eitaa logo
ھـور !'
946 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
570 ویدیو
109 فایل
ـــــــ ــ بِنام‌خدای‌نوروامید؛🤍 رسته‌هور، گوشـه‌ی‌دنجی برای‌برقراری‌حال‌خوب‌دلِ‌شما:).. عکاس‌هور Https://Instagram/Same.graph.Com گوش‌جان @Majnonemadar شروط‌‌وادمین‌تبادل @Hur_Tab @G0NAHKAR به پیام پین شدھ سربزنید* هور:نور،خورشید،روشنایی✨
مشاهده در ایتا
دانلود
↺. 🌷 . ☘.•[راوی:ایرج‌گرائی] . ❃↠داور اولین اخطار و بعد هم دومین اخطار را به ابراهیم داد. در پایان هم ابراهیم سه اخطاره شد و باخت و حریف ابراهیم قهرمان ۷۴ کیلو شد! . ❃↠وقتی داور دست حریف را بالا می‌برد ابراهیم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشتی‌گیر یکدیگر را بغل کردند. حریف ابراهیم در حالی که از خوشحالی گریه می‌کرد خم شد و دست ابراهیم را بوسید! دو کشتی‌گیر در حال خروج از سالن بودند. من از بالای سکوها پریدم پائین. با عصبانیت سمت ابراهیم آمدم. . ❃↠داد زدم و گفتم: آدم عاقل ، این چه وضع کشتی بود؟ بعد هم از زور عصبانیت با مشت زدم به بازوی ابراهیم و گفتم: آخه اگه نمی‌خوای کشتی بگیری بگو ، ما رو هم معطل نکن. . ❃↠ابراهیم خیلی آرام و با لبخند همیشگی گفت: اینقدر حرص نخور! بعد سریع رفت تو رختکن ، لباس‌هایش را پوشید. سرش را پائین انداخت و رفت. از زور عصبانیت به در و دیوار مشت می‌زدم. بعد یک گوشه نشستم. نیم ساعتی گذشت. کمی آرام شدم. راه افتادم که بروم‌. . ❃↠جلوی در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حریف فینال ابراهیم با مادر و کلی از فامیل‌ها و رفقا دور هم ایستاده بودند. خیلی خوشحال بودند‌. یکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفیق آقا ابرام هستید ، درسته؟ با عصبانیت گفتم: فرمایش؟! . ❃↠بی‌مقدمه گفت: آقا عجب رفیق بامرامی دارید. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم ، شک ندارم که از شما می‌خورم ، اما هوای مارو داشته باش ، مادر و برادرام بالای سالن نشستند. کاری کن ما خیلی ضایع نشیم. . ❃↠بعد ادامه داد: رفیقتون سنگ تموم گذاشت. نمی‌دونی مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گریه‌اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده‌ام‌. به جایزه نقدی مسابقه هم خیلی احتیاج داشتم ، نمیدونی چقدر خوشحالم. . ❃↠مانده بودم که چه بگویم. کمی سکوت کردم و به چهره‌اش نگاه کردم. تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعد گفتم: رفیق جون ، اگه من جای داش ابرام بودم ، با این همه تمرین و سختی کشیدن این کار رو نمی‌کردم. این کارا مخصوص آدمای بزرگی مث آقا ابرامه. . ❃↠از آن پسر خداحافظی کردم. نیم نگاهی به آن پیرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهیم فکر می‌کردم. اینطور گذشت کردن ، اصلا با عقل جور درنمی‌یاد! . ❃↠با خودم فکر می‌کردم ، پوریای‌ولی وقتی فهمید حریفش به قهرمانی در مسابقه احتیاج دارد و حاکم شهر ، آن‌ها را اذیت کرده ، به حریفش باخت. اما ابراهیم... . ❃↠یاد تمرین‌های سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم. یاد لبخندهای آن پیرزن و خوشحالی آن جوان ، یکدفعه گریه‌ام گرفت‌. عجب آدمیه این ابراهیم! . .. •.✿ برگرفته از کتاب ¹ ⇲🕸🌿•• 「 @bezibaeeyekrooya