالیهای کودک عروسک به دست را تکه تکه کردند .
هنوز میبینم دیواری را که رویش لبخندِ کودک شهیدیست که دغدغهاش بازی با اسباببازیهای اندکش بود .
هنوز میبینم و میبینیم و دم نمیزنیم. جهانی که یک شبه ویرانه شد و بهایش آه مادری بود که جوانش را شرحه شرحه کردند .
من هنوز میبینم دختری را که شبش را در انتظار پدر صبح میکرد .
چشمهایش خیره به سقف بود و هیچ نمیگفت . گویی سالهاست نخوابیده و حتی نمیداند خواب چه مزهایست . زیر چشمانش گود افتاده و سیاه شده بود . عروسکی که در دست داشت سوخته بود و لاشه دختر بچهای که کنج خانه تنها و بیکس تکیه به دیوار داده بود .
قلب اورشلیم شکسته و پاره پاره شده بود .
هیچکس از حال دخترک باخبر نبود . حتی پدری که هرروز موهایش را میبافت . با آن لباس قرمز و موهای بافته شدهاش که یادگار دستان پدر بود به یک نقطه از سقف خیره بود .
چقدر دلم نمیخواهد حالش را در آن لحظه بدانم . درک نخواهم کرد حال بغض و حسرت و دلتنگی را .
و من هنوز میبینم فریاد محبوس درد هایش را در قلبِ تاریکی .
و هنوز دلم تنگ میشود برای آزادی . برای دیوار خالی از عکس کودکان رفته . برای آزاد قدم برداشتن در خاک این سرزمین. و چقدر دلم تنگ میشود برای حماد . نوجوانِ 15 سالهای که در مزرعه کوچک پدر کمکم میکرد. علوفهها را کنار هم جمع میکردیم و او از علاقهاش میگفت برای پزشک شدن . رسیدن به داد مردم بی گناه . و چقدر سوختم وقتی با چشمان خود جنازه کفن شدهاش را دیدم .
نمیدانم کی. چگونه . ولی میگذرد . هراس دارم از اینکه دیدار خاندانم آخرین دیدار باشد و من دیگر سبد به دست در دالان کوچهها رقصکنان به هوای چیدن سیب نچرخم . و حبس شدم درون اشک و آه و حسرت . و غمبادهای که راه تنفس را برایم بسته .
و این منم . دختری تنها . که در ویرانههای کلبهاش ایستاده و به دنبال خاطراتش همه جای ویرانه را برانداز میکند . اما دیگر نیست . نه صدای مستانهی مادر که صبحها با نوای فلسطینیاش بیدار میشدیم . نه صدای ماشین علوفه بری پدر ، نه صدای خنده های قنواء و نه حاضر جوابیهای حماد.
هیچکس یک نبودند و من بودم . نفس میکشیدم هنوز . نمیدانم چگونه ایستاده بودم و اشک نمیریختم و مثل دخترهای نازک نارنجی به آغوش پدر پناه نمیبردم . پدری که از او فقط یک قاب عکس شکسته باقی بود. من میمانم . با اینکه میدانم دیگر نخواهم ماند . باید پیدا کنم . وارث تمام ویرانیهای قلب شکستهمان را . وارث اشکها و بدبختیهایمان را . برای جانِ خفتهام . برای آخرین اشکهای مادرم و چشمانِ غمبار پدرم . برای فریاد از دردِ قَنواِ و آخرین نفسهای حماد. و در این پستو من هستم و خاک و خون و آه .
کاش میشد دوباره بازگردم به همان دوران . همان دوران که دیگر همه از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدند . همان دورانی که شب با صدای لالاییهای مادر به خواب خوش میرفتند . و همان دورانی که من نبودم آخرین بازمانده این دیار....
نویسا اصغری
از درد بگو تا که طبیبانه بگرییم:)
#قدس
#فلسطین
#القدس_هی_المحور
#داستانک
#نویسا_اصغری
#حوزه_علمیه_انسیه_الحوراء
@dokhtaran_e_ensieh