🚶♂گاهی اوقات برای رسیدن به جایی که تا به حال به آن نرسیده ایم
🚶باید راهی را برویم که تا به حال نرفته ایم
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
🌱کسی که اندرز ارزان قیمت را نمی خرد
☘️ پشیمانی گران قیمت را خریداری خواهد کرد
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
🌱شکست خوردن و زمین خوردن یک اتفاق است
☘️ تسلیمشدن و بلند نشدن یک انتخاب است.
🍀 نگذار انتخابهایت اسیر اتفاقها شود..!!!
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
واقعیتی برای کسانی که دنبال برکت در زندگی می گردند...
در سالی که بیشتر مزارع نواحی فارس به آفت مبتلا شده بود، به قوام الملک خبر دادند که همه مزرعه های شما در نواحی فسا به واسطه ملخ از بین رفته است.
قوام گفت: باید خودم ببینم. وی به اتفاق چند نفر دیگر از شیراز حرکت کردیم و چون به مزرعه های قوام رسیدیم، دیدم تماما خوراک ملخ گردیده به طوری که یک خوشه سالم ندیدیم. همین طور که می رفتیم و مزرعه ها را می دیدیم به قطعه زمینی رسیدیم که تقریبا وسط مزارع آفت گرفته بود، دیدیم محصول آن سالم و یک خوشه اش هم دست نخورده، در حالی که محصول زمین های چهار طرف آن به کلی از بین رفته بود.
قوام پرسید: این مزرعه برای کیست؟ گفتند: برای مردی است که در بازارِ شهر فسا کار می کند.
گفت: می خواهم او را ببینم. مرد را حاضر کردند.
قوام از او پرسید: فلان مزرعه برای توست؟
گفت: آری، پرسید، به نظر خودت چرا مزرعه تو دچار آفت نشده است؟
مرد گفت: به دو علت یکی این که: من مال کسی را نخورده ام تا ملخ مال مرا بخورد، دیگر آن که من همیشه زکات آن را سر خرمن، جدا می کنم و به مستحقین می رسانم و مابقی را به خانه ام می برم ...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فراق ....
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••
مرحوم علامه طهرانی میگوید:
دوستی داشتم از اهل شیراز به نام حاج «مومن» مرد بسیار روشندل , با ایمان و با تقوا
میگفت؛ مکرر خدمت حضرت حجتبن الحسنالعسکری(عج) رسیدهام ...
از جمله میگفت: یکی از ائمه جماعات شیراز روزی به من گفت؛ بیا با هم به زیارت حضرت علیبن موسیالرضا علیه السلام برویم
یک ماشین دربست اجاره کرد و برخی از تجار نیزدر معیت او بودند
به شهر قم رسیدیم و در آنجا یکی دو شب ماندیم.
برای من حالات عجیبی پیدا میشد... یک روز عصر در صحن مطهر آن حضرت به یک شخص بزرگی برخورد کردم و وعدههایی به من داد.
به تهران رسیدیم و سپس به طرف مشهد راه افتادیم.
از نیشابور که گذشتیم، دیدیم مردی عامی از کنار جاده به طرف مشهد میرود، اهل ماشین گفتند، این مرد را سوار کنیم ثواب دارد.
من و چند تن از دوستانم پیاده شدیم و از او خواهش کردیم سوار ماشین ما شود، قبول نمیکرد تا بالاخره پس از اصرار زیاد حاضر شد سوار شود، به شرط آنکه کنار من بنشیند و هر چه بگوید مخالفت نکنم.
در راه برای من صحبت میکرد و از وقایع بسیاری خبر میداد و آنچه را که در آینده تا زمان مرگم برایم پیش میآید گفت؛ من از اندرزهای او بسیار لذت میبردم
کمکم رسیدیم به قدمگاه.
همه پیاده شدیم، موقع ظهر بود خواستم بروم و با رفقای شیرازی خود بر سر یک سفره ناهار بخورم گفت؛ آنجا مرو، بیا با هم غذا بخوریم.
چون ملزم شده بودم از حرفهای او سرپیچی نکنم، به ناچار با آن مرد موافقت کردم، گوشهای رفتیم و نشستیم.
سفرهای پهن کرد. نان تازه در آن بود با کشمش سبز ، شروع به خوردن کردیم
پس از اینکه هر دو سیر شدیم گفت؛ حالا میخواهی به رفقای خود سربزنی و تفقدی کنی عیبی ندارد.
من برخاستم و به سراغ آنها رفتم و دیدم کاسهای که مشترکاً از آن غذا میخورند، پر از خون است و دست و دهان آنها به خون آلوده شده و خود اصلا متوجه نیستند که چه میخورند، هیچ نگفتم چون مامور به سکوت در همه احوال بودم نزد آن مرد بازگشتم گفت؛ بنشین دیدی رفقایت چه میخورند؟
تو هم از شیراز تا اینجا غذایت از همین چیزها بوده، اما تا به حال نمیدانستی
غذای حرام و مشتبه چنین رنگ و طعمی دارد.
در مهمانسرا و آشپزخانههای بین راه غذا مخور، غذای بازار کراهت دارد.
درادامه گفت:
وقت مرگ من رسیده، من از این تپه بالا میروم و آنجا می میرم، این دستمال بسته را بگیر،در آن پول است،صرف غسل و کفنم کن، و هر جا که آقا سید هاشم صلاح بداند ( همان امام جماعت شیرازی) همانجا دفن کن.
سپس رو به مرقد مطهر حضرت رضا علیه السلام ایستاد و سلام عرض کرد و بسیار گریه کرد و گفت: تا اینجا به پابوس آمدم، ولی سعادت بیش از این نبود.
از تپه بالا رفت و من حیرتزده و مدهوش بودم...
به دنبال او از تپه بالا رفتم دیدم به پشت خوابیده و پاهایش را رو به قبله دراز کرده و با لبخند جان داده است، گویی هزار سال است که مرده است.
از تپه پایین آمدم و به سرعت رفتم پیش آقای سید هاشم و سایر رفقا و داستان را گفتم، خیلی تاسف خوردند و مرا مواخذه کردند که چرا به ما نگفتی و از این اتفاقات مطلع ننمودی؟
گفتم: خودش دستور داده بود
راننده ماشین و شاگرد حضرت آقا و سایر همراهان تاسف خوردند و همه با هم به بالای تپه آمدیم و جنازه او را پایین آورده و به سمت مشهد رهسپار شدیم.
سید هاشم گفت باید جنازه اش با احترام دفن شود.
وارد مشهد شدیم، سید هاشم مستقیم به حضور یکی از علما رفت و این واقعه را توضیح داد، آن مرد عالم با جماعتی بسیار آمدند، جنازه را غسل داده و کفن نمودند و بر او نماز خواندند و در گوشهای از صحن مطهر دفن کردند و من مخارج را از دستمال میدادم، چون از دفن فارغ شدیم،پول دستمال نیز تمام شد، نه یک شاهی کم و نه یک شاهی زیاد، مجموع پول آن دستمال دوازده تومان بود...
(معادشناسی، ج1،ص100تا 104)
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
از حضرت آیت الله بهجت پرسیدند:
بالاترین ذکر چیست؟
فرمودند:
بالاترین ذکر عملی این است که نیت کند ... عالماً عامداً و مختاراً معصیت خدا نکند.
اگر همه ما این کار را بکنیم همه ما با فضل خدا اهل بهشتیم اگر این ذکرمان دوام داشته باشد...
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
داستان مرتاض هندی و ملا محسن فیض کاشانی:
مرتاض هندي به شاه عباس گفت:
من قدرتي دارم كه مي توانم از عالم غيب خبر دهم.
شما مي توانيد؟ يا كسي را اگر داريد بياوريد تا با من رقابت كند.
خبر به ملا محسن فيض كاشاني رسيد.
او آمد و وقتي در برابر مرتاض قرار گرفت گفت:
عالمان شما كَس ديگري نداشتند كه شما را براي ما فرستادند؟
آن مرتاض با غرور فراوان گفت كسي حريف من نمي تواند بشود.
اكنون چيزي در دستان خود قرار ده و ببين كه من آنرا مي گويم كه چيست.
اگر توانستم، شما به دين من دراييد و اگر نتوانستم من به دين شما در مي ايم.
ملا محسن قبول كرد و سپس دست در جيب خود كرد و مشت نمود و بيرون آورد.
مرتاض با تعجب به مشت آقا نگاه مي كرد و سكوت كرد.
مدتي به سكوت گذشت تا اينكه ملا محسن گفت چه شد؟ نمي تواني بگويي؟ درماندي؟
مرتاض گفت:
نه در نماندم فقط هر چه فكر مي كنم با قواعد من جور در نمي آيد.
در دستان تو قطعه اي از بهشت است.
اما چه قرار داده اي كه اينگونه مي بينم نمي دانم.
ملا محسن مشتش را باز كرد.
در آن تسبيحي از تربت سيدالشهداء بود.
مرتاض گفت اين چيست؟
آقا عرض كردند تربت سيدالشهداء. امام ما.
همان كه قطعه اي از بهشت روي زمين شده و ملجأ و مأواي بي پناهان گرديده.
اينك كه به حقانيت امام ما پي بردي طبق قولي كه دادي چون نتوانستي بگويي بايد به دين ما درآيي و آن مرتاض منصفانه برخورد نمود و مسلمان گشت.
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین (علیه السلام )
🌹قالیچه سوخته چقدر بها دارد؟
مردی ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺷده بود، يك ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ توی خونه ﺩﺍﺷﺖ،
ﮔﻮﺷﻪ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.
مجبور بود، همون رو برداشت برد بازار برای فروش.
ﻫﺮ ﻣﻐﺎﺯﻩﺍﯼ كه میرﻓﺖ، میگفتن: ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ،
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﺎ ١٠٠ ﯾﺎ ۱۵۰ تومن ﺑﯿﺸﺘﺮ نمیخریم.
ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺑﻮﺩ و به ﺍﻣﯿﺪ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﺨﺮﻥ ﺍﺯ اﯾﻦ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻐﺎﺯﻩ میرفت.
داخل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩﻫﺎ، حاج جواد فرشچی از منصفهای بازار و از ارادتمندان اهل بیت(علیهم السلام) پرﺳﯿﺪ:
قالی خوبیه، چرا ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺧﻮﺑﯽ ﺭﻭ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻧﮑﺮﺩﯾﺪ؟
ﮔﻔﺖ: ﻣﻨﺰﻟﻤﻮﻥ ﺭﻭﺿﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ،
ﻣﻨﻘﻞ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﺎﻟﯽ ﺑﻮﺩ، ﺫﻏﺎلها ﺭﯾﺨﺖ و ﻗﺎﻟﯽ ﺳﻮﺧﺖ.
حاج جواد یک تکونی به خودش داد:
گفتی ﺗﻮ ﺭﻭﺿﻪ ﺳﻮﺧﺘﻪ؟
گفت: بله.
گفت: ﺍﯾﻦ ﺍﮔﻪ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮد ۵۰۰ تومن ﻣﯽﺍﺭﺯﯾﺪ، ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺑﺮﺍی اﺭﺑﺎﺏ ﻣﻦ ﺳﻮﺧﺘﻪ ﻣﻦ یه ﻣﯿﻠﯿﻮﻥ ﺍﺯﺕ میخرﻡ.
قالیچه رو خرید و روی میزش پهن کرد و تا آخر عمرش روی قسمت سوخته قالیچه که به اندازه کف دست بود، گل محمدی پرپر میکرد و دوستان صمیمی و همکارانش همه به نیت تبرک یک پر از گل را برداشته تو چاییشون میریختند.
اوﻥ ﻗﺎﻟﯿﭽﻪ تو روضه سوخته ﺑﻮﺩ، قیمت گرفت.
حالا اگر دل کسی برا روضه حسین و کربلای حسین بسوزه به نظرتون چقدر قیمت پیدا می کنه؟ .....
مادرش زهرا سلام الله علیها چقدر می خره این دل رو ....
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
باﺭﺍﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﺎﺭﺩ ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪ !
ﺍﻣﺎ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ اینکه خیس نشود ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ !
ﺍﯾﻦ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
🌺اتفاق های بزرگ معمولا
🌸 با شروع های کوچک آغاز میشن
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈
عارفی را گفتند:
خداوند را چگونه میبینی؟!
گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد....
—————————
#حکایات_و_لطایف_پند_آموز
@latayeff
┈••✾•🌺•✾••┈