eitaa logo
ھـور !'
946 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
570 ویدیو
109 فایل
ـــــــ ــ بِنام‌خدای‌نوروامید؛🤍 رسته‌هور، گوشـه‌ی‌دنجی برای‌برقراری‌حال‌خوب‌دلِ‌شما:).. عکاس‌هور Https://Instagram/Same.graph.Com گوش‌جان @Majnonemadar شروط‌‌وادمین‌تبادل @Hur_Tab @G0NAHKAR به پیام پین شدھ سربزنید* هور:نور،خورشید،روشنایی✨
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نشر وقایع عاشورا
" امام «ع»از مکه بسوی عراق " زهیر بن قین به سوی آن حضرت رفت . طولی نکشید که شادمان و با چهره ای تابناک بازگشت . دستور داد خیمه اش را کندند و همراه بار و اثاثش ، به سوی حسین علیه السلام رفت به همسرش نیز گفت: " تو را طلاق دادم ، زیرا دوست ندارم به سبب من ، چیزی جز خیر به تو برسد، من تصمیم گرفته ام همراه حسین علیه السلام باشم ،تا جانم را فدایش کنم و با جان خود از او محافظت کنم. سپس اموال همسرش را به او داد و او را به یکی از عمو زادهایش سپرد تا به خانواده اش برساند. زن به سویش آمد و گریه کنان با او وداع کرد و گفت: خدا برایت خیر مقدر کند! سپس زهیر به همراهانش گفت : " هرکس دوست داردهمراه من شود،بیاید وگرنه این آخرین دیدار من با او است. حسین علیه السلام در مسیر به مکانی به نام زباله رسید و آن جا شهادت مسلم بن عقیل را دریافت کرد گروهی از اطرافیان آن حضرت نیز این مطلب را فهمیدند. آنان که اهل طمع و تردید بودند ، آنان که اهل طمع و تردید بودند ، از گرد حضرت پراکنده شدند و خویشان بهترین یارانش ، همراه او ماندند. ✍برگرفته‌ازڪتاب‌ نشردهید🏴 .
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:جمعی از دوستان] . ❃↠"بندگان خانواده من هستند پس محبوب‌ترین افراد نزد من کسانی هستند که نسبت به آن‌ها مهربانتر و در رفع حوائج آن‌ها بیشتر کوشش کنند." . ❃↠عجیب بود! جمعیت زیادی در ابتدای خیابان شهید سعیدی جمع شده بودند. با ابراهیم رفتسم جلو ، پرسیدم: چی شده؟! گفت: این پسر عقب مانده ذهنی است ، هرروز اینجاست. سطل آب کثیف را از جوی بر می‌دارد و به آدم های خوش تیپ و قیافه می‌پاشد! . ❃↠مردم کم‌کم متفرق می‌شدند. مردی با کت و شلوار آراسته توسط پسرک خیس شده بود. مرد گفت: نمی‌دانم با این آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما ماندیم و آن پسر! . ❃↠ابراهیم به پسرک گفت: چرا مردم را خیس می‌کنی؟ پسرک خندید و گفت: خوشم می‌یاد. ابراهیم کمی فکر کرد و گفت: کسی به تو می‌گه آب بپاشی؟ پسرک گفت: اون‌ها پنج ریال به من میدن و می‌گن به کی آب بپاشم. بعد هم طرف دیگر خیابان را نشان داد. . ❃↠سه جوان هرزه و بیکار میخندیدند. ابراهیم می‌خواست به سمت آن‌ها برود ، اما ایستاد. کمی فکر کرد و بعد گفت: پسر ، خونه شما کجاست؟ . ❃↠پسر راه خانه‌شان را نشان داد. . ❃↠ابراهیم گفت: اگه دیگه مردم رو اذیت نکنی ، من روزی ده ریال بهت میدم ، باشه؟ پسرک قبول کرد. وقتی جلوی خانه آن‌ها رسیدیم ، ابراهیم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم برطرف نمود. . .. •.📚برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya