eitaa logo
حسینیه الزهرا ،خانه مادری
403 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
32 فایل
•{﷽}• شکرخدا که درپناهِ مادرساداتیم🌱 . . . . السَّلام عَلیک یافاطمَه الزَّهرا(س)
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍️ شاید روزگار بهت فرصت جبران نده 🔹پسر جوانی آن‌قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ 🔸دختر جوان هم حرفش را زد: همون‌طور که خودت می‌دونی، مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره. باید شرط ضمن عقد بذاریم که اگر زمین‌گیر شد، اونو به خونه ما نیاری و ببری‌اش خانه سالمندان. 🔹پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت. 🔸هنوز 6 ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع‌نخاع و ویلچرنشین شد. 🔹پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ 🔸مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببری‌اش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین‌گیر نشدم ازش مراقبت می‌کنم. 🔹پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. 🔸زن جوان انگار با نگاهش به او می‌گفت: شرط ضمن عقد رو باطل کن! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️ حسینیه الزهرا؛خانه مادری👇 https://eitaa.com/hussainiyah135
🌸🍃 چرادخترجوان زیبا ازدواج نمی کرد❓ ✍️ به قضای الهی راضی باشید تا احساس خوشبختی کنید 🔹معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود. 🔸ﺩﺍﻧﺶ‌ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی هستید، ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩید؟ 🔹معلم گفت: ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ داشت. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک‌بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد، او ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده او ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. 🔸ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد و ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. 🔹ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. 🔸ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. 🔹ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد. ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. 🔸ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ باردار ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد، ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. 🔹ﻓﻘﻂ ﺩﺧﺘﺮی ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ، ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ. 🔸آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ به این ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎکنون ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ که ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ است ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮﻭﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. 🔹آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ، پشیمان است. 💢ﭼﻪ‌ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ، ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ. 🔺ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎشید ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ کنید. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎@hussainiyah135
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف قشنگ 🌱 می گفت که: وقتی به کسی خوبی می کنی برای بهش خوبی کن. برای دلشو شاد کن . تا اگه یه روزی در حقت بدی کرد ، یه روزی یادش رفت، یه روزی جبرانش نکرد دیگه فکرت ناراحت نشه ، دیگه نخوری... راست‌میگه... ؛) @hussainiyah135 انتشارحداکثری🔺
نون سنگک 🔹مامان صدا زد: امیرجان، مامان بپر سه تا سنگک بگیر. 🔸اصلاً حوصله نداشتم، گفتم: من که پریروز نون گرفتم. 🔹مامان گفت: خب، دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد. الان نون نداریم. 🔸گفتم: چرا سنگک، مگه لواش چه عیبی داره؟ 🔹مامان گفت: می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره. 🔸گفتم: صف سنگک شلوغه. اگه نون می‌خواید لواش می‌خرم. 🔹مامان اصرار کرد سنگک بخرم. قبول نکردم. مامان عصبانی شد و گفت: بس کن، تنبلی نکن مامان، حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا. 🔸این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شسته بودم، داد زدم: من اصلاً نونوایی نمی‌رم. هر کاری می‌خوای بکن! 🔹داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور می‌شه به جای نون، برنج درسته کنه. اینطوری بهترم هست. 🔸با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلاً انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ۱۰ کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلاً حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. 🔹راستش پشیمون شدم. هنوز فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد. سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصابم خرد بود. 🔸یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم، صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. 🔹دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خرد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده و مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود. 🔸گفتم: نفهمیدی کی بود؟ 🔹گفت: من اصلاً جلو نرفتم. 🔸دیگه خیلی نگران شدم. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم رفتم اونجا هم تعطیل بود. 🔹دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. تو راه برگشت هزار جور به خودم قول دادم که دیگه تکرار نشه کارم. 🔸وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که می‌گفت: بلد نیستی درست زنگ بزنی؟ 🔹تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: الهی شکر و با خودم گفتم: قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره! 🔰پدر و مادر از جمله اون نعمت‌هایی هستند كه دومی ندارند ‌پس تا هستند قدرشون رو بدونيم! افسوسِ بعد از اونها هيچ دردی رو دوا نمی‌كنه؛ نه برای ما، نه برای اونها... 🌷اِلتِماسِ دُعایِ فَرَج🌷 @hussainiyah135
🔅 ✍️ همیشه وقت برای جبران نیست 🔹کلاس را همهمه گرفته بود تا اینکه استاد وارد کلاس شد. کلاس را سکوت فراگرفت. از اینکه روز اول دانشگاه بود هیجان خاصی داشتم؛ رشته حقوق. 🔸برای واردشدن به این رشته خیلی تلاش کرده بودم و این باعث می‌شد احساس غرور کنم. 🔹در همین افکار به‌سر می‌بردم که ناگهان گویی استاد ذهن تمام دانشجوها را خوانده بود، با صدایی رسا قبولی در کنکور و قبولی در این رشته را به همه تبریک گفت. 🔸ایشان یکی از استادهای باتجربه بودند که از آوازه زیاد بی‌نصیب نبودند. آن روز برایمان خاطره‌ای را تعریف کردند که باعث شد تمامی سال‌هایی که مشغول به تحصیل بودم، خط‌ومشی من قرار بگیرد. 🔹استاد یک مرد میانسال با موهای جوگندمی بود که در منصب قضاوت قرار داشت. از آن روز سال‌ها می‌گذرد اما به‌خوبی خاطره‌ای که برایمان تعریف کرد ملکه ذهنم است. 🔸استاد سرفه‌ای کرد، سینه‌اش را صاف کرد و با لحن آرامی گفت: دانشجوهای عزیزم، می‌دانم که همه شما رویای قضاوت و وکالت را در سر دارید و به این امید وارد این رشته مقدس شده‌اید. ولی آگاه باشید وظیفه شما بسیار سنگین است. وجدان بیدار می‌خواهد که هر لحظه شما را نهیب بزند. 🔹آهی کشید. دستی بر موهای لختش کشید و این بار با افسوس گفت: سال‌ها پیش قاضی یکی از شعبه‌ها بودم. تازه‌کار نبودم اما مثل الان خبره هم نبودم. روزی برای پرونده‌ای مجبور به صدور حکم اعدام شدم. 🔸آن روز را هنوز به یاد دارم. بسیار ناراحت و غمگین بودم. یک ماهی گذشت و بعدا مشخص شد شخص به ناحق این حکم برایش صادر شده. 🔹سعی در شکستن حکم کردیم اما متاسفانه دیر شده بود. بعضی اشتباه‌ها قابل جبران نیست. 🔸روزها گذشت تا اینکه روزی وقتی خواستم از شعبه خارج شوم، خودکارم روی زمین افتاد. مردی سیاه‌پوش فریاد زد: آهاااااای اسلحه‌ات افتاد. 🔹با خشم نگاهش کردم و او در جواب نگاهم گفت: تو با همین قلمت پدر مرا کشتی و به چوبه دار آویختی. 🔸اشک در چشمان استاد حلقه بست. آهی کشید و گفت: مراقب باشید، شاید اشتباه شما هیچ‌وقت قابل جبران نباشد. @hussainiyah135
🔅 ✍️ چند وقت دیگه مشکل امروزت برات خنده‌داره 🔹عروسکی که در پنج‌سالگی خراب شد و کلی غصه‌اش را خوردیم، در ۱٠سالگی دیگر اصلا مهم نیست. 🔸نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آن‌قدر به‌خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد، در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است. 🔹آدمی که در اولین سال دانشگاه آن‌قدر به‌خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد، در ۳٠سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دور دور شده که حتی ناراحتمان هم نمی‌کند. 🔸چکی که برای پاس‌کردنش در ۳٠سالگی آن‌قدر استرس و بی‌خوابی کشیدیم، در ۴٠سالگی یک کاغذپاره بی‌ارزش و فراموش‌شده است. 🔹پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، این‌قدرها هم که فکر می‌کنی، بزرگ نیست. این یکی هم حل می‌شود، می‌گذرد و تمام می‌شود. 🔹غصه‌خوردن برای این یکی هم همان‌قدر احمقانه است که در ۳٠سالگی برای خراب‌شدن عروسک پنج‌سالگی‌ات غصه بخوری! 🔸شک نکن که همه مشکلات، همان عروسک پنج‌سالگی است. @hussainiyah135 انتشارحداکثری🔺
🔅 ✍️ چرا نمی‌توانم نماز صبح بیدار شوم؟ 🔹سال‌ها پیش شبی شهرستان مهمان مادر بودم. طبق روال، ساعت ۱۱ شب خوابیدم. بعد از اذان صبح بیدار شدم ولی سنگینی عجیبی داشتم که نمی‌توانستم برای نماز صبح بیدار شوم. 🔸انگار یکی می‌گفت: بخواب! هنوز تا طلوع آفتاب فرصت داری! 🔹خوابیدم. به ناگاه بیدار شدم و طلوع آفتاب را دیدم. 🔸شب بعد حس کردم باید زودتر بخوابم. ساعت ۱٠ شب خوابیدم و علی‌رغم هیچ نیازی به خواب، باز همان‌طور خواب ماندم. 🔹اتفاق بسیار نادر و عجیبی برایم بود. بسیار ناراحت و اعصابم خرد شده بود. از حق‌تعالی استغاثه کردم تا گناهی را که موجب این سلبِ توفیقم شده به من نشان دهد. 🔸به‌ناگاه ماجرا را فهمیدم چون می‌دانستم هرچه هست در این چند روز بوده است. 🔹شب اول مادرم قدری تخمه‌ کدو درست کرده بود. خیلی خوش‌طعم و پُر مغز بودند. 🔸از او پرسیدم: از کجا خریده است؟ 🔹آدرس بقالی سر کوچه را نشان داد. فردا صبح برای خرید از آن تخمه به مغازه‌اش رفتم. 🔸صاحب مغازه گفت: هر کیلو تخمه مبلغ ۱۵هزار تومان است و فقط سه کیلوی دیگر از آن مانده. 🔹من هم آن سه کیلو را خریدم. غافل از این بودم که قیمت آن تخمه باید بالای ۲٠هزار تومان باشد. 🔸دوباره به مغازه رفتم و داستان را از او پرسیدم. متوجه شدم این تخمه‌‌ها برای پیرزن مستمندی است که به او در پاییز هدیه داده‌اند و او نزدیک عید آن‌ها را به صاخب مغازه داده بود تا برایش بفروشد و به او مبلغ را بدهد. پیرزن می‌خواست برای عید میوه و شیرینی کمی برای خانه‌اش تهیه کند که شرمنده مهمان نباشد و فقرش بر اطرافیانش عیان نشود. 🔹صاحب مغازه برای از سر باز کردن این چند کیلو تخمه، به قیمت ارزان آن را به ما فروخته بود. در حالی که آن تخمه ۲۲هزار تومان ارزش بازارش بود و برای این زن باید کسی که انصاف داشت، مقداری هم از نرخ بازار بالاتر می‌خرید. 🔸به توفیق الهی مابه‌التفاوت آن را رد کردم تا به دست پیرزن برساند. همان شب علی‌رغم داشتن مهمان در منزل ساعت یک بامداد به بستر رفتم ولی ساعت ۵ صبح به مدد الهی بیدار بودم. @hussainiyah135
✍️ کار هر اندازه سخت باشد، حساب‌وکتاب آن آسان‌تر است 🔹وکیل سلطان امر کرد در شهر جار زنند و برای دربار سلطان دعوت به خدمت نمایند. 🔸دو برادر در مغازۀ کوچکی در شهر جواهرسازی می‌کردند که شنیدند سلطان جواهرساز هم نیاز دارد. پس به دربار رفتند و ثبت‌‌نام نمودند. 🔹برادر بزرگ‌‌تر که پخته‌‌تر بود به اسم هیزم‌‌شکن ثبت‌نام کرد و برادر کوچک به نام جواهرساز شغل خود در دربار ثبت نمود. 🔸برادر کوچک‌تر بر بزرگ‌تر خرده گرفت که چرا وقتی تو را هنری نفیس است در شغلی ثبت‌نام کردی که سنگین است و برای بی‌هنران است؟ 🔹برادر بزرگ‌تر گفت: صبر کن تا علت را بدانی! 🔸هیزم‌شکن هر روز صبح تا شب به جنگل می‌رفت و برای دربار و مطبخ آن هیزم جمع می‌کرد ولی برادر کوچک در حجرۀ خود در دربار سلطان از بیکاری مشغول استراحت و خوش‌گذرانی بود. 🔹یک سال به این منوال گذشت. روزی سلطان را نگین انگشترش افتاد. آن را به وکیل داد تا به جواهرساز قصر برای جاانداختن و محکم‌کردن نگین بدهد. 🔸برادر جواهرساز بعد از یک سال کاری یافت آن هم برای یک ساعت! ولی در همین یک ساعت بود که یک ضربه نسبتا سنگین چکش به دیوارۀ انگشتر باعث شکسته‌شدن نگین پادشاهی شد و همان بود که سر برادر زیر تیغ شمشیر جلاد دربار برد. 🔹هرچه تلاش کردند واسطه شوند شاه وساطت کسی را نپذیرفت. 🔸قبل از مرگ برادر هیزم‌شکن بر بالین برادر جواهرساز رفت و گفت: حال دانستی که چرا من هیزم‌شکنی را انتخاب کردم؟! چون کار هر اندازه سنگین و سخت باشد، حساب‌وکتاب آن راحت و خطای آن سبک و بخشودنی است. 🔹برعکس کاری که هر اندازه سبک و به مفت‌خوری نزدیک‌تر باشد خطای آن بزرگ و مجازات آن سنگین است. 🔸بدان روزهایی که تو در دربار در حال استراحت بودی، روزهای استراحت تو قبل از مرگت بود و روزهایی که من هیزم می‌شکستم روزهای قبل از زندگی من بودند. ‌@hussainiyah135 انتشارحداکثری🔺
🔆 ✍ در دنیا دنبال چیزی باش که در آخرت به‌دردت بخورد 🔸مرد زاهدی کنار چشمه‌ای نشست تا آبی بنوشد وخستگی در کند. درون چشمه سنگ زیبایی دید. آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد. 🔹در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. 🔸کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به او داد. 🔹مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. 🔸نگاهی به زاهد کرد و گفت: آیا آن سنگ را به من می‌دهی؟ 🔹زاهد بی‌درنگ سنگ را درآورد و به او داد. 🔸مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. او می‌دانست این سنگ آن‌قدر قیمتی است که با فروش آن می‌تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد. 🔹چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت: من خیلی فکر کردم، تو با اینکه می‌دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد، خیلی راحت آن را به من هدیه کردی. 🔸بعد دست در جیبش برد و سنگ را درآورد و گفت: من این سنگ را به تو برمی‌گردانم، در عوض چیز گرانبهاتری از تو می‌خواهم. 🔹به من یاد بده چگونه می‌توانم مثل تو باشم و به‌راحتی از دنیا و متعلقاتش بگذرم. 🎋🎋🦋🎋🦋 @hussainiyah135
✨﷽✨ 🌼دنیایی که جز انسان قضاوتش نمی‌کند ✍هیچ مگسی در اندیشه فتح ابرها نیست. هیچ گرگی، گرگ دیگر را به‌خاطر اندیشه‌اش نمی‌کشد. هیچ کلاغی به طاووس، رشک نمی‌برد. و قناری می‌داند قارقار هم شنیدن دارد. هیچ موشی به فیل به‌خاطر بزرگی‌اش حسادت نمی‌کند. و زنبور می‌داند که گل، مال پروانه هم هست. رودخانه به قورباغه هم اجازه خواندن می‌دهد. کوه از مرگ نمی‌ترسد و هیچ سنگی به سفر فکر نمی‌کند. زمین می‌چرخد تا آفتاب به‌سمت دیگری هم بتابد و خاک در رویاندن، زشت و زیبا نمی‌کند. هیچ موجودی در زمین، بیشتر از انسان هم‌نوعانش را قضاوت نمی‌کند و هم‌نوعانش را به خاک و خون نمی‌کشد! ای انسان! دنیا، فقط برای تو نیست. 🎋🎋🦋🎋🦋 @hussainiyah135