عَلَم اسلام
در سیل جمعیت این پرچم، عجیب اقتدارش را به رخ جهانیان که تماشاگر مراسم بودند، کشید.
پرچم جمهوری اسلامی ایران مثل علم اسلام است،
این علم بر زمین نمی افتد تا به دست قائم آل محمد(عج) برسد ...
روایت تصویری مشهد[تشییع شهید جمهور
ساعت ۱۵:۰۴]
زهرا حق پناه
خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
خادم ملت
بالاخره بعد از هزاران راهِ رفته و نرفته، قسمتم شد مراسم تشییع مشهد را شرکت کنم! راست میگویند که قدرتِ شهید رئیسی از رئیس جمهور رئیسی بیشتر است... ، توسلی ساده به ایشان کلا دعوت نشده را مهمان ویژه کرده چه برسد به اینکه تلاش کنی و نشود! قرارمان میدانِ امام رضای بجنورد است. همانجا که هرکسی تو را با کیف یا کوله ببیند یک زیارت قبول یا التماسِ دعا میگوید! برای من هم همین شد. خانمِ مسنِ آبنبات فروشی تا چشمش به کیفم خورد، با یک آه جان سوزی گفت: التماس دعا مادر، سلامِ منِ پیرزن رو به حاج آقا برسون، خدا رحمتش کنه...
گفتم: حتماً حاج خانم، حتماً! اصلاً میرم مشهد که سلامِ یه خراسان رو به سید برسونم. وظیفه ی رفتنِ من همینه ...
سفر به سلامتی گفت و با چشمانش مرا بدرقه کرد. ماشینی که منتظرش ایستاده بودم رسید. رسماً که حرکت کردیم داشتم به این موضوع فکر می¬کردم که: آقا سید! شما چطور در قلب این مردم جا باز کرده ای؟ چطور با حسرت از، از دست رفتن شما یاد میکنند و چشمی نیست که اشکبار نباشد؟! فکر می¬کنم جواب سؤال¬هایم را در مشهد بیابم، میان خیل عظیمِ مردم که از جاده های شلوغ محورِ بجنورد- مشهد پیداست. کاروان های خودرویی و هیئات که بسیج شده اند این خراسان را به قیام وادار کنند، مردمی که بار بسته و نبسته به دل جاده زده اند و قرارشان نماز ظهر و عصر در مشهد است...،
سه ساعتی تا مشهد باقی مانده و من همچنان خودم را آماده ی رویایی میکنم.
روایت مشهد
فاطمه نیکویی¬مقدم، خراسان شمالی بجنورد
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
پایان ماموریت
گفتم ناراحت نیستی ؟؟؟
گفت شهادت پایان ماموریت ماست ...
میگفت از اول انقلاب تا الان ملت ما امتحانات زیادی را از سر گذرانده،
در کمتر از ۴۰ روز تعدادی زیادی از نخبگان و شخصیتهای کشوری را ترور کردند، آن روزی که هنور یک نهال نوپا بودیم ...
اما امروز یک درخت تنومند هستیم و بعد از تشییع دوباره در کنار هم دست در دست هم بلند می شویم و میسازیم ایرانمان را ...
روایت مشهد[تشییع شهید جمهور، ساعت ۱۵:۵۳]
زهرا حق پناه
خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
سید چه وقت خواب بود آخر
سرمای جنگل استخوان سوز است
طوفان حرف و هجمه ی درد است
امروز دیگر بدترین روز است
امن یجیب و اشک ها با هم
در انتظار دیدنت هستند
این آسمان بی وقت می گرید
این ابرها هم دشمنت هستند ؟!
چشمانمان تاول زده از بس
پای برهنه لای اخبار است
این اضطراب لعنتی بدجور
روی در و دیوار آوار است
حالِ تمام واژه ها غمگین
حتی نگاه کوچه بارانی است
آتشفشان ترس می جوشد
تسبیح مشغول غزلخوانی است
( آرزو شیرین زبان)
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
لطف بی منت
هوا خیلی گرم بود، شلوغی بیش از حد جمعیت هم باعث شده بود این گرما تشدید بشه! طوری که گرمی هوا و فشار جمعیت باعث می¬شد گاهی احساس خفگی کنن مردم...
هر از چند گاهی چند قطره آب خنک می¬ریخت روی مردم که جان تازه ای بهشون میداد تو اون گرما. واقعا همون چند قطره آب حیات بخش بود...
داشتم میگشتم ببینم این قطرات آب از کجا روی سر و صورت مردم داغدیده میریزه، چشمم خورد به یک آقای 30 - 45 ساله، دیدم یک شِل آب معدنی تو بغلشه، هر چند دقیقه یکبار یک بطری آب معدنی از داخل نایلون در میاره، درِ شیشه رو نیمهباز میکنه و آب میپاشه روی مردم! به سختی از بین جمعیت خودمو بهش رسوندم بهش گفتم: خدا خیرت بده آقا، وسط این جمعیت، آدم از گرما، فشار و شلوغی ممکنه خفه بشه، این چند قطره آب خنکی که می¬ریزی رو جمعیت، آدمو نجات میده...
با لبخندی گفت: این شهدا جونشونو بیمنّت برای این مردم دادن! من توان اینکه برم بین جمعیت براشون عزاداری کنم ندارم، به جاش ریختن چند قطره آب خنک رو سر و صورت عزاداراشون، کمترین کاریه که میتونم براشون بکنم! کاش همین کار کوچیکمو ازم قبول کنن ...
علی مینایی، سوم خرداد ۱۴۰۳
مشهد، خیابان امام رضا علیهالسلام ساعت ۱۶:۱۰خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
خادم امام رضا جان(علیه السلام)
همه جا شلوغ بود، اینترنت ضعیف بود و جواب نمیداد. فقط نگاه هایمان به هم بود و از هم میپرسیدیم: شهدا کجان؟
مراسم تشییع شروع شده؟!
جلوتر خلوتتره یا نه؟
دیگر مطمئن شدم که شهدا نزدیک فلکه بسیج رسیدهاند. جمعیت مثل سیل پر قدرتی با امواجش جلو می رفت؛ اگر همراه نبودی، یا پای رفتن نداشتی، یقیناً غرق میشدی.
چشم و گوشم پی کاروان شهدا بود، جرثقیل را که دیدم، چشم هایم از خوشحالی برق زد. جایی خالی بر روی جرثقیل نمانده بود ولی من از رو نرفتم و به اطرافیان گفتم: تو رو خدا کمکم کنید، من عکاسم، میخواهم این لحظات را ثبت کنم ...
چند نفری کمکم کردند تا رفتم بالای جرثقیل. اما مگر میشد عکس یا فیلم بگیرم؛ آنقدر شلوغ بود که به سختی میتوانستم خودم را آنجا نگه دارم.
حقیقتا جای سوزن انداختن نبود طوری که خیابان و پیاده رو از هم قابل تشخیص نبود.
در آن موج عظیم جمعیت یک پلاکارد با عکس شهید جمهور از همه بالاتر بود.
انگار می خواست به ما بفهماند که خادم امام رضا جانمون بالای سر همه جای دارد ...
کاروان شهدا رسیدند به جایی که ما بودیم.
مردان بر سر میزدند، ما هم با زجه فریاد میزدیم که کجا رفته بودی مرد؟ کجا رفته بودی که پیدات نمیکردن؟
محشری به پا شده بود، به راستی که به چشم خویش دیدم که یک ملت در غم از دست دادنت چگونه سوخت، خادم امام رضاجان و خادم ملت ایران ...
روایت مشهد[۳خرداد، تشییع شهید جمهور
ساعت ۱۵:۲۰]
زهرا حق پناه
خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
خدا بیامرزتش
پیرزنی از دیار کرمان بود، صورتش پر از چین و چروک عمیق. دستانش می لرزید و زمخت بود ولی نگاهش مهربان، به ۹۰ سال می رسید. تا چشمش به من افتاد گفت: یک ناخن پای دارم. منظورش را گرفتم، سریع گفتم: ولی اومدید حرم! گفت: ندارم! پای رفتن ندارم، گفتم: زیارتت قبول مادر. گفت: اومدم زیارت، اومدم رئیس جمهور رو هم زیارت کنم، گفتم: متوجه شدید آقای رئیسی به شهادت رسیده!؟ گفت: عکس شو دیدم. گفتم یک دعا بکن مادر؟ با حزن سنگینی گفت: خدا بیامرزتش ...
روایت مشهد[۳خرداد، حوالی ساعت ۱۰:۲۰]
سارا عصمتی،خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
طلب حلالیت
دوجوان با تیپ و ظاهر غیرمذهبی و چندتا خالکوبی روی دستاشون، کنار همدیگه ایستاده بودند و اشک میریختند...
هر چند دقیقه، چیزی درِ گوش همدیگر میگفتند و شدت گریه کردنشان بیشتر می¬شد! رفتم کنارشان ایستادم، بعد چند دقیقه بهشان گفتم: تسلیت میگم، انشاءالله با شهدا محشور بشید... این حرف را که زدم گریه یکیشون بیشتر شد! از نفر کناریش پرسیدم: حرف بدی زدم؟!
گفت: نه! ما قبل از شهادت آقای رئیسی خیلی ازش بد میگفتیم! در جمع خودمان و بین رفقا و فامیل همیشه مسخرش می¬کردیم! هرکسی ازش دفاع میکرد بهش میگفتیم: «یک رئیسجمهور شش کلاسه که حرف زدن بلد نیست، دیگه دفاع کردن نداره»!!! اما حالا که دیدیم همین آدمی که بهش میگفتن شش کلاسه، جانشو گرفت کف دستش تا برای مردم کار کنه، مرد بود اما آنهایی که ادعا داشتند دکترا دارند و حرف دنیا رو بلدند، مردم براشون عین خیالشونم نبود. فهمیدیم بی معرفتی کردیم در حقش!
امروز اومدیم برا طلب حلالیت. محشور شدن با شهدا پیشکش، دعا کن حلالمون کنه ...
علی مینایی، سوم خرداد ۱۴۰۳
مشهد، خیابان امام رضا علیهالسلام،ساعت ۱۶:۳۰خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
قدم قدم
انگار اربعین حسینی بود،
همه به سمت حرم مطهر میرفتند ...
دوستانم برایم پیام میفرستادند، برای ما هم چند قدم بردار ...
قدم قدم با یه علم ...
اما این بار تشییع شهید جمهور بود ...
روایت مشهد
زهرا حق پناه
خراسان شمالی
قدم قدم
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh
آخرین سفر
قدم هایم را تند تند برمیدارم، کمی از پدرم فاصله میگیرم و از او جلو می افتم. پدرم جدایی مرا از خود می بیند، دعا می کنم چیزی نگوید، گیر ندهد، آخر من عزیزدانه پدرم هستم. مادرم تحمل ندارد، خودش را به نزدیکی من میرساند، دستم را محکم میگیرد. با خانواده ای هم قدم میشویم، جمعیت به شدت زیاد است، آنها با دخترشان از جمعیت عبور می کنند ولی من و مادرم لای جمعیت گیر می کنیم، نمی توانیم خودمان را ازدحام جمعیت نجات دهیم، نفسم عقب می افتد، مانند ماهی که از تنک بیرون افتاده، دست و پا میزنم، به سختی نفس میکشیم، بالاخره با مکافات زیادی ما هم از جمعیت عبور میکنیم و به مکان خلوت تری میرسیم.
بهت زده ام از این همه جمعیت؛ شور و هیجان، اشک و ماتم، بیقراری برای آخرین وداع با شهیدجمهورشان که راهی آخرین سفر خود است. واقعا توصیف ناپذیر است این همه ارادت ...
روایت مشهد[۳خرداد، ساعت ۱۶]
سیده فاطمه دامن جان[۱۲ ساله]خراسان شمالی
#شهید_جمهور
https://eitaa.com/hoze_nkh