هدایت شده از فقط رهبر
آغاز ثبت نام حوزه علمیه مدینه العلم شهرضا
زیر نظر مستقیم حوزه علمیه قم
مقطع هشتم (متوسطه اول) تا دیپلم (برادران)
مدارک لازم:
👈 کارنامه تحصیلی
👈 شناسنامه و کارت ملی ( اصل کارت ملی برای واجدین شرایط یا برگه درخواست صدور کارت)
👈 عکس 3 در 4
شماره های تماس:
✅ 03153230179
✅ 03153230177
✅ 09139302762
آدرس:
شهرضا ، ابتدای جاده کمربندی شیراز حوزه علمیه مدینه العلم
هدایت شده از حکمرانی مردم(مسجد)
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.....•°
اینکه مردم رئیس جمهور رو انتخاب
میکنن بعضا آسیب میزنه به نظام ::)
جواب متفاوت آیت الله مصباح
نگاه مون رو اصلاح میکنه 🤔
🔸واقعاً عالی بود
🔸دقیق چند بار ببینید
🔸لازم برای این روزها
#مصباح_مردم
هدایت شده از حکایات و لطایف پند آموز
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فراق ....
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••
از حضرت آیت الله بهجت پرسیدند:
بالاترین ذکر چیست؟
فرمودند:
بالاترین ذکر عملی این است که نیت کند ... عالماً عامداً و مختاراً معصیت خدا نکند.
اگر همه ما این کار را بکنیم همه ما با فضل خدا اهل بهشتیم اگر این ذکرمان دوام داشته باشد...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین (علیه السلام )
🌹قالیچه سوخته چقدر بها دارد؟
مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود، يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ،
ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
مجبور بود، همون رو برداشت برد بازار برای فروش.
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ كه میرﻓﺖ، میگفتن: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمیخریم.
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت.
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩﻫﺎ، حاج جواد فرشچی از منصفهای بازار و از ارادتمندان اهل بیت(علیهم السلام) پرﺳﯿﺪ:
قالی خوبیه، چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ.
حاج جواد یک تکونی به خودش داد:
گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: بله.
گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ یه ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ میخرﻡ.
قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و تا آخر عمرش روی قسمت سوخته قالیچه که به اندازه کف دست بود، گل محمدی پرپر میکرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیت تبرک یک پر از گل را برداشته تو چاییشون میریختند.
اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ، قیمت گرفت.
حالا اگر دل کسی برا روضه حسین و کربلای حسین بسوزه به نظرتون چقدر قیمت پیدا می کنه؟ .....
مادرش زهرا سلام الله علیها چقدر می خره این دل رو ....
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
باﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪ !
ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ اینکه خیس نشود ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ !
ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
🌺اتفاق های بزرگ معمولا
🌸 با شروع های کوچک آغاز میشن
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
حکایت عزت نفس
داخل قصابی ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭ ﯾﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻭﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ...
ﯾﻪ ﺁﻗﺎﯼ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭙﯽ ﻫﻢ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﮔﻔﺖ :
ﺍِﺑﺮﺍﻡ ﺁﻗﺎ ﻗﺮﺑﻮﻥ ﺩﺳﺘﺖ ﭘﻨﺞ ﮐﯿﻠﻮ ﻓﯿﻠﻪ ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺑﮑﺶ ﻋﺠﻠﻪ ﺩﺍﺭﻡ ...
ﺁﻗﺎﯼ ﻗﺼﺎﺏ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺑﺮﯾﺪﻥ ﻓﯿﻠﻪ ﻭ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺿﺎﻓﻪ هاش ...
ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﺎﺭﺷﻮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﻧﻨﻪ؟؟ !
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﯾﮏ ﭘﻮﻧﺼﺪ ﺗﻮﻣﻨﯽ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﻫَﻤﯿﻨﻮ ﮔﻮﺷﺖ ﺑﺪﻩ ﻧﻨﻪ ...
ﻗﺼﺎﺏ ﯾﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﻮﻧﺼﺪﺗﻮﻣﻨﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﭘﻮﻧﺼﺪ ﺗﻮﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮔﻮﺷﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﻧﻨﻪ، ﺑﺪﻡ؟؟ !
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﯾﻪ ﻓﮑﺮی ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺑﺪﻩ ﻧﻨﻪ !!!
ﻗﺼﺎﺏ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮔﻮﺷﺖ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺟﻮﻭﻥ ﺭﻭ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻣﯿﺬﺍﺷﺖ ﺑﺮای ﭘﯿﺮﺯن ...
ﺍﻭﻥ ﺟﻮﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﻓﯿﻠﻪ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮﺭ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﺶ ﺑﺎزی ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ :
ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ سگ ﻣﯽﺧﻮﺍی ﻣﺎﺩﺭ؟؟؟
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺟﻮﻭﻥ ﮐﺮﺩ .
ﮔﻔﺖ : ﺳَﮓ ؟؟
ﺟﻮﻭﻥ ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ .....
سگِ من ﺍﯾﻦ فیله ها ﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻧﺎﺯ ﻣﯽﺧﻮﺭﻩ .....
ﺳﮓ ﺷﻤﺎ ﭼﻪ ﺟﻮﺭی ﺍﯾﻨﺎ ﺭﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ؟ !
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ : ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻨﻪ ...
ﺷﮑﻢ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﻨﮕﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ...
ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﺮﺍی ﺑﭽﻪ ﻫﺎﻡ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺁﺑﮕﻮﺷﺖ ﺑﺬﺍﺭﻡ.
ﺟﻮﻭﻧﻪ ﺭﻧﮕﺶ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ...
ﯾﻪ ﺗﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮔﻮﺷﺘﺎی ﻓﯿﻠﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ، ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮔﻮﺷﺖ ﭘﯿﺮﺯﻥ ...
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﺗﻮ ﻣﮕﻪ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﺮای ﺳﮕﺖ ﻧﮕﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدی ؟؟
ﺟﻮﻭﻥ ﮔﻔﺖ : ﭼﺮﺍ ...
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ :
ﻣﺎ ﻏﺬﺍی سگ نمیخوریم ننه !!!
ﺑﻌﺪ ﮔﻮﺷﺖ ﻓﯿﻠﻪ ﺭﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﻭ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﮔﻮﺷﺘﺎﺵ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖﻭ ﺭﻓﺖ ...
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺭﻭ ﻫﺮ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺯﺑﻮﻥ ﻧﯿﺎﺭﯾﻢ
ﻣﺎ ﺍﺯ ﺩﻝ ﺁﺩﻣﺎ ﺧﺒﺮی ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ ...
ﺷﺎﯾﺪ
ﺑﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺣﺮﻑ نسنجیده قلب بزرگ ﺁﺩﻣﯽ بشکند...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
#حکایت ✏️
روزی دست پسر بچهای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند.
گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشتهایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من جمع کن. آن وقت فکر میکنم دستت بیرون میآید.»
پسر گفت: «میدانم اما نمیتوانم این کار را بکنم.»
پدر که از این جواب پسرش شگفتزده شده بود پرسید: «چرا نمیتوانی؟»
پسر گفت: «اگر این کار را بکنم سکهای که در مشتم است، بیرون میافتد.»
#پی_نوشت : شاید شما هم به سادهلوحی این پسر بخندید، اما واقعیت این است که اگر دقت کنیم میبینیم همه ما در زندگی به بعضی چیزهای کمارزش، چنان میچسبیم که ارزش داراییهای پرارزشمان را فراموش میکنیم و در نتیجه آنها را از دست میدهیم.
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈