#شوق_طلبگی
🍃طلبه که شدم؛مِهر امام زمان (ع)مُهر شد بر قلبم و بی آنکه بدانم مهری خورد بر پیشانی ام..
خدایا مرا به ثانیه ای به خود وا مگذار....
نویسنده: عاطفه احمدی
#پذیرش_مدرسه_علمیه_الزهرا_س_ساری
#سفیران_رضوان_مازندران
#شوق_طلبگی
#آرامشی_از_جنس_خدا
🍃خورشید انگار قهر کرده بود؛آسمان به مانند خانه ی عزاداری بود که عهد بسته پیراهن سیاهش را عوض نکند؛ابرها خیال رفتن نداشتند و روزها هم خیال روشن شدن..
دنیای من پاییز بود..
خزانی سخت قبل از رسیدن پاییز دنیایم را سخت در آغوش گرفته بود..
از همه جا و همه کس بریده بودم..
زخمم عمیق بود و کاری..
دنبال جای امنی بودم..
پناه را میشناختم
اما پناهگاه را نه!
🍃دلم میخواست همیشه در آغوش خدا باشم مثل آهویی لطیف و ظریف و ضعیف در خود می پیچیدم..
🍃اولین روزی که برای ثبت نام رفتم دست خالی بودم..
فقط رفته بودم فضا را ببینم..
آیا پناهگاه آنجا بود؟!
احساس کردم آرامش دارد..
آرامشی از جنس خدا..
پاییز شروع شد که به ناگه بهار شد..
آن روزها انگار رنگ دیگری داشت..
نارنجی نبود قهوه ای هم نه!
سبز بود با شکوفه های سفید و صورتی..
تمام دردهای مسخ شده قلبم را بیرون ریختم و آرام شدم..
بعد از درد و دل آنها را دفن کردم و فاتحه ای خواندم برای آنان که مسببشان بودند..
جای خالی آن حرف ها را با امید پر کردم..
با ایمان به وجود نگاه آن یگانه عالمی که لحظه ای رهایم نکرد..
خدای مهربانی که دستم را گرفت و کشاند همانجا که خاطر خواه او بود..
راهی پیدا کردم برای فرزندی خوب شدن؛همسر؛مادر دوست و بنده خوب شدن..
🍃طلبه که شدم؛مِهر امام زمان (ع)مُهر شد بر قلبم و بی آنکه بدانم مهری خورد بر پیشانی ام..
خدایا مرا به ثانیه ای به خود وا مگذار....
نویسنده: طلبه عاطفه احمدی
#پذیرش_مدرسه_علمیه_الزهرا_س_ساری
#سفیران_رضوان_مازندران
#شوق_طلبگی
🍃طلبه که شدم؛مِهر امام زمان (ع)مُهر شد بر قلبم و بی آنکه بدانم مهری خورد بر پیشانی ام..
خدایا مرا به ثانیه ای به خود وا مگذار....
نویسنده: عاطفه احمدی
#پذیرش_مدرسه_علمیه_الزهرا_س_ساری
#سفیران_رضوان_مازندران
#شوق_طلبگی
#آرامشی_از_جنس_خدا
🍃خورشید انگار قهر کرده بود؛آسمان به مانند خانه ی عزاداری بود که عهد بسته پیراهن سیاهش را عوض نکند؛ابرها خیال رفتن نداشتند و روزها هم خیال روشن شدن..
دنیای من پاییز بود..
خزانی سخت قبل از رسیدن پاییز دنیایم را سخت در آغوش گرفته بود..
از همه جا و همه کس بریده بودم..
زخمم عمیق بود و کاری..
دنبال جای امنی بودم..
پناه را میشناختم
اما پناهگاه را نه!
🍃دلم میخواست همیشه در آغوش خدا باشم مثل آهویی لطیف و ظریف و ضعیف در خود می پیچیدم..
🍃اولین روزی که برای ثبت نام رفتم دست خالی بودم..
فقط رفته بودم فضا را ببینم..
آیا پناهگاه آنجا بود؟!
احساس کردم آرامش دارد..
آرامشی از جنس خدا..
پاییز شروع شد که به ناگه بهار شد..
آن روزها انگار رنگ دیگری داشت..
نارنجی نبود قهوه ای هم نه!
سبز بود با شکوفه های سفید و صورتی..
تمام دردهای مسخ شده قلبم را بیرون ریختم و آرام شدم..
بعد از درد و دل آنها را دفن کردم و فاتحه ای خواندم برای آنان که مسببشان بودند..
جای خالی آن حرف ها را با امید پر کردم..
با ایمان به وجود نگاه آن یگانه عالمی که لحظه ای رهایم نکرد..
خدای مهربانی که دستم را گرفت و کشاند همانجا که خاطر خواه او بود..
راهی پیدا کردم برای فرزندی خوب شدن؛همسر؛مادر دوست و بنده خوب شدن..
🍃طلبه که شدم؛مِهر امام زمان (ع)مُهر شد بر قلبم و بی آنکه بدانم مهری خورد بر پیشانی ام..
خدایا مرا به ثانیه ای به خود وا مگذار....
نویسنده: طلبه عاطفه احمدی
#پذیرش_مدرسه_علمیه_الزهرا_س_ساری
#سفیران_رضوان_مازندران