يك بار مأمون عازم شكار شد در بين راه به عده اي نوجوان برخورد كرد كه تا چشمشان به مأمون و كاروانش افتاد همگي فرار كردند ولي حضرت جواد ـ عليه السلام ـ كه سنش در حدود پانزده سال بود از جا حركت نكرد و به جاي خود ايستاد.
وقتي مأمون ديد همه بچه ها از ترس او پراكنده شده اند ولي يك نوجوان سر جاي خود ايستاده با تعجب گفت: اي جوان چرا تو هم مثل همه بچه ها فرار نكردي؟
امام ـ عليه السلام ـ فوراً جواب داد براي چه بروم، راه را كه تنگ نكردم كه كنار بروم تا براي تو باز شود، جرمي هم مرتكب نشدم كه وحشت داشته باشم. و اين گمان را هم دارم كه تو كسي را كه گناهي نداشته باشد آسيبي نمي رساني.
كلمات امام و چهره جذابش مأمون را حيرت زده كرده و پرسيد: اسم تو چيست؟ فرمود: محمد. گفت: پسر چه كسي هستي؟ فرمود: فرزند علي بن موسي الرضا ـ عليه السلام ـ هستم. گفت: واقعاً تو بايد فرزند آن حضرت باشي.
#بحار_ج ۵۰
امام دلم❤️ به مناسبت شهادت امام جواد علیه السلام