✴️چگونه دختر شفا یافت؟
روز نهم شوال سال 1343 دست راست شل شده کوکب دختر حاج غلامحسین جابوزی 158 شفا داده شد؛ پدر دختر گفت:
یک شب در خانهی ما اتفاقی هولناک افتاد؛ این دختر از هول و اندوه، دست راستش به درد آمد تا سه روز به درد گرفتار بود؛ بعد دستش از حرکت افتاد؛ او را از قریهی خود برای معالجه به کاشمر آوردم؛ نزد پزشک رفتم؛ پزشک برای معالجهی آن کوشید؛ ولی بیماری او بهبود نیافت.
به مشهد مقدس مشرف شدیم ظاهرا برای معالجه؛ ولی باطنا برای استشفا از دربار حضرت رضا علیهالسلام؛ چند روزی نزد پزشکان ایرانی رفتیم فایدهای ندیدیم؛ بعدا به دکتری آلمانی مراجعه کردیم طبیب مذکور، برای معالجه. دختر را برهنه کرد. دختر گفت:
وقتی خود را در نزد آن اجنبی کافر. برهنه دیدم خیلی بر من گران آمد و بر من سخت گذشت که از خدا آرزوی مرگ کردم و گفتم:
ای کاش مرده بودم! و ناموس خود را پیش اجنبی کافر، برهنه نمیدیدم.
دکتر دستور داد:
چشمهای دختر را بستند.
سپس به او گفت:
به هر عضوی که دست میگذارم بگو. دست بر روی هر عضوی میگذاشت دخترم میگفت:
فلان عضو است تا وقتی که دست، بر روی دست راست او نهاد دختر ابدا اظهار درد نکرد. چون معلوم شد، که احساس درد نمیکند؛ لباسهایش را به او پوشانده، چشمهایش را باز کرد و گفت:
این دست علاج ندارد؛ سه مرتبه گفت:
دست مرده است و روح ندارد؛ او را نزد امام خودتان ببرید مگر پیغمبر یا امام آن را علاج کند.
از این سخن یقین کردم. بجز پناه بردن به طبیب حقیقی، حضرت رضا علیهالسلام چارهای نیست.
فکر بهبود خود ای دل! ز در دیگر کن
درد عاشق نشود به ز مداوای طبیب
او را به حمام فرستادم تا پاکیزه شود و غسل نماید.
شست و شویی کن و آنگه به خرابات، خرام
تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده
پاک و صافی شو و از چاه طبیعت به در آی
که صفایی ندهد آب تراب آلوده
نزدیک غروب بود که مشرف به حرم امن و کعبهی حقیقی شدیم.
دخترم در پیش روی مبارک، جلو ضریح نشست و عرض کرد:
یا امام رضا علیهالسلام! یا شفا یا مرگ.
من هم سخن او را به ساحت اقدس حضرت رضا علیهالسلام عرض کردم وهر دو با هم بسیار گریستیم.
آن گاه به یادم آمد که امروز نماز ظهر و عصر نخواندهایم. به دخترم گفتم:
برخیز! که نماز نخواندهایم از جا برخاسته، به مسجد زنانهای - که در حرم شریف است - برای ادای نماز رفت؛ من هم در جلو مسجد، مشغول نماز شدم.
هنوز نماز تمام نشده بود، دیدم دختر، بسرعت از مسجد زنانه بیرون آمد و از جلو من گذشت پس از تمام کردن نماز به جست و جوی او رفتم که چنانچه به طرف منزل رفته باشد، او را ببینم که به خاطر ندانستن راه خانه، سرگردان نشود.
ناگهان دیدم که او در کنار ضریح مطهر نشسته و اظهار حاجت میکرد. و میگفت:
یا مرگ یا شفا.
#ادامه در پست بعد
حضرت فرمودند : ای شریح اینگونه بین مردم حکم می کنی ؟ شریح گفت : پس چه کاری انجام دهم ؟ حضرت فرمودند : به خدا قسم الان طوری میان اینها داوری کنم که تا کنون هیچ کس به جز داوود پیغمبر چنین داوری نکرده است ! آنگاه رو به قنبر کرد و فرمود : ای قنبر چند نگهبان حاضر کن . چون حاضر شدند هر یک از آنها را مأمور 5نفر کرد . آنگاه حضرت به آنان خیره شد و فرمود : خیال می کنید نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید ؟ به نگهبانان فرمودند که : سر و صورت هر یک پوشانده و در پشت یکی از ستون های مسجد جای دهند . نویسنده خود عبید الله بن ابی رافع را پیش خواند و فرمود : کاغذ و قلم بردار و اقرارشان را بنویس . امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر مسند قضاوت تکیه زد ، مردم نیز گرد آمدند . آنگاه به مردم فرمودند : هر وقت من تکبیر گفتم شما نیز همه با هم تکبیر بگویید . یکی از 5 نفر را طلبید و سر و صورتش را باز کرد و به نویسنده خود فرمود : قلم در دست بگیر و آماده نوشتن باش .
امیر المومنین علی (علیه السّلام) از آن نفر پرسید : در چه روزی با پدر این جوان بیرون آمدید ؟ فلان روز ، در چه ماهی از سال ؟ فلان ماه ، در چه سالی ؟ فلان سال ، کجا رسیدید که پدر این جوان مرد ؟ فلان جا ، در خانه چه کسی ؟ فلان شخص ، مرضش چه بود ؟ چند روز بیمار بود ؟ در چه روزی مرده است ؟ چه کسی او را کفن و دفن کرد ؟ پارچه کفنش چه بود ؟ چه کسی بر او نماز خواند ؟ چه کسی او را در قبر نهاد ؟
چون بازجوئی کامل شد ، حضرت تکبیر گفت و مردم هم همگی تکبیر گفتند . گواهان دیگر که صدای تکبیر را شنیدند ، یقین کردند که رفیقشان اقرار کرده است . آنگاه سر و صورت اولی را بسته و به زندان بردند . حضرت دیگری را خواست و سر و صورتش را باز کرد و فرمود : گمان می کنید نمی دانم چه کرده اید ؟
#ادامه پست بعد
منبع : rasekhoon.net