❣
#تفحص
کار شروع شده بود . به آدرسی که فرمانده گردان می داد کار را شروع کردیم. و الحمدالله طی اون یک هفته- ده روزی که در منطقه کار کرده بودیم ، چند تایی از بچه های فرمانده گردان را پیدا کرده بودیم.
گفتیم حاجی تموم شد دیگه؟
تمام جاهایی که شما گفته بودید را ما زدیم. شهدا هم الحمدالله پیدا شدند و اکثرا هم پلاک داشتند و ایشون تک تک بچه هاش رو میشناخت. عه این حسینه، این فلانیه، آخ آخ این بچه ی خیلی خوبی بود.
تک تک رو میشناخت . گفتیم آیا جایی مونده که ما نزده باشیم؟
اطرافش رو نگاه می کرد .
گفتیم حاج ممد، چیه؟
دنبال چی می گردید؟
ما فقط استخون بچه ها رو پیدا کردیم. گوشت و خونشون رو که نمی تونیم جابجا کنیم.
باید از این منطقه بریم.
برگشت گفت: «نه، یه نفر هنوز پیدا نشده.
بیسیم چی من هنوز پیدا نشده.
بیسیمچی بعد از عقب نشینی، با من نیومد و یهو اون رو گم کردم.
زمانی که به خط خودمون رسیدیم، دیدم از پشت یکی از بیسیم ها من رو صدا می زنند. اومدم دیدم بیسیم چی خودمه.
گفت: که حاج ممد پاهام قطع شده... نتونستم پشت سرت بیام. توی نیزار موندم.»
یه حرفی زد که خیلی با روحیه ی ما بازی کرد اون حرفش...