#قسمت_شانزدهم
🌸مجلس دوم🌸
#رحمت_به_والدینی_که....
می بینیـد کـه مادرشـدن این همـه ارزش دارد و بـه آن سفارشـمان کرده اند یک چیـز اسـت و مـادری کـردن و تربیـت و محبت بـه فرزند چیـز دیگری.
روی دیگـر سـکه هـم مادرانـی هسـتند کـه خـدا برایشـان رحمـت میفرسـتند
خدا رحمت کند پـدر و مـادری کـه فرزنـد خـود را بـه نیکـی کردن بـه خویـش و جلب رضایت شـان سـوق میدهنـد
کربلا را ببینیـد. مـادران در کربلا چـه نقشـی داشـتند؟
مادرانـی کـه فرزندانشـان را بـه یـاری امـام فرسـتادند یک طـرف و مادرانی کـه فرزندانی را بـرای قتـل حسـین(ع)تربیت کـرده بودنـد. شـب عاشـورا وقتی شـمر، برای عبـاس(ع) امان نامـه آورد.
حضـرت عبـاس(ع) بـه او فرمـود:
(دسـتانت بریـده بـاد ای شـمر، لعنـت خـدا بـر تـو و بـر امـان تـو بـاد.
آیا به مـا امـان می دهـی ولـی دردانـه رسـول الله(ص)و جگرگوشـه زهـرا(س)امـان
نداشـته باشـد؟
آیـا از مـا میخواهـی کـه از طاعـت برادرمـان حسـین(ع)
خـارج شـویم و بـه اطاعـت ملعون هایـی از فرزنـدان ملعونـان درآییـم؟)
یعنـی دشـمنان حسـین(ع)از مـادران ملعـون متولـد شـده اند.
وای به حال مادرانـی کـه چنین انـد و خـوش بـه حـال مادرانـی کـه بـا فرزندانشـان
ٔ یاری گـر خـدا و دین خدا شـدند.
نمونـه بارزش هم مادر خـود ابالفضل العباس
اسـت. ام البنیـن، چهـار فرزنـدش را طـوری تربیـت کرد که دور سیدالشـهداء
میگشـتند و قربانـش میرفتنـد. ام البنیـن نمونـه مادری اسـت کـه رحمت و درود ابـدی خـدا را بـرای خـودش کرد.
ادامه دارد...
بانوی ایده آل😍👌
#سجده_عشق نوشته:عذراخوئینی. #قسمت_پانزدهم هنوز از پایگاه بیرون نیومده بودم که یکی از خانم ها صدا
#سجده_عشق
نوشته:عذراخوئینی.
#قسمت_شانزدهم
لیلاموقع رفتن بازازم خواست داداشش روحلال کنم.بااین حرفش خجالت زده شدم،سیدکاری نکرده بودکه من ببخشمش!فقط واقعیت روبرام روشن کرد مقصرخودم بودم که رویاپردازی کردم.
_ازوقتی این سفرش به مشکل خورده خیلی ناامیدوسرخورده شده.چندروزیه ازش خبری نداریم قم هم برنگشته همه نگرانشیم...
دلبسته کسی شده بودم که خاص وعجیب بودنمی تونستم درکش کنم چطوری می تونست ازعزیزانش دل بکنه وراهی سفری بشه که معلوم نبودبازگشتی داره یانه. الانم خدامی دونست کجارفته فقط تنهادعام این بود صحیح وسلامت باشه تصوراینکه براش اتفاقی افتاده باشه دیوونه ام می کرد...
روسریموباسنجاق خوشگل،لبنانی بستم گل سنجاق ازدورخودنمایی می کرد چادرموسرم کردم تواینه به خودم لبخندی زدم وازاتاق بیرون اومدم.
بابام با لب تابش سرگرم بود مامانم هم طبق معمول باتلفن حرف میزد انگارنه انگارقراربودبریم خونه عموبهرام.
تک سرفه ای کردم نگاهشون سمتم چرخید.ازبی تفاوتیشون لجم گرفت گفتم:_اینطوری نمی تونیدنظرموعوض کنیدفقط دلم رومی شکنید.حالاکه من زوداماده شدم شمابی خیال نشستید؟!.
تلفن روقطع کردوبالحن سردی گفت:_غروبی رفتیم سرزدیم، یه بهونه ای هم برای امشب اوردم!.
جلوتررفتم اصلانگام نمی کرد.
_بهونتون منم؟!مگه کارخلافی کردم.
_شاهکارت که یکی دوتانیست.اولش چادری میشی بعدمیگی می خوام برم راهیان نور! لابدفرداهم می خوای خانم جلسه بشی.تاوقتی که ظاهرت این شکلی باشه من باهات جایی نمیام!...
به بابام نگاهی انداختم چقدرسردوبی تفاوت شده بودندانگارکه تواین خونه غریبه ام
دیگه مثل قبل نازم خریدارنداشت تحمل این فضابرام سخت بود.
بی هدف توخیابون قدم میزدم بعدِسیدحالانوبت خانوادم بودکه طردم کنند.بیشتردوستام روهم بخاطراین پوشش ازدست دادم.تنهادلخوشیم به همین سفربودشایدباکمک شهدا زندگیم به روال عادی برمی گشت......