🛎 رویداد ملی رشدآوند
دفتر تبلیغات اسلامی شعبه اصفهان با همکاری دفتر تبلیغات اسلامی تهران برگزار می نماید:
💡 با محوریت تجربه ها و الگوهای موفق تعامل خانواده با #مسجد و #مدرسه.
🟩 تجربه های تعامل موفق خانواده ها با مساجد و مدرسه را برای شما روایت میکنیم
💡تا به حال برای رونق فعالیتهای #مسجد یا #مدرسه کاری انجام داده اید؟
🖌 پس تجربه خود را ثبت کنید و ۱۰ میلیون تومان جایزه ببرید.
⏳ مهلت ارسال آثار تا 30 دی ماه
📋 برای ثبت ایده یا تجربه خود به وبسایت ذیل مراجعه بفرمایید:
https://kariznegar.ir/karizman/40
👇کسب اطلاعات بیشتر در گروه اطلاع رسانی #رویدادملیرشدآوند:
https://eitaa.com/joinchat/417005731C00d0b6bde1
🆔 @tehrandte
📣📣📣📣📣📣📣📣📣
توجه توجه توجه توجه
رویداد ملی رشدآوند تا پانزدهم بهمن ماه 1402 تمدید شد.
دفتر تبلیغات اسلامی شعبه اصفهان با همکاری دفتر تبلیغات اسلامی تهران برگزار می نماید:
💡 با محوریت تجربه ها و الگوهای موفق تعامل خانواده با #مسجد و #مدرسه.
🟩 تجربه های تعامل موفق خانواده ها با مساجد و مدرسه را برای شما روایت میکنیم
💡تا به حال برای رونق فعالیتهای #مسجد یا #مدرسه کاری انجام داده اید؟
🖌 پس تجربه خود را ثبت کنید و ۱۰ میلیون تومان جایزه ببرید.
⏳ مهلت ارسال آثار تا 30 دی ماه
📋 برای ثبت ایده یا تجربه خود به وبسایت ذیل مراجعه بفرمایید:
https://kariznegar.ir/karizman/40
👇کسب اطلاعات بیشتر در گروه اطلاع رسانی #رویدادملیرشدآوند:
https://eitaa.com/joinchat/417005731C00d0b6bde1
🆔 @tehrandte
برای عبرت 🤔
اقای قرائتی نقل کرد:
روزی به مسجدی رفتیم امام مسجد، که دوست پدرم بود گفت
داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد:
روزی شخص ثروتمندی یک من انگور خرید و به خدمتکار خود گفت انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و
خود به سر کاری که داشت رفت.
عصر که به خانه برگشت به اهل و عیالش
گفت لطفا انگور را بیاورید تا با بچه ها انگور بخوریم،
همسرش با خنده گفت:
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم،
خیلی هم خوش مزه و شیرین بود ...!
مرد، با تعجب گفت تمامش را خوردید!؟
زن لبخند دیگری زد و گفت بله تمامش را!
مرد، ناراحت شد و گفت:
یک من انگور خریدم یک حبۀ اون رو هم برای من نگذاشته اید!!!
الان هم داری می خندی، جالب است ...!خیلی ناراحت شد و بعد از اندکی که به فکر فرو رفت ...
ناگهان از جا برخواسته از خانه خارج شد.
همسرش که از رفتار خودش شرمنده شده بود او را صدا زد ولی جوابی نشنید، مرد، ناراحت اما متفکر رفت سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشت.
به او گفت: یک قطعه زمین می خواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آن را نقدا خریداری کرد.
سپس نزد معمار شهر رفته و از او جهت ساخت مسجد دعوت بکار کرد و او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برد و به او گفت:
می خواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلوی چشمانم ساخت آن شروع شود.
معمار هم وقتی عجله مرد را دید تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع به کار ساخت و مسجد کرد.
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن شد به خانه اش برگشت.
همسرش به او گفت: کجا رفتی مرد!؟
چرا بی جواب و بی خبر!؟
مرد در جواب همسرش گفت:
هیچ ... رفته بودم یک حبه انگور از یک من مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش گفت چطور؟ مگر چه شده!؟
اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کم لطفی کردیم معذرت می خواهم.
در جواب زن، مرد با ناراحتی گفت:
شما حتی با یک دانه از یک من انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید
البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست!
جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده ام
چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا بیاد بیاورید و برایم صدقه دهید!؟
و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف کرد.
امام جماعت تعریف می کرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر، الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده ...
۴۰۰ سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد می باشد، چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت.
ای انسان قبل از مرگ برای خود عمل خیر انجام بده و به انتظار کسی منشین که بعد از مرگت کار خیری برایت انجام دهد،
محبوب ترین افرادت هم تو را فراموش می کنند حتی اگر فرزندانت باشند.
#مسجد