eitaa logo
حوزه هنری خراسان شمالی
289 دنبال‌کننده
424 عکس
83 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
سید چه وقت خواب بود آخر سرمای جنگل استخوان سوز است طوفان حرف و هجمه ی درد است امروز دیگر بدترین روز است امن یجیب و اشک ها با هم در انتظار دیدنت هستند این آسمان بی وقت می گرید این ابرها هم دشمنت هستند ؟! چشمانمان تاول زده از بس پای برهنه لای اخبار است این اضطراب لعنتی بدجور روی در و دیوار آوار است حالِ تمام واژه ها غمگین حتی نگاه کوچه بارانی است آتشفشان ترس می جوشد تسبیح مشغول غزلخوانی است ( آرزو شیرین زبان) https://eitaa.com/hoze_nkh
لطف بی منت هوا خیلی گرم بود، شلوغی بیش از حد جمعیت هم باعث شده بود این گرما تشدید بشه! طوری که گرمی هوا و فشار جمعیت باعث می¬شد گاهی احساس خفگی کنن مردم... هر از چند گاهی چند قطره آب خنک می¬ریخت روی مردم که جان تازه ای بهشون میداد تو اون گرما. واقعا همون چند قطره آب حیات بخش بود... داشتم میگشتم ببینم این قطرات آب از کجا روی سر و صورت مردم داغدیده میریزه، چشمم خورد به یک آقای 30 - 45 ساله، دیدم یک شِل آب معدنی تو بغلشه، هر چند دقیقه یکبار یک بطری آب معدنی از داخل نایلون در میاره، درِ شیشه رو نیمه‌باز می‌کنه و آب می‌پاشه روی مردم! به سختی از بین جمعیت خودمو بهش رسوندم بهش گفتم: خدا خیرت بده آقا، وسط این جمعیت، آدم از گرما، فشار و شلوغی ممکنه خفه بشه، این چند قطره آب خنکی که می¬ریزی رو جمعیت، آدمو نجات میده... با لبخندی گفت: این شهدا جونشونو بی‌منّت برای این مردم دادن! من توان اینکه برم بین جمعیت براشون عزاداری کنم ندارم، به جاش ریختن چند قطره آب خنک رو سر و صورت عزاداراشون، کمترین کاریه که میتونم براشون بکنم! کاش همین کار کوچیکمو ازم قبول کنن ... علی مینایی، سوم خرداد ۱۴۰۳ مشهد، خیابان امام رضا علیه‌السلام ساعت ۱۶:۱۰خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
خادم امام رضا جان(علیه السلام) همه جا شلوغ بود، اینترنت ضعیف بود و جواب نمی‌داد. فقط نگاه هایمان به هم بود و از هم می‌پرسیدیم: شهدا کجان؟ مراسم تشییع شروع شده؟! جلوتر خلوت‌تره یا نه؟ دیگر مطمئن شدم که شهدا نزدیک فلکه بسیج رسیده‌اند. جمعیت مثل سیل پر قدرتی با امواجش جلو می رفت؛ اگر همراه نبودی، یا پای رفتن نداشتی، یقیناً غرق میشدی. چشم و گوشم پی کاروان شهدا بود، جرثقیل را که دیدم، چشم هایم از خوشحالی برق زد. جایی خالی بر روی جرثقیل نمانده بود ولی من از رو نرفتم و به اطرافیان گفتم: تو رو خدا کمکم کنید، من عکاسم، میخواهم این لحظات را ثبت کنم ... چند نفری کمکم کردند تا رفتم بالای جرثقیل. اما مگر می‌شد عکس یا فیلم بگیرم؛ آنقدر شلوغ بود که به سختی می‌توانستم خودم را آنجا نگه دارم. حقیقتا جای سوزن انداختن نبود طوری که خیابان و پیاده رو از هم قابل تشخیص نبود. در آن موج عظیم جمعیت یک پلاکارد با عکس شهید جمهور از همه بالاتر بود. انگار می خواست به ما بفهماند که خادم امام رضا جانمون بالای سر همه جای دارد ... کاروان شهدا رسیدند به جایی که ما بودیم. مردان بر سر میزدند، ما هم با زجه فریاد می‌زدیم که کجا رفته بودی مرد؟ کجا رفته بودی که پیدات نمیکردن؟ محشری به پا شده بود، به راستی که به چشم خویش دیدم که یک ملت در غم از دست دادنت چگونه سوخت، خادم امام رضاجان و خادم ملت ایران ... روایت مشهد[۳خرداد، تشییع شهید جمهور ساعت ۱۵:۲۰] زهرا حق پناه خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
خدا بیامرزتش پیرزنی از دیار کرمان بود، صورتش پر از چین و چروک عمیق. دستانش می لرزید و زمخت بود ولی نگاهش مهربان، به ۹۰ سال می رسید. تا چشمش به من افتاد گفت: یک ناخن پای دارم. منظورش را گرفتم، سریع گفتم: ولی اومدید حرم! گفت: ندارم! پای رفتن ندارم، گفتم: زیارتت قبول مادر. گفت: اومدم زیارت، اومدم رئیس جمهور رو هم زیارت کنم، گفتم: متوجه شدید آقای رئیسی به شهادت رسیده!؟ گفت: عکس شو دیدم. گفتم یک دعا بکن مادر؟ با حزن سنگینی گفت: خدا بیامرزتش ... روایت مشهد[۳خرداد، حوالی ساعت ۱۰:۲۰] سارا عصمتی،خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
طلب حلالیت دوجوان با تیپ و ظاهر غیرمذهبی و چندتا خالکوبی روی دستاشون، کنار همدیگه ایستاده بودند و اشک میریختند... هر چند دقیقه، چیزی درِ گوش همدیگر میگفتند و شدت گریه کردنشان بیشتر می¬شد! رفتم کنارشان ایستادم، بعد چند دقیقه بهشان گفتم: تسلیت میگم، ان‌شاءالله با شهدا محشور بشید... این حرف را که زدم گریه یکیشون بیشتر شد! از نفر کناریش پرسیدم: حرف بدی زدم؟! گفت: نه! ما قبل از شهادت آقای رئیسی خیلی ازش بد می‌گفتیم! در جمع خودمان و بین رفقا و فامیل همیشه مسخرش می¬کردیم! هرکسی ازش دفاع می‌کرد بهش می‌گفتیم: «یک رئیس‌جمهور شش کلاسه که حرف زدن بلد نیست، دیگه دفاع کردن نداره»!!! اما حالا که دیدیم همین آدمی که بهش میگفتن شش کلاسه، جانشو گرفت کف دستش تا برای مردم کار کنه، مرد بود اما آنهایی که ادعا داشتند دکترا دارند و حرف دنیا رو بلدند، مردم براشون عین خیالشونم نبود. فهمیدیم بی معرفتی کردیم در حقش! امروز اومدیم برا طلب حلالیت. محشور شدن با شهدا پیشکش، دعا کن حلالمون کنه ... علی مینایی، سوم خرداد ۱۴۰۳ مشهد، خیابان امام رضا علیه‌السلام،ساعت ۱۶:۳۰خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
قدم قدم انگار اربعین حسینی بود، همه به سمت حرم مطهر میرفتند ... دوستانم برایم پیام میفرستادند، برای ما هم چند قدم بردار ... قدم قدم با یه علم ... اما این بار تشییع شهید جمهور بود ... روایت مشهد زهرا حق پناه خراسان شمالی قدم قدم https://eitaa.com/hoze_nkh
آخرین سفر قدم هایم را تند تند برمیدارم، کمی از پدرم فاصله میگیرم و از او جلو می افتم. پدرم جدایی مرا از خود می بیند، دعا می کنم چیزی نگوید، گیر ندهد، آخر من عزیزدانه پدرم هستم. مادرم تحمل ندارد، خودش را به نزدیکی من میرساند، دستم را محکم میگیرد. با خانواده ای هم قدم میشویم، جمعیت به شدت زیاد است، آنها با دخترشان از جمعیت عبور می کنند ولی من و مادرم لای جمعیت گیر می کنیم، نمی توانیم خودمان را ازدحام جمعیت نجات دهیم، نفسم عقب می افتد، مانند ماهی که از تنک بیرون افتاده، دست و پا میزنم، به سختی نفس میکشیم، بالاخره با مکافات زیادی ما هم از جمعیت عبور میکنیم و به مکان خلوت تری میرسیم. بهت زده ام ‌از این همه جمعیت؛ شور و هیجان، اشک و ماتم، بیقراری برای آخرین وداع با شهیدجمهورشان که راهی آخرین سفر خود است. واقعا توصیف ناپذیر است این همه ارادت ... روایت مشهد[۳خرداد، ساعت ۱۶] سیده فاطمه دامن جان[۱۲ ساله]خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
بزرگترین نعمت انقلاب تسلیت عرض می کنم،اهل کجایید؟ شاهرود ولی ساکن گرگان ام. رئیس جمهور به استان تون سفر داشتند؟بله، وقتی رئیس جمهور سفر استانی شونو به استان ما آمدند، مردم خیلی خوشحال بودند، یک سفر دیگه هم داشتند زمان سیل آق قلا بود، که خیلی کمک رسانی کردند، زحمات شونو همه دیدند.بهترین رئیس جمهور در بین این چند دوره بودند، از لحاظ خدمت رسانی به مردم خیلی خوب عمل کردند.پشتکار خیلی قوی داشتند و از مسئولین و مدیران خیلی پیگیر بودند تا کارها انجام بشه. انتظار داشتید اینقدر زود ایشون رو از دست بدیم؟!وقتی این سوال را پرسیدم، چشمانش پر از اشک شد و با بغض سنگینی گفت: هرگز، اصلا باورمون نمیشه، حیف شد حیف.خیلی زود از پیشمان رفت. واقعا انقلاب، بزرگترین نعمت رو از دست داد ... با لرزش صدایش، اشکهایش مثل باران سرازیز شد و التماس دعایی گفت و رویش را برگرداند... چه حال عجیبی داشتند مردم، مگر می‌شود تو آنقدر محبوب باشی تا وقتی از نبودت حرف به میان می آید، بغض راه گلویشان را خنجر بزند و بفشارد ... محبوب قلبها، با ما چه کردی که این روزها مدام اشک مردان سرزمین را به چشم می بینم ... روایت مشهد[۳خرداد، باب الجواد، ساعت ۱۸] سارا عصمتی،خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh
همان مردی که آمد در دل باران شدی آخر گُلی در جنگل سبز ارسباران شدی آخر دعایت زیر باران بهاری استجابت شد دلت تنگ شهیدان بود و از یاران شدی آخر خبر دادند افتاده است ابراهیم در آتش به رنگ لاله های سرخ گلزاران شدی آخر تو را با نم نم باران خدا غسل شهادت داد تو هم در مکتب سرخ از علمداران شدی آخر شهادت اتفاقی نیست باید لایقش باشی تو لایق بودی از خیل سبکبالان شدی آخر دعای پیرمرد روستایی استجابت شد دعایش کارگر افتاد و خوش‌پایان شدی آخر برای مستمندان مثل باران بودی ای دریا در آتش قطره قطره سوختی باران شدی آخر میثم آذری                                                 https://eitaa.com/hoze_nkh
رسم احساسات چهارشنبه ۲ خرداد! سه روز از اعلام خبر می‌گذرد. خبر از گمشده ای آسمانی که مردم یک کشور را زیر و رو کرد. از دانش آموز تا دانشجو، کارمند، کارگر و غیره. آدم هایی که هیچ وقت پایشان یک جا بند نمیشد، روی زمین هم بند نشدند. هلیکوپتر حامل رئیس جمهور و همراهانش بعد از ساعتها مفقودی پیدا شده بود. در حالی که همه منتظر دیدن رئیس جمهور زنده و سالم از قاب تلویزیون بودند، اینبار نوار مشکی گوشه ی این قاب جادویی جا خوش کرد. آنقدر رئیس جمهور برای سرکشی از امور به مناطق دور افتاده کشور سفر کرده بود که دیگر برای همه، این رفتن ها عادی شده بود؛ اما چیزی که همه را در شوک گذاشت این بود که اینبار این رفتن برگشتی نداشت! پیکر سوخته ی مردی که بالاترین مقام رسمی‌ کشور را داشت، در گوشه ای از این سرزمین بین درخت های سرسبزِ ایرانی که همیشه دوست داشت پرچمش را سرافراز ببیند، جا مانده بود. بعضی ها در هر جا که خبر را می شنیدند مکث می‌کردند و زیر گریه می‌زدند، داخل تاکسی، خیابان، مغازه ها و محل کار و ..... . بعضی ها دنبال جایی برای حرف زدن و خالی کردن احساساتشان می‌گشتند. بعضی ها هم حرفهایشان را قورت داده بودند و نمی‌توانستند احساساتشان را با کلمات وصف کنند. آنها نیاز به چیزی فراتر از کلمه ها داشتند. مثل هنرمندانی که روز چهارشنبه ۲ خرداد، در طبقه دوم حوزه هنری دور هم جمع شدند تا احساساتشان را با رسم تصاویر شهدای هلی کوپتر روی کاغذ پیاده کنند. اکثر آنها نوجوان و جوان های کم سن و سال بودند اما چند نفری هم تجربه ی زندگیشان از آنها بیشتر به نظر می آمد. کنار هم دور یک میز نشسته بودند و هرکس مشغول رسم احساسات خودش بود. احساساتی که اقیانوس دل هایشان را به تلاطم انداخته بود. هنرمندانی که ناله ها و گریه های شان را فقط با نقاشی و طراحی می توانستند نشان دهند ... روایت ورکشاپ بجنورد[۲خرداد، حوزه هنری، ساعت ۱۷] مائده گوهری خراسان شمالی https://eitaa.com/hoze_nkh