فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باچقدر مهریه حاضرین ازدواج کنین؟🤔
🔮بهترین کانال همسرداری و کدبانوگری :🔮
@kadban0_bash
🔮چت کن و خونه داری یاد بگیر و بپرس:🔮
https://eitaa.com/joinchat/4222091472C6c23f9a27a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این چند ایده رو حتما امتحان کنید ❤️❤️
🔮بهترین کانال همسرداری و کدبانوگری :🔮
@kadban0_bash
🔮چت کن و خونه داری یاد بگیر و بپرس:🔮
https://eitaa.com/joinchat/4222091472C6c23f9a27a
8.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خلاقیت_هنری💐✨
🔮بهترین کانال همسرداری و کدبانوگری :🔮
@kadban0_bash
🔮چت کن و خونه داری یاد بگیر و بپرس:🔮
https://eitaa.com/joinchat/4222091472C6c23f9a27a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صندل های ساده ت رو اینطوری شیک و مجلسی کن
🔮بهترین کانال همسرداری و کدبانوگری :🔮
@kadban0_bash
🔮چت کن و خونه داری یاد بگیر و بپرس:🔮
https://eitaa.com/joinchat/4222091472C6c23f9a27a
بانوی ایده آل😍👌
#قسمت 48 بعد از خوندن نماز رفتم روی تخت دراز کشیدم ولی سجاد هنوز داشت نماز میخوند،بعد از نمازم شرو
#قسمت 49
۷۲ روز از عقدمون میگذشت نیمه شعبان بود
آماده شده بودم ، منتظر سجاد بودم که باهم بریم جمکران گوشیم زنگ خورد
سجاد بود
-سلام عزیزم
سجاد:سلام بهار جان -رسیدی بیام پایین؟
سجاد:نزدیکم ولی پایین نیا ،میام بالا کارت دارم -باشه
سجاد:فعلن یا علی
-با گفتن این حرفش
،ترس وجودمو گرفت، نکنه...
بعد چند دقیقه، صدای زنگ آیفون و شنیدم ،از پنجره اتاق نگاه کردم ،سجاد کت و شلوار روز عقدمونو پوشیده بود ،وارد خونه شد
منتظرش شدم تا وارد اتاقم شد
سجاد:سلام
-سلام،چه خوش تیپ شدی...
سجاد:چشماتون خوش تیپ میبینه خانوم
-جایی میخوای بری؟
سجاد:میخوای نه میخوایم
،اره میخوایم بریم جشن آقا دیگه
-خوب چرا این لباس و پوشیدی؟
سجاد:بعدن بهت میگم...
-باشه،بریم حالا؟
سجاد:نه ،میشه تو هم لباس عقدت و بپوشی؟
- چرا
سجاد:بپوش دیگه...
-آخه زشته ،با این لباس بیام
سجاد: کجاش زشته ،خیلی هم خوشگل بود
-مگه شما اصلا منو دیدی که بخوای لباس منم ببینی
سجاد:اختیار دارین ،پس شوهرت و دست کم گرفتی
-واایی از دست تو
سجاد: حالا برو لباست و بپوش
- باشه
لباسمو پیدا کردم و پوشیدم روسریمو هم لبنانی بستم برگشتم سمت سجاد سجاد اومد سمتم دستامو گرفت
سجاد: تو بهترین اتفاق زندگیم بودی و هستی و خواهی بود ،خدا رو شکر میکنم به خاطر داشتن تو...
- منم خوشحالم که عاشقت شدم ،ای کاش زودتر عاشق و دلبسته ات میشدم...
سجاد : گوشیت و بیار چند تا عکس بگیریم
- باشه بعد از گرفتن چند تا عکس
سجاد از داخل یه نایلکسی یه چادر عربی بیرون آورد و گذاشت روی سرم
سجاد: اینجوری بهتره...
رفتم کنار آینه ایستادم و خودمو نگاه میکردم ،حجاب و دوست داشتم ولی چادر یه کم سخت بود ،ولی امروز سجاد، با گذاشتن چادر روی سرم ،فهمیدم که دوستش دارم
نگاهش کردم
- بریم؟
سجاد : بریم
#قسمت 50
حرکت کردیم سمت جمکران ،خیابونا شلوغ بود ،همه شاد بودن و در حال پخش کردن شیرینی و شربت بودن سجاد هم هر چند متر یه ترمز میزد و دوتا شیرینی و دوتا شربت میگرفت
یعنی معده مون دریایی شده بود واسه خودش
به قول سجاد،نذریه دیگه ،شاید در بین این همه نذر ها یکی شون حاجتمونو بده...
بعد از رسیدن به جمکران از ماشین پیاده شدیم
دست در دست همدیگه وارد مسجد جمکران شدیم جای سوزن انداختن نبود
وارد صحن که شدیم
آوای سلامٌ علی آل یاسین به گوشم میرسیدو من چه خود شیفته هستم که جواب میدهم:
علیک سلام.
مرا امروز ،روز جشن میلادت فرا خوانده ای به گنبد فیروزه ایت و آفتابت را گرما بخش به وجودم تاباندی چگونه غرق نشوم در این محبت بی دریغ تو، که امروز همراه کسی آمده ام که عاشقانه دوستش دارم
حال مرا شنوا باش
میخواهم که تجلیه صفات تو باشم
میخواهم دلم را حاجت روا کنی از خواسته ای که حتی تاب و توان نوشتنش را ندارم
بعد به همراه سجاد رفتیم یه گوشه ای شروع کردیم به خوندن نماز امام زمان بعد از خوندن نماز ، چند تا عکس با هم گرفتیم
همه جا صدای شور و نوای مهدی شنیده میشد ، نمیدونم چرا درونم پر از دلشوره بود
با صدای سجاد ،به خودم اومدم
سجاد:کجایی بانوو
-همینجا،در کنار عشقم
سجاد: بریم سمت چاه
- بریم
نزدیک چاه شلوغ بود
همه در حال نوشتن بودن
سجاد: بریم ما هم بنویسیم !
(همون جور قبلا توضیح داده شده بین چاه جمکران و چاه دیگر هیچ تفاوت قایل نیست)
-باشه
دلم میخواست مثل همیشه ،با صدای بلند حرف بزنم ولی جمعیت اینقدر زیاد بود که نمیتونستم
سجاد از داخل جیبش یه خودکار و کاغذ بیرون آورد ،انگار که میدونست باید بنویسیم
سجاد:اول تو مینویسی یا من
- تو بنویس
یه گوشه نشستیم و سجاد شروع کرد
به نوشتن کرد...
#قسمت 51
بعد از چند دقیقه نوشتن نامه سجاد تمام شد
-تمام شد؟
سجاد:اره
-خسته نباشی
سجاد:سلامت باشی،بیا حالا نوبت توعه
-میشه پشت نامه تو بنویسم؟
سجاد چرا؟
-اینجوری نامه هر دوتامون کنار همه..
سجاد:باشه بیا بنویس،فقط نامه منو نخونیااااا،شخصیه ...
-آها ،حالا شخصی هم داریم ،باشه بابا نمیخونم
نامه رو گرفتم از دستش ،شروع کردم به نوشتن
سلام مولای من، خیلی حاجت دارم برای نوشتن ،ولی الان فقط حاجتم یه دونه اس
اینه که آرزو و حاجت های سجاد و برآورده کنی ،خیلی دوستت دارم...
-خوب تمام شد
سجاد:جدی؟ چه کم!.
-کم نیست آقا!
حاجتم بزرگه،ولی تو یه جمله خلاصه شد
بعد باهم دیگه نامه رو انداختیم توی چاه
بعد از نوشتن نامه رفتیم یه گوشه نشستیم
سجاد شروع کرد به خوندن زیارت آل یاسین
منم سرمو گذاشتم روی شونه اش و چشمامو بستمو به خوندنش گوش میکردم
بعد از اینکه زیارت ال یاسین تمام شد
سجاد:بهار ؟
-جانم
سجاد:من دو روز دیگه باید برم ( با شنیدن این جمله ،انگار زندگی و خوشبختی منم تمام شد ،ای کاش میشد برگشت دوباره نامه بنویسم و از آقا بخوام که سجاد از پیشم نره،ای کاش میشد نامه نوشته شده مو پاک کنم نکنه سجاد آرزو شهادت داشته بود )
سجاد: نمیخوای چیزی بگی؟
- پس به آرزوت رسیدی.
آقا جون و مادر جون میدونن؟
سجاد: اره خیلی وقته که بهشون گفتم، به تو هم چون خودت خواستی دیر گفتم
خیلی سعی کردم جلوی اشکامو بگیرم ولی نمیشد ،اشکام از همدیگه سبقت میگرفتن ،یه لحظه دلم به حال خودم سوخت که چقدر زمان خوشی هام کم بودن....
#قسمت 52
- بریم خونه سجاد
سجاد: چشم
توی راه فقط چشمم به پلاک دور آینه بود
و اشکام جاری شدن، سجاد حرفی نزد چون از درونم باخبر بود ،از عشقم نسبت به خودش
بعد از رسیدن به خونه با حالی که داشتم همه فهمیدن که سجاد موضوع رو بهم گفت
یه سلام کوتاهی کردمو رفتم توی اتاق
لباسامو عوض کردمو یه گوشه نشستم
بعد از مدتی سجاد وارد اتاق شد
اومد کنارم نشست
سجاد: بهار جانم،از اول هم قرار بود برم ،نه؟
تازه به قول خودت،مگه من لیاقت شهادت دارم؟
- تو اون نامه چی نوشتی؟
ننوشتی که خدا شهادت نصیبم کن...
سجاد( خندید):یه رازه...
- جون بهار بگو
سجاد: از آقا خواستم ،که اگه لیاقتشو دارم شهید بشم...
- یعنی من مهر تایید به شهادت و امضا کردم
خدا نه....
سجاد: یعنی چی بهار؟
- من از اقا خواستم تو به آرزوت برسی
باید بریم دوباره نامه بنویسم
،نمیشه بریم حرفمو پس بگیرم نباید همچین چیزی مینوشتم اشک هام امانم نمی داد
سجاد بغلم کردو میگفت آروم باش بهار من ،آروم باش
- چه طور آروم باشم
سرمو رو پاهای سجاد گذاشتم و گریه میکردم
نصفه های شب بیدار شدم ،متوجه شدم روی پاهای سجاد خوابم برده
سجادم به خاطر اینکه بیدار نشم ،نشسته سرشو به میز تکیه داد و خوابید...
#قسمت 53
بلند شدم و آروم درو باز کردم و رفتم وضو گرفتم برگشتم اتاق دیدم سجاد بیدار شده و پاهاشو ماساژ میده...
- بمیرم ،پاهات درد گرفت؟
سجاد: نه عزیزم ،فقط خوابیده ،اونم چه خوابی ،بی حس شده پام....
- ببخشید، نفهمیدم کی خوابم برد
سجاد: اشکالی نداره،بعد ها تلافی میکنم...
( بعدا،مگه بعدی هم وجود داره)
چادرمو سرم کردم و سجاده رو پهن کردم
سجاد: التماس دعا خانووم
- محتاجیم آقا
بعد از خوندن نماز خوابمون نبرد
کنار هم دراز کشیدیمو من فقط نگاهش میکردم شاید هیچ وقت نتونم دوباره ببینمش...
-سجاد
سجاد:جانم...
-اون پلاکی که دور آینه ماشینت بود ،واسه کیه؟
سجاد:یه سال با بچه ها رفته بودیم راهیان نور،
طلاییه که بودیم رفتم یه گوشه نشسته بودمو با شهدا درد و دل میکردم که چشمم به این پلاک افتاد هر موقع به این پلاک نگاه میکنم،میگم چقدر گمنام ها غریبن...
واقعن راست گفتن که حضرت فاطمه گمنام میخره ( چشماش پر از اشک شد )
-تو هم دلت میخواد گمنام بشی؟
(آهی کشید):من که لیاقتشو ندارم..
- عشقت چند؟
سجاد: یعنی چی؟
- عشقت و خریدارم ...
سجاد: فروشی نیست خانوم هدیه دادمش
( دستمو مشت کردم زدم به سینه اش):
ای شیطون زیرآبی میری پس...
سجاد: نه خیر اونی که بهش هدیه دادم الان روبه رومه..
- من بدون تو چیکار کنم سجاد...
سجاد:( موهامو نوازش میکرد)
من هیچ وقت تنهات نمیزارم ،همیشه کنارتم
- چقدر کم زندگی کردیم
سجاد: خودت گفتی که مدت زندگی مهم نیست ،یادت نیست ؟
- اون موقع فکر نمیکردم اینقدر دیوانه ات بشم
سجاد: منم فکر نمیکردم اینقدر عاشقت بشم بهار ،تو بهترین اتفاق زندگیم بودی
- پس چرا ...
( دستشو گذاشت روی دهنم) هیسسس،من زندگیمو اول از خدا بعد از اهل بیت و شهدا دارم،هیچ وقت نمیخوام بین دو راهی قرار بگیرم ،پشتم باش ،بزار با دل آروم برم بهار
- باشه ،برو...
( نفسم بند اومده بود و آروم اشک میریختم)
#قسمت 54
روز موعود رسیده بود و ای کاش زمان کنترل داشت و من هی برمیگشتم عقب ،هی برمیگشتم عقب
یه گوشه نشسته بودمو به سجاد نگاه میکردم ، یه ساک کوچیک تو دستش بود و وسایلش و جمع میکرد
صدای زنگ در اومد،از پنجره نگاه کردم
مامان و بابا وجواد و زهرا بودن
برای خداحافظی با سجاده اومده بودن
پاهام توان راه رفتن نداشت
برگشتم نگاه کردم سجاد در حال پوشیدن لباسش بود با هر بستن دکمه پیراهنش جانم در میرفت نزدیکش شدم به چشمهای عسلیش خیره شدم چشمم به زنجیر دور گردنش افتاد
از زیر پیراهنش بیرون آوردم
همون پلاک ،بود پلاکی روش نوشته بود شهید گمنام سجاد دستمو گرفت و بوسید
سرمو گذاشتم روی سینه اش و گریه میکردم
بلند بلند گریه میکردم و میگفتم:مطمئنم خانم تو رو میخره
سجاد خیلی دوستت دارم، سجاد خیلی دلم برات تنگ میشه ، میدونم دیگه نمیبینمت ،سجاد قول بده اون دنیا عروست باشم، ( سجادم بغضش شکست و گریه میکرد):بهار جان ،جان سجاد گریه نکن، چرا داری با اشکات قلبمو آتیش میزنی ، چرا داری توان رفتن و ازم میگیری،نزار دلم پیش تو باشه
بلاخره بعد از کلی گریه ازش جدا شدم و رفتیم از اتاق بیرون مامان با دیدنم اومد جلو بغلم کرد
دلش سوخت برای دخترش که دوماه هم نشده که ازدواج کرده بود...
#قسمت 55
رفتم روی تخت نزدیک حوض نشستم
دیگه جانی برای ایستادن نداشتم
سجاد شروع کرد به خداحافظی با همه
مادر جون هم انگار خبر داشت که دیگه تک پسرشو نمیبینه ،پسری که با نذر و نیاز خدا بهش داده بود
انگار فهمیده بود امانتی رو باید به صاحبش برگردونه
چشمامو بستم و فقط به روزهایی باهم بودنمون فکر میکردم ،توی خیالم آینده رو هم با سجاد میدیدم با لمس دستی روی دستم چشمامو باز کردم مادر جون بود,کنارم نشست
پیشونیمو بوسید یه ظرف آب دستش بود ،ظرف و سمت من گرفت.
مادرجون: بلند شو مادر،تو که اینقدر ضعیف نبودی،پاشو پشت سر شوهرت آب بریز ،که انشاءالله به سلامت بره و برگرده ( اشکام جاری شد،انگار مادرجونم جز دلداری دادن چیزی نمیتونست بگه ،ای کاش من میتونستم اون قلب آتشینش و آروم کنم )
- چشم
سجاد اومد سمت ما ،مادر جون با اومدن سجاد بلند شد و رفت
سجاد رو کرد به فاطمه : فاطمه جان برو یه چادر بیار
فاطمه : چشم
همه چون محرمم بودن،حجاب نکردم ،ولی نمیدونستم چرا سجاد از فاطمه خواست بره چادر بیاره
بعد از چند دقیقه فاطمه با چادر اومد سمت سجاد
سجاد: دستت درد نکنه
سجاد چادر و گذاشت روی سرم
کنارم نشست
سجاد:خانومی از اون حجاب قشنگا یی که میکنی بکن منظورشو نمیفهمیدم ،حتی حوصله پرسیدن هم نداشتم
چادرو روی سرم مرتب کرد و حجاب کردم
بعد سجاد گوشیشو از جیبش بیرون آورد
و گرفت جلومون ،میخواست عکس بگیره،آخرین عکس دونفره مون...
سجاد:بهارم یه لبخند بزن
به زور لبخند زدم
سجاد :۱٫۲٫۳ -چرا اینبار با گوشی خودت گرفتی؟
سجاد:(خندید):میخوام اینقدر عکستو نگاه کنم ،که اگه شهید شدم سراغ هیچ حوری نرم (با مشت زدم به بازوش):خیلی نامردی،تو منو به زور نگاه میکردی ،حالا میخوای زود با یه حوری بپری...
سجاد:آخه شاید اون حوری هم مثل تو پاپیجم بشه ،چیکار کنم...
-نگو اینو سجاد
سجاد:الهی قربونت برم ،شوخی کردم،عکس گرفتم که دلتنگیهام کمتر بشه...
-خیلی دوستت دارم سجاد
سجاد:عع زشته خانوم ،دارن نگاهمون میکنن ،پاشو بریم ،دیرم شده -باشه
ظرف آب و گرفتم دستمو رفتیم سمت بقیه
سجاد ساکشو برداشت و در و باز کرد
یه ماشین دم در منتظرش بود
چادرمو مرتب کردم رفتم بیرون
سجاد اومد سمتم و زیر گوشم گفت:مابیشتر خانومی ،یاعلی (با گفتن این حرفش)اشکام سرازیر شد سجاد سوار ماشین شد و حرکت کردن چشم دوخته بودم به ماشین،هی دورتر و دور تر میشد تا اینکه از نگاه محو شد...
ادامه دارد......