eitaa logo
『شہید ابࢪاهیـــم هـادے』
1هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
4.4هزار ویدیو
70 فایل
ارتباط با ادمین کانال: @Mohammad_Alinia_313 همسایه‌مون← @Eashagh_reza (اعشاق الرضا(ع)) همسایه‌مون← @Ashghaneemamezaman313 همسایه‌مون← @feraghe_hossein همسایه‌مون← @Sajad110j ݪینک ناشناسمون: https://harfeto.timefriend.net/17205132310756
مشاهده در ایتا
دانلود
زمان حضرت موسى عليه السـلام در بنى اسـرائيل بـه جهت نيامـدن باران قحطى شد‌. مردم به حضرت مـوسى گفتند: بـراى ما نماز استسقاء بخوان. حضـرت مـوسى عليـه‌ السلام با قـوم خود براى دعاى باران رفتند و بيشتر از هفتاد هزار نفر بودند هر چه كردند باران نيامد. حضرت مـوسى عليـه السـلام علت را از پروردگار پرسید. ندا آمـد: در ميان شما شخصی هست كه چهل سال مرا معصيت می‌كند. به او بگو از جمعيت خارج شـود تا رحمتـم را نازل كنم. حضرت با صداى بلند فرمود: اى كسى كه‌چهل سال‌ است معصيت مى كنى از ميان ما برخيز و بيرون رو كه خداوند به جهت بدى تو باران رحمت خود را از ما قطع كرده مرد عاصى با خود گفت چه كنم؟ اگر برخيزم واز ميان مردم بروم كه مردم مرا مى بينند و رسوا مى شـوم و اگر نروم كه خدا باران نمی دهد همان‌ جا نشست و از روى حقيقت تـوبه كرد و از كـرده خود شـد. يكدفعه ابرها آمـد و چنان بارانى آمد كه تمام سيـراب شـدند. حضـرت عـرض كـرد: خـدایا كسى از ميـان ما بيرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟ خطاب شد: سقيتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم ، به سبب آن كسى كـه شمـا را منع كردم و گفتم از ميان شما بيرون بـرود. موسى عليه السلام عرض كـرد: خدايا! اين بنـده را به من بنما. خطاب شـد: اى موسى آن وقتى كـه مـرا می كرد رسـوايش نكردم ، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟! @ibrahim_hadi
🔰 ماجرای توبه ی 👈 قسمت دوم (پایان) گفت: اسباب و اثاثیه این خانه را انتقال داده ایم. گفتم کجا؟ گفت مگر قرآن نخوانده اى که خداوند مى فرماید: ✨تِلْکِ الدّار الا خِرَةُ تَجْعَلُها لِلَّذینَ لایُریدُونَ عُلُوّا فِى الاَْرْضِ وَلا فَسادا وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ✨ این سراى (دائمى و با عظمت ) را فقط به افرادى اختصاص ‍ (داده و) مى دهیم که در نظر ندارند در زمین برترى جوئى و فساد نمایند و عاقبت نیک و شایسته و خوب براى افراد با تقوا و خواهد بود. بله ما هرچه داشتیم براى جاوید فرستادیم دنیاى باقى ماندنى نیست. اکنون اى مرد بیا و از خدا و از این کار درگذر حذر کن از اینکه همیشگى را به دنیاى فانى بفروشى و حوران را به زنان. گفتم: از این پرهیزگارى درگذر و حاجت مرا روا کن. خیلى مرا نصیحت کرد دید فایده اى ندارد گفت: حال که از این کار نمى گذرى آیا ناگزیرم و ناچارم نیاز تو را برآورم؟! گفتم آرى. دیدم رفت در اُتاق دیگر و مرا به آن حال گذاشت. مشاهده کردم در آن اتاق نشسته است. آن دختر صدا زد برایم آب بیاورید تا وضو بسازم آب آوردند و وضو گرفت و تا نصف شب نماز خواند من همین طور در فکر بودم که این جا کجاست؟ اینها کى هستند؟ و چرا تا حال طول کشید که ناگهان آن دختر را شنیدم که گفت یک مقدار پنبه و طبقى برایم بیاورید سپس آن پیرزن برایش برد. بعد از چند دقیقه ناگهان دیدم پیرزن فریادى زد و گفت: ✨اِنّا لِلّه وَ اِنّا اِلَیْهِ راجِعُون وَلاحَوْلَ وَلاقوة اِلاّ بِاللّهِ الْعَلىِّ العَظیم✨ من وحشت زده پریدم دیدم آن دختر را با کارد بیرون آورده و روى پنبه و داخل طبق گذاشت. وقتى آن پیرزن آن طبق را به سوى من آورد دیدم چشمها با پیه آن هنوز در حرکت بود. پیرزن که ناراحت و رنگ از صورتش پریده بود گفت: آنچه را که عاشق بودى و دوست داشتى بگیر (لا بارک اللّه لک فیها) خدا برایت در آنها مبارک نکند ما را تو کردى خدا ترا حیران کند. طبق را جلوى من گذاشت، من وحشت کرده بودم نمى توانستم حرف بزنم آب دهانم خشک شده بود این چکارى بود که آن دختر انجام داد. پیرزن با حالت گریه گفت ما ده نفر زن بودیم که در خانه کرده بودیم و بیرون نمى رفتیم و خرید خانه را این دختر مى کرد و براى ما چیزى مى آوررد ولى تو ما را حیران و سرگردان و ناراحت و افسرده کردى خوب شد؟! این چشمهائى که تو به آنها علاقه مند شده بودى . بگیر؟! همینکه سخن پیرزن را شنیدم از فرط ناراحتى شدم وقتى که به هوش آمدم آن شب را به فکر فرو رفتم و بر گذشته هایم تأسّف خوردم گفتم: واى به حال من یک عمر دارم مى کنم هیچ ناراحت نبودم ولى این دختر با این کار مرا ادب کرد به منزل رفتم و تا چهل روز در خانه شدم، رفتار و کردار و کارِ آن دختر عجیب در من اثر کرده بود و این سبب شد که من از کار خودم و نادم گردم و توبه نمودم.