eitaa logo
گــــاندۅ😎
325 دنبال‌کننده
5.7هزار عکس
2.4هزار ویدیو
41 فایل
گاندو‌صداےماست🗣 ما همان نسل جوانیم ڪہ ثابت کردیم در ره‍ عشـق جگـر دار تر از صد مردیـم...🙃🙌🏻 🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨🌿✨ ادمین : @r_ganji_ir
مشاهده در ایتا
دانلود
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_60 رسول: تمام ذهنم درگیر صداهایی بود که شنیده
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _تو اینجا چی کار می کنی داوود؟... _من که دنبال سوژه ام....شما چرا اینجایید؟....برا عملیات؟ عصبی فریاد زدم.. _درست حرف بزن ببینم...تو الان باید پیش سعید باشی...برا دستگیری ویکتوریااااا....اینجا چی کار می کنی؟ _داداش چرا عصبی میشی؟....گفتم که...دنبال سوژه ام دیگه....ویکتوریا.. _داووودددد....چرا نگفتی داره میاد اینجا؟... _مگه باید می گفتم؟...قرار بود فقط دنبالش باشم... _وای داووود...بدبخت شدیم....ویکتوریا به خون اقا محمد تشنه است...خدا کنه بلایی سرش نیاره.. با فریادم آقا محسن و بچه ها متوجهمان شدند... _چته رسول؟..چرا داد می زنی؟...می شنون صدامونو... _تو اینجایی داوود؟ _بله اقا... ت.م ویکتوریام... _رسول هنوز که اتفاقی نیفتاده... نگاهی به سر تا پای داوود انداخت.. _تو چرا جلیقه نداری؟ _وقت نشد بگیرم اقا محسن... جلیقه را از تنش در آورد و به سمت داوود گرفت. _بگیر تنت کن... _ولی.... _ولی نداره داوود....سریعتر...وگرنه اجازه شرکت تو عملیات رو بهت نمی دم... داوود: برای گرفتن جلیقه مردد بودم... _بگیر داوود. دستم را با اکراه جلو بردم و از دستش گرفتم... _سریعتر راه بیفتید...سیم هدفون تو گوشتون باشه...گزارش لحظه ای بدید...شما حواستون به طبقات بالا باشه....من و داوود می ریم سوله اصلی....امکان درگیری خیلی زیاده...مراقب باشید.. اولویت اولمون جون اقا محمد و فرشید بعد دستگیری ویکتوریا... متوجه شدید؟ رسول گفت: _آقا میشه منم با شما بیام؟ _نه رسول...سریعتر برید... محمد: حس کردم تمام انرژی ام به یک باره خالی شد... دستم از روی گلویم لیز خورد و روی پایم افتاد... تنها صدای فرشید بود که در گوشم اکو میشد... نگران بود.. انگار تمام بدنم بی حس شده بود.. بی رمق بودم. خواستم حداقل دستش را در دستم بفشارم که اینقدر نگران نباشد....اما دریغ از یک عکس العمل.. دریغ از یک... فرشید: حس کردم نفسش برگشت... سینه اش خس خس می کرد... وای خدایا شکر.... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16352678976474
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_61 _تو اینجا چی کار می کنی داوود؟... _من
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ با این خس خسی که سینه اش داشت حس می کردم پلک هایش می لرزید... از درد دستانم را محکم فشار می داد.. ناله هایش بی صدا بود... بوسه ای به دستان سردش زدم... با گریه گفتم: _خوبید آقا محمد؟ _به....خا...طر.....کم...خونیه...نگ....ران...نبا...ش.. در باز شد.... _وای بازم... نیکلاس وارد سوله شد... پشت سرش زن بی حجابی با ناز داخل شد... نگاهم را به آقا محمد دادم که سعی داشت بلند شود.. _آقا محمد شما این زنه رو می شناسید؟ _ویک...تو...ریا... کمک....کن...بلند...شم... با نگرانی و ترس گفتم: _این همون زنه نیست که می گفت خودم سرش رو جدا می کنم.. سعی کرد بخندد..با صدای لرزان گفت. _چرا....خود...شه.. _شماا چرا اینقدر ریلکسید؟....چر اینقدر آرومید...این زن به خونتون تشنه است...چرا سعی دارید بخندید؟ _چون....خیا..لاتش...خا..مه..چون....زورش...به...امثال...ما...نمی..رسه.. حالا...یه..کمک...کن...بشینم... یک دستم را به کمرش گذاشتم و با دست دیگرم کمک کردم تا بنشیند... ویکتوریا نزدیک ما شد.. _دفعه اول که دیدمت اینجوری نبودی...تو این حال نبودی...کاری باهات بکنم که جنازه ات هم نرسه دست خانواده ات... جوری سر از تنت جدا کنم که تو کتابا بنویسن فرمانده.. کاری کنم به دست و پام بیفتی.. التماسم کنی.. _ما...گر...زِ....سر...بریده...می...ترسی...دیم....در..محفل...عاشقان...نمی...رقصید...یم... _شاعرم که هستی... ناگهان عصبی شد... صورتش را به سمت نیکلاس برگرداند. با عصبانیت فریاد زد... _مگه نگفته بودم با سرش کار نداشته باشید؟....گلوش چرا پاره است... _می خواست ازشون حرف بکشه.. _من این حرفا حالیم نیست...باید زنده بمونه....فهمیدی... _این جون سگ داره...با این زخم ها نمی میره... محمد: دیگر خسته شده بودم...تمام تنم تیر می کشید... یک زن چقدر می توانست بی رحم باشد.. از تهدید هایش خسته بودم...انگار توخالی بود..ولی.. رسول: صدای فریاد ویکتوریا در تمام سوله پیچیده بود... در دلم غوغایی بود.. ای کاش می توانسم همراه آقا محسن بروم.. در این فکر ها بودم که ناگهان... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16353264527474
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_62 با این خس خسی که سینه اش داشت حس می ک
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محسن: داوود به سمتم آمد... _آقا همه چی حله....فقط.. _فقط چی داوود؟ _انگار ویکتوریا می خواد آقا محمد رو... _نمی ذاریم.. _خانم توفیقی...شما اینجا باشید تا درگیری تموم شه.. _داوود...تو دنبالم بیا.. _حسام....تو هم پشتیبانی کن...نذار فرار کنن... به خاطر اینکه تعدادمون نسبت به اونا کمه همه حواساشون رو جمع کنن...یه خطا برابر میشه با به هدر رفتن تمام زحمات این چند ماهمون.. بسم الله... آرام و بی صدا به سمت در اصلی حرکت می کردیم... از کنار دیوار قدم برمی داشتیم. صدای حرف زدن و خنده های آنان به وضوح شنیده می شد. تا چند دقیقه دیگر مادرشان را به عذایشان می نشاندیم. بی صدا مسلح کردیم.. با اشاره دست فهماندم که شروع می کنم. دقیقا پشت سرشان ایستاده بودم. با یک حرکت دست روی کمرش نشاندم. پایم را روی گردنش گذاشتم و با یک حرکت سرش را به زمین زدم.. این از این... حالا نوبت فردی بود که از سوله نگهبانی می داد.. از کنار دیوار ارام به سمتش رفتم... از پشت دستم را به گردنش گذاشتم و محکم پیچاندمش... این هم از این.. دستبند را روی دستش محکم کردم... ناگهان صدای تیراندازی در تمام محوطه پیچید.. فرشید: درست می شنیدم... صدای تیراندازی بود.. همه با عجله از سوله بیرون رفتند.. حتما آقا محسن بود.. نگاهم به وسایل روی میز رفت... خنجر بزرگی روی میز برق می زد.. لینک ناشناس: https://secret--message.com/16353979378024
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_63 محسن: داوود به سمتم آمد... _آقا همه
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ سر چرخاندم... هیچ کس نبود... _آقا محمد من الان برمی گردم... _مرا..قب....با...ش... چشمی گفتم و با عجله از جایم بلند شدم.. سر آقا محمد را روی زمین گذاشتم... _شرمنده... با یک حرکت خنجر را از روی میز قاپیدم... با تردید به سمت در رفتم که ناگهان... محسن: بلند فریاد زدم. _کی تیر اندازی کرد؟ همه ساکت بودند...پس یعنی صدای تیراندازی از ما نبوده... با این صدا رسول با عجله از طبقات پایین امد... _اقا محسن صدای تیراندازی بود... از بالا... _رسول تو برو بالا....مواظب باش ویکتوریا فرار نکنه...من اینجا حواسم هست... وقت تعلل نبود... ما را به رگبار بسته بودند... _حسام صدامو داری؟ _بله.... _تک تیر انداز ها کجان؟ نزدیک مستقر شدن...دید کافی ندارن... _بالای ساختمون نفر دارن...بزنیدش.... _دریافت شد.. برای لحظه ای در میان آن هیاهو چشمانم را بستم.. _الا بذکرالله تطمئن القلوب بسم اللهی گفتم و در سوله را با ضرب پایم باز کردم.. خواستم یک قدم بردارم که ناگهان حس کردم کسی پشت سرم است... بی انکه بدانم کیست مشتی نثار صورتش کردم... رسول: طبقه بالا در میان ان شلوغی ها پاکسازی شد... تنها سوله مانده بود.. _آقا محسن صدامو دارید؟ آقا..... درحالی که نفس نفس می زد گفت. _به حسام.... بگو .....بیاد ....پایین.. قطع شد... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16354415553214
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_64 سر چرخاندم... هیچ کس نبود... _آقا محمد من الان برمی
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ فرشید: ناگهان آقا محمد صدایم کرد... _فر....شی....د؟؟ _جانم آقا محمد _مرا...قب....با...ش.... چشمانم از اشک لبالب شد... آخر چطور می توانست در این وضعیت نگرانم باشد؟ چطور می توانست اینگونه آرام و معصوم باشد... دل کندن از چشم هایش کار سختی بود... او را تنها گذاشتن آخر بی معرفتی بود.... اما اگر برای اوردن کمک نمی رفتم... دلم را به دریا زدم... این اخرین فرصت بود. برای بار آخر نگاهی به چشمان معصومش انداختم... در را باز کردم.. استخوان های دستم هنوز درد می کرد... چاقو را به دست چپم دادم.. راهرو را در پیش گرفتم. صدای تیراندازی هرلحظه بیشتر میشد.. نمی دانستم آنجا کجاست.. راهرویی خلوط که هر دو متر یک اتاق داشت.. یک صدای دیگر هم در میان ان هیاهو مشخص بود.. دقیق شدم. صدا از پشت آخرین در راهرو بود... با احتیاط به سمت در رفتم و بازش کردم.. پله هایی که به طبقه ی بالا راه داشت... حالا صدا واضح تر بود.. کسی که داشت با تلفن حرف می زد و صدای رگباری که داشت به سمت بچه ها نشانه می رفت. محسن: این هم از مشتی که بی موقع فرود آمد.. نیکلاس.. گند زدم... قبل از اینکه عکس العملی نشان دهم شلیک کرد... _نمی شناسمت....از رفقای محمدی نه؟...فک نکنم دیگه زنده باشه... نگاهم به سمت محمد کشیده شد... تمام بدنش غرق در خون بود.. @Hoonarman
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_65 فرشید: ناگهان آقا محمد صدایم کرد... _فر....شی....د؟
✨✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ رسول: _حسام آقا محسن گفت بریم پایین... _خب چرا نگرانی؟ _صداش می لرزید...نفس نفس می زد.. _خب حتما درگیری پیش اومده... بریم کمک.. خواستم قدم بردارم که سرم تیر کشید.. دستم را به سرم گرفتم... _چی شد؟...می خوای تنها برم؟ _چیزی نیست...بریم... فرشید: گارد گرفتم.... در را بی صدا باز کردم... مردی که پشت رگبار نشسته بود داشت با تلفن حرف می زد... ارام پشت سرش قرار گرفتم... حالت چاقویم را در دستم تغییر دادم... خواستم تیزی را داخل گلویش فرو کنم که متوجه شد... محسن: دستم را روی زخم شانه ام گذاشتم... نمی شد... نمی شد به این راحتی تسلیم شوم... از آن طرف محمد که روی زمین سرد چشمانش را بسته بود...از آن طرف هم عملیاتی که فرمانده می خواست...و بچه هایی که چشمشان به من بود.. بی خیال جانم شدم... یک شلیک کافی بود تا از پا در آورمش... یک شلیک تا موفقیت عملیات... یک شلیک تا نجات محمد.. _شما همتون بزدلید....یه مشت آدم به ظاهر معتقد... عصبی بودم...نگذاشتم ادامه دهد... به یک حرکت اسلحه را از دستش قاپیدم... و حالا تیری که روی پیشانی اش نشسته بود... به همین راحتی.. مرد... به سمت محمد دویدم... _داداش خوبی؟ چشمانش را تا نیمه باز کرد.. با خس خس گلویش گفت: _به....تر.....از...این...نم...یشه.. دستم را زیر سرش گذاشتم... _طاقت بیار...الان می ریم بیرون... نفس نفس می زدم.. رسول پشت سر هم صدایم می کرد... _رسول...به حسام بگو بیاد پایین.. دستش را روی گردنم محکم کردم... _می تونی بلند شی؟ اینطور نمی شد... روی کولم گذاشتمش.. خون گلویش از روی صورتم چکه می کرد.... رسیدم مقابل در... کنار جسد نیکلاس.. ناگهان چشمم روی پاهای زنی ثابت ماند... رسول: با عجله به سمت سوله دویدیم.. در راهرو را باز کردم... با دیدن آن صحنه روی زمین افتادم... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16355856930864
گــــاندۅ😎
✨✨ ✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_66 رسول: _حسام آقا محسن گفت بریم پایین... _خب چرا نگ
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ فرشید: قبل از اینکه بخواهم چاقو را گردنش فرو کنم پایش را جلو اورد و به زانویم کوبید... پشت بام... ارتفاع... تاریکی... کمرم محکم به دیواره بام برخورد کرد... نفسم رفت... دست به سینه گذاشتم.. ان از خدا بی خبر خودش رو روی سینه ام انداخت... دستانش را دور گلویم قفل کرد.... ناخن هایم را روی دستش خراش می دادم... تنها چند سانت با چاقو فاصله داشتم... آرام آرام تمام بدنم بی حس شد... دستم را جلو بردم که چاقو را از زمین بردارم... نمی شد... نفس... نفس کم داشتم... رسول: دستم را روی زخم پیشانی اش کشیدم... تازه بود... فقط چند دقیقه... فقط چند دقیقه زود تر می رسیدم حالا با پیکر بی جانش رو به رو نمی شدم. دستم را روی چشمان نیمه بازش کشیدم... _زود بود....اخه چرا؟؟؟...اخه چرا تنهامون گذاشتی؟؟؟... خدایااااا.... چراااااا..... سرم را روی سینه اش گذاشتم... _شرمنده داداش.... شرمنده... اشک هایم سر باز کرد... _رسول....به خودت بیا...بلند شو.... آقا محمد کمک می خواد... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16356121742364
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_67 فرشید: قبل از اینکه بخواهم چاقو را گردنش فرو کنم
✨✨✨ ✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ به سمت آقا محمد دویدم... نیکلاس که تمام کرده بود... آقا محسن هم که... _داوووود....اورژانس رو هماهنگ کن.. کنارش نشستم.. _آقا محمددد...طاقت بیار...جان رسول... با خنده گفت: _نگ....را...ن...نبا...ش...اس..تاد.. _نمی تونم...همش تقصیر من بود..اگه جلوتون رو گرفته بودم...اگه یه راه دیگه پیدا می کرد...اگه.. حرفم را قطع کرد.. _فر..شی...د... ناگهان یاد فرشید افتادم.. _شما فهمیدید کجا رفته؟ با دستش به انتهای راهرو اشاره کرد.. به کنار دیوار تکیه اش دادم.. _حسام اینجا باش...من می رم دنبال فرشید.. _زود برگرد...اینجا هنوز پاکسازی نشده.. _باشه.. اسلحه ام را از روی زمین برداشتم... از چهارچوب در فاصله گرفتم. ارام در اخرین اتاق را باز کردم و از پله ها بالا رفتم... با شنیدن آن صدا بی آنکه وقت کنم اسلحه ام را مسلح کنم داخل شدم.. فرشید: رسول بود.. صورتم را حس نمی کردم... حالا که حواسش به من نبود به یک حرکت چاقو را از زمین برداشتم و به پهلوی راستش فرو کردم... قفل دستانش شل که نشد هیچ...حس کردم ناخن هایش گلویم را پاره کرد... صدای رسول هم هر لحظه وضوحش را از دست می داد... چشمانم تار شد و سیاهی مطلق... تمام... ........................... _دکتر حالش چطوره؟ _خوب نیست..ما عمل رو انجام می دیم ولی باید منتقل شه تهران... خونریزی زیاد بوده...زخم سینه اش هم عفونت کرده.. به رگ اصلی آسیبی نرسیده... ضربان قلب پایین...فشار خون پایین...احتمال سکته قلبی خیلی زیاده. خطر این عمل بالاست..من تمام سعی خودم رو می کنم. لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16356736329464
گــــاندۅ😎
✨✨✨ ✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_68 به سمت آقا محمد دویدم... نیکلاس که تمام کرده بود.
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ سعید: _چی شد سعید؟... خیسی صورتم را با استین لباسم گرفتم.. _اقا محمد که اتاق عمله...فرشید هم بستری کردن... _رسول کجاست؟؟ _شاید نماز خونه باشه... _از وضعیت آقا محمد چیزی نفهمیدی؟ _خطرناکه....ریسک داره عملش داوود... راستی از ویکتوریا خبری نشد؟؟ _نه...فرار کرد..البته زخمی شد ولی نتونستیم بگیریمش...نمی دونم چرا این کیس رو دادن به ما...اخه ما رو چه به عملیات های تروریستی... داوود: راه افتادم سمت نمازخانه.. گوشه نمازخانه قران به دست داشت اشک می ریخت. با انکه خودم حال خوشی نداشتم سعی کردم لبخند بزنم.. دستم را روی شانه اش گذاشتم.. _حال آقا رسول ما چطوره؟ بعضش شکست.. _خوب نیستم...داوود...نمی تونم...شکستم...نمی کشم...این همه اتفاق... به خدا دلم طاقت نمیاره...ناشکری نمی کنم ها ولی اخه چرا باید همه این بلاها سر آقا محمد بیاد... الان کی به عطیه خانم خبر بده؟ کی به آقای عبدی بگه؟ کی ؟ داوود... _اروم باش رسول جان...همه چی درست میشه.. صب تشیح جنازه اس...یکم استراحت کن.. چنان سرش را بالا اورد که یک لحظه از گفته خودم پشیمان شدم... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16357620057754
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_69 سعید: _چی شد سعید؟... خیسی صورتم را با است
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _یعنی چی؟؟؟؟تشییع جنازه کی؟ _رسول حواست کجاست؟... _جواب منو بدههههه...تشییع جنازه کی؟؟؟؟..نکنه... _وای رسول...آقا محسن رو می گم.. _آقا محسن؟؟...یعنی... _رسول منو نگا....همین یه ساعت قبل بالا سر آقا محسن بودی...چت شده... آرام زیر لب اسم محسن را زمزمه می کرد.. _من.... یادم اومدددد... در حالی که بهت زده از چشمانش اشک می ریخت گفت. _تیر رو پیشونیش نشسته بود... زیر سرش خیس خون بود... چشاش باز بود...کنار آقا محمد...هرچی صداش زدم بلند نشد...هرچی التماس کردم نگام نکرد... داوود.. اگه اقا محمد مثل محسن بی خداحافظی بره....اگه ما رو یادش بره...اگه مثل محسن تو شهر غریب جون بده... داوود...اقا محمد هنوز نتونسته حرم رو زیارت کنه...هنوز نتونسته زیارت دخول بخونه...هنوز نتونسته مثل همیشه تو ورودی صحن دستش رو سینه اش بزاره... همش تقصیر منه... تقصیر منه اگه دختر اقا محمد نتونه باباش رو بغل کنه... تقصیر منه اگه عطیه خانم تو جوونی شوهرش رو از دست بده... همش تقصیر منه اگه آقا محمد شهید شه... همش تقصیر منه.. شاید اگه یکم دیگه پافشاری می کردم الان اقا محمد با مرگ دست و پنجه نرم نمی کرد... سرش را به سینه ام فشردم.. دیگر خودم هم حالم خوش نبود.. سعید: حسام ارام داشت به سمتم می امد.. همه بغض داشتند.. چقدر رفتن یک برادر از زندگی ات می توانست سخت باشد... با بی حالی گفت.. _سعید جان... فرشید به هوش اومده...می خوای بری پیشش؟.. _اره...تو اینجا باش... من می رم...فقط هر خبری شد بهم بگو... _خیالت راحت.. ارام از دیوار گرفتم و بلند شدم.. خواستم از کنارش رد شوم که صدایم کرد. _سعید میگم اقا محسن رو کجا بردن؟... ارام گفتم. _سردخونه... _یه سوال...چرا اینجا می خواین مراسم تشییع جنازه اش رو بگیرید؟... _اینطوری وصیت کرده...درضمن...آقا محسن کسی رو نداره که...تنهاست... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16357846665364
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_70 _یعنی چی؟؟؟؟تشییع جنازه کی؟ _رسول حو
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ فرشید: چشمانم را باز کردم... تنها صدای نفس هایم را می شنیدم.. مات و مبهوت به سقف خیره بودم.. یادم آمد.. خون... پارگی گلویش... خس خس سینه اش... زخم دستش.. نفس های تنگش... صدایش در گوشم پیچید... _فر...شی...د...مرا...قب..باش.. بی اختیار اولین قطره اشک از گوشه چشمم سر خورد و به پایین ریخت و مقدمه ای شد برای سیل اشک هایم... خواستم از جایم بلند شوم که دنده های سینه ام به شدت تیر کشید.. _اخ.. به لحظه نکشیده سعید در را باز کرد و داخل شد... و منی که در آن حال....با صورت خیس ... نیم خیز بودم..و با دستم محکم سینه ام را می فشردم... با عجله به سمتم امد.. دستش را تکیه گاهم کرد... _فرشید جان...اروم نفس بکش...چیزی نیس... بعد از چند دم و بازدم نفسم برگشت.. در حالی که نفس نفس می زدم گفتم... _گلوش...رو...بر...یدن...تمام...بدنش...خون..بووود... ارام روی تخت خواباندم.... دستانش را روی صورتم قفل کرد.. _فرشید....اروم باش چیزی نیست.. _دادا...شم.... _خوبه فرشید.خوبه... اروم.. سعید: پرستار داخل اتاق شد... وضعیت فرشید را که دید به سرعت به سمتمان آمد.. _اقا برید بیرون... سرنگی را از روی میز برداشت و به سرم زد... حسام: منتظرم.. منتظر خبری از برادرم.. خدا می داند چه نذر ها که نکرده ام... چه دعا ها که نخوانده ام.. در باز شد... به سرعت از جایم برخاستم.. _آقای دکتر...نتیجه عمل؟ _متاسفانه ایشون لحظه آخر از..... لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16358693892554
گــــاندۅ😎
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #رمان_امنیتی_گمنام #قسمت_71 فرشید: چشمانم را باز کردم... تنها ص
✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _متاسفانه ایشون لحظه آخر از دنیا رفتن... _امکان ندارهههه.. ناگهان در اتاق باز شد و در حالی که ملافه ای روی صورتش کشیده بودند رو به رویم قرار گرفت... دستش از زیر ملافه آویزان بود... روی زانو نشستم... انگشتر عقیقشششش... بلند فریاد زدم.... _داداش برگردددد... نروووو....من بی تو نمی تونم....بعد چند سال برنگشتم که رفتنت رو ببینم...مگه قول نداده بودیییی...مگه نگفتی خیالت راحت...حالا چشات رو باز کن...توبیخ کن...اخراج کن...فقط چشات رو باز کن...رسول جونش بسته به توعه... در حالی که پاهایم می لرزید بلند شدم... ملافه را از صورتش کنار زدم... زخم گردنش... صورت سفیدش.. لکه های خونی که روی صورتش پراکنده بود... خودم را روی تن بی جانش انداختم... صدایی در سرم می پیچید... _حسامممم...حسام.. چشمانم را باز کردم... گنگ به روبه رو خیره بودم... نگاهی به در اتاق عمل کردم... یعنی همه اش خواب بود.. _خوبی؟ چرا صورتت خیسه.. _اره سعید جان فک کنم همش کابوس بود.....هوففف... _ از آقا محمد چه خبر؟؟؟ _نمی دونم...هنوز که هیچی..فرشید رو دیدی؟ _اره...دوباره حالش بد شد...به زور آرامبخش اروم شد خوابید... در اتاق عمل باش شد... تپش قلب گرفتم.. دعا دعا می کردم خوابم تعبیر نشود.. _دکتر چی شد؟ _نتیجه عمل خوب بود...به خاطر شک هایی که بهش وارد شده قلبش ضعیف شده..قبل از اینکه بخواد ایست قلبی داخل اتاق عمل عوارضش رو نشون بده باید بفرستیمش تهران... همین امشب... عفونت سینه اش به شدت داره گسترش پیدا میکنه... اینجا کاری نمی تونم بکنم.. _چطور می خواید منتقلش کنید..؟؟ _وضعیتش که پایدار شد با امبولانس... .................... صبح روز بعد: رسول: تشییع جنازه بی هیچ جمعیتی تمام شد.. در اوج غربت... در اوج تنهایی... چه کسی فکرش را می کرد کسی مثل محسن اینگونه بی وفا شود... همه رفتند... من ماندم و مزاری که بوی خون می داد...بوی عشق کنارش نشستم.. _آقا محسن خوش به سعادتت... ای کاش من جای تو اینجا خوابیده بودم... خم شدم و خاک مزارش را بوسیدم... "پایان فصل اول" لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16359350511944