|🖤🌿|
| #ریحانه 🌸|
.
.
وَصـیٺنامہشھیدحججےبہبآنوان:
هَمیشہاینبیٺشعررابہیابیآورید
آنزمآنےکہحضرٺرقیہسلاماللہ
خِطآببہپدرشفرمودند:
ۼصہۍحجآبمنرانخورۍبآبآجان
چآدرمسوخٺہامابہسَرمهَسٺهنوز...💔
#شھیدحججی
#حجابمصونیتاست
.
.
|✨|انگار چادرها،
بہ #زینب ربط دارند …
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[🏴]
•[ #حسینیه 🥀]•
.
.
راهے ڪه آن قافله عشقـ♡
پاۍ در آن نهاد ، راه تاریخ اسٺ
و آن بانگ الرحیل
هر صبح در همہجا بر مۍخیزد.
و اگر نه، این راحلانقافلہعشق،
بعد از
هزار و سیصد چهل و چند سال
به کدام دعوت است ، که لبیڪ
گفتهاند؟
••• الرحیل! الرحیل! •••
اڪنون بنگر
حیرت میان عقل و عشق را!
•[ #استورۍ ]•
•[ #شهید_آوینۍ 🕊]•
.
.
•[راهِمنوٺو، ازڪربلامیگذرد
حرمِ #عشق ڪربلاسٺـ✨]•
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
[• #ویتامینه | #مجردانه •]
.
.
.
امروز به نیت دومین روز محرم،
غیبت و بدگمانے رو ترڪ میڪنیم
ان شاءالله به مدد آقا اباعبدالله
همسرے مومن و عبد نصیب همه
مجردها بشه...
.
.
.
امروز به نیت دومین روز محرم،
بدخلقے با فرزندانمون رو ترڪ میڪنیم
ان شاءالله به مدد آقااباعبدالله
زندگیمون زیر بیرق امام حسین{؏}
جارے باشه...
#محتواتولیدیستڪپے❌
#دهروزفرصتزیادےنیست
#اماآغازخوبیهوقطعابےنتیجهنخواهدبود
.
.
.
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
•[🕊]• #شهادت_آرزومه♡
.
.
•/• دائم الوضو بود!
موقع اذان خیلـے ها مـےرفتند وضو
بگیرند ولـے حسن اذان و اقامہ را
مےگفت و نمازش را شروع میکرد.
مـےگفت:" زمین جاے جمع کردن
ثوابہـ . . . حیف زمین خدا نیست
ڪہ آدم بدون وضو روش راه بره؟"
« #شهیدحسنطهرانـےمقدم
#اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
#التماسدعاۍشهـادت💔
.
.
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
5.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|°🌿.|
#پابوس
.
.
ڪربلا یا ڪربلا🤚•°
رسیدھ از راھ غافلھ💔°•
خوب نگاھ کن ڪربلا😔•°
ندارھ پایۍ آبلھ..😭°•
قافلھ سالار اومده
خدا کنھ برگردھ..😢
#دومین_روز_دلدادگے🍂
#روز_دوم_ورود_بھ_کربلا
#ما_ملت_امام_حسینیم
.
.
فے قلبـ♡ـۍ محڪومھ
♡ـحُـبُّڪ الحسیـنـ|✨|
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل_يک: لالا ... ؟!
کم کم هوا داشت تاريک مي شد ... هنوز به حدي روشن بود که بتونم به راحتي پيداش کنم ... ولي هر چقدر چشم مي گردوندم بي نتيجه بود ... جي پي اس مي گفت چند قدمي منه اما من نمي ديدم ...
سرعت رو کمتر کردم ... دقتم رو به اطراف بيشتر ... که ناگهان ...
باورم نمي شد ... بعد از 6 ماه ... لالا؟ ...
خيلي شبيه تصوير کامپيوتري بود ... اون طرف خيابون ... رفت سمت چند تا جوون که جلوي يه ساختمون کنار هم ايستاده بودن ... از توي جيبش چند تا اسکناس لوله شده در آورد ... و گرفت سمت شون ...
سريع ترمز کردم و از ماشين پريدم بيرون ... و دويدم سمتش...
- لالا؟ ... تو لالا هستي؟ ...
با ديدن من که داشتم به سمتش مي دويدم، بدون اينکه از اونها مواد بگيره پا به فرار گذاشت ... سرعتم رو بيشتر کردم از بين شون رد بشم و خودم رو بهش برسونم ... با فرارش ديگه مطمئن شده بودم خودشه ...
يکي شون مسيرم رو سد کرد و اون دو تاي ديگه هم بلند شدن ...
- هي تو ... با کي کار داري؟ ...
و هلم داد عقب ...
- بريد کنار ... با شماها کاري ندارم ...
و دوباره سعي کردم از بين شون رد بشم ... که یکی شون با يه دست يقه ام رو محکم چنگ زد و من رو کشيد سمت خودشون ...
- با اون دختر کار داري بايد اول با من حرف بزني؟ ...
اصلا نمي فهميدم چرا اون سه تا خودشون لالا رفته بود ... توي همون چند ثانيه گمش کرده بودم ... اعصابم بدجور بهم ريخته بود ...
محکم با دو دست زدم وسط سينه اش و هلش دادم ... شک نداشتم لالا رو مي شناخت ... و الا اينطوري جلوي من رو نمي گرفت ...
- اون دختري که الان اينجا بود ... چطوري مي تونم پيداش کنم؟ ...
زل زد توي چشم هام ...
- من از کجا بدونم کارآگاه ... يه غريبه بود که داشت رد مي شد ...
- اون وقت شماها هميشه توي کار غريبه ها دخالت مي کنيد؟ ...
صحبت اونجا بي فايده بود ... دستم رو بردم سمت کمرم، دستبندم رو در بيارم ... که ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📝نویسنده :شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل_دو: تاریکِ تاریک
جا خوردم ... تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم ... و اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن ...
- چي شده کارآگاه ... نکنه بقيه اسباب بازي هات رو خونه جا گذاشتي؟ ... اين دستبند و نشان رو از کجا خريدي؟ ... اسباب بازي فروشي سر کوچه تون؟ ...
و زدن زير خنده ... هلش دادم کنار ديوار و به دستش دستبند زدم ...
- به جرم ايجاد ممانعت در ...
پام سست شد ... و پهلوم آتيش گرفت ...
با چاقوي دوم، ديگه نتونستم بايستم ... افتادم روي زمين ... دستم رو گذاشتم روي زخم ... مثل چشمه، خون از بين انگشت هام مي جوشيد ...
- چه غلطي کردي مرد؟ ... يه افسر پليس رو با چاقو زدي ...
و اون با وحشت داد مي زد ...
- مي خواستي چي کار کنم؟ ... ولش کنم کيم رو بازداشت کنه؟ ...
صداشون مثل سوت توي سرم مي پيچيد ... سعي مي کردم چهره هر سه شون رو به خاطر بسپارم ...
دست کردم توي جيبم ... به محض اينکه موبايل رو توي دستم ديد با لگد بهش ضربه زد ... و هر سه شون فرار کردن...
به زحمت خودم رو روي زمين مي کشيدم ... نبايد بي هوش مي شدم ... فقط چند قدم با موبايل فاصله داشتم ... فقط چند قدم ...
تمام وجودم به لرزه افتاده بود ... عرق سردي بدنم رو فرا گرفت ... انگشت هام به حدي مي لرزيد که نمي تونستم روي شماره ها کليک کنم ...
- مرکز فوريت هاي ...
- کارآگاه ... منديپ ... واحد جنايي ... چاقو خوردم ... تقاطع ...
به پشت روي زمين افتادم ... هر لحظه اي که مي گذشت ... نفس کشيدن سخت تر مي شد ... و بدنم هر لحظه سردتر ... سرما تا مغز استخوانم پيش مي رفت ...
با آخرين قدرتم هنوز روي زخم رو نگهداشته بودم ... هيچ کسي نبود ... هيچ کسي من رو نمي ديد ... شايد هم کسي مي ديد اما براش مهم نبود ... غرق خون خودم ... آرام تر شدن قلبم رو حس مي کردم ... پلک هام لحظه به لحظه سنگین تر می شد ...
و با هر بار بسته شدن شون، تنها تصویری که مقابل چشم هام قرار می گرفت ... تصوير جنازه کريس بود ... چه حس عجيبي ... انگار من کريس بودم ... که دوباره تکرار مي شدم ...
ديگه قدرتي براي باز نگهداشتن چشم هام نداشتم ... همه جا تاريک شد ... تاريکِ تاريک ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📝نویسنده :شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات 📚
ا🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا﷽🌺﷽🌺﷽🌺
ا🌺
#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل_سوم: شعاع نور
شعاع نور از بين پرده ها، درست افتاده بود روي چشمم ... به زحمت کمي بين شون رو باز کردم ... و تکاني ...
درد تمام وجودم رو پر کرد ...
- هي واضح نبود ... اوبران، روي صندلي، کنار تختم نشسته بود ... از جا بلند شد و نيم خيز شد سمت من ...
- خیلی خوش شانسی ... دکتر گفت بعيده به اين زودي ها به هوش بياي ... خون زيادي از دست داده بودي ...
گلوم خشک خشک بود ... انگار بزاق دهانم از روي کوير ترک خورده پايين مي رفت ... نگاهم توي اتاق چرخيد ...
- چرا اينجام؟ ...
تختم رو کمي آورد بالاتر ... و يه تکه يخ کوچيک گذاشت توي دهنم ...
- چاقو خوردي ... گيجي دارو که از سرت بره يادت مياد ...
وسط حرف هاي لويد خوابم برد ... ضعيف تر و بي حال تر از اون بودم که بتونم شادي زنده موندم رو با بقيه تقسيم کنم... اما اين حالت، زمان زيادي نمي تونست ادامه پيدا کنه ...
نبايد اجازه مي دادم اونها از دستم در برن ... شايد اين آخرين شانس من براي حل اون پرونده بود ...
کمتر از 24 ساعت ... بعد از چهره نگاري ... لويد بهم خبر داد که هر سه نفرشون رو توي يه تعميرگاه قديمي دستگير کردن ... شنيدن اين خبر، جون تازه اي به بدنم داد ...
به زحمت از جا بلند شدم ... هنوز وقتي مي ايستادم سرم گيج مي رفت و پاهام بي حس بود ... اما محال بود بازجويي اونها رو از دست بدم ...
سرم رو از دستم کشيدم ... شلوارم رو پوشيدم و با همون لباس بيمارستان ... زدم بيرون ... بدون اجازه پزشک ...
بقيه با چشم هاي متحير بهم نگاه مي کردن ... رئيسم اولين کسي بود که بعد از ديدنم جلو اومد ... و تنها کسي که جرات فرياد زدن سر من رو داشت ...
- تو ديوونه اي؟ ... عقل توي سرته؟ ...
ديگه نمي تونستم بايستم ... يه قدم جلو رفتم، بازوش رو گرفتم و تکيه دادم به ديوار ... و دکمه آسانسور رو زدم ...
- کي به تو اجازه داده از بيمارستان بياي بيرون؟ ... مي شنوي چي ميگم؟ ...
در آسانسور باز شد ... خودم رو به زحمت کشيدم تو و به ديوار تکيه دادم ...
- کسي اجازه نداده ... فرار کردم ...
با عصبانيت سوار شد ... اما سعي مي کرد خودش رو مسلط تر از قبل و آروم نشون بده ...
- شنيدم اونها رو گرفتيد ...
با حالت خاصي بهم نگاه کرد ...
- ما بدون تو هم کارمون رو بلديم ... هر چند گاهي فکر مي کنم تو نباشي بهتر مي تونيم کار بکنيم ...
نگاهم چرخيد سمتش ... لبخند معناداري صورتم رو پر کرد...
- يعني با استعفام موافقت مي کني؟ ...
- چي؟ ...
- اين آخرين پرونده منه ... آخريش ...
و درب آسانسور باز شد ...
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
📝نویسنده :شهید مدافع حرم سید طاها ایمانی
.•°°•.💞.•°°•.
💛 💚
`•.¸ ༄༅ #اللهم_عجل_الولیک_الفرج 💖
🔰 #کاملترین_دعا 🔰 °•.¸¸.•🌺
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
📚 کپی مطالب باذکر صلوات
°[🏴]°
°[ #سلامحضرتعطشان ✨]°
.
.
السلام علیڪ ایها الشهید🙂✋
آنکس کہ تو را شناخٺـ
جان را چہ ڪند❣|•
فرزنـــــد و عیال و
خانمان ، را چہ ڪند✨|•
°[ #استورۍ 📱]°
°[ #عڪسبازشود ⚠️]°
.
.
°[🖤]° بہحسینابنعلۍ
از طرفِ مور ، ســــلام👇
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
°🐝| #نےنے_شو|🐝°
شلام
مُحَـلَّم شولوع شده😍•
منم میخوام با مامانم بِلَم هییت☺️•
ولے قَلبِش میلیم لباش شیاه بِگیلَم🙈•
لاشتی شما لباش شیاه دِالید؟😉•
التماس دعا خوشگل خانوم 😇•°
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
|°💍.|
|° #همسفرانه ❣.|
.
.
پیراهن مشکی مُحَرَّم را با؛
دستان تو پوشیدن و هیئت رفتن
این شوق مرا بس، تو عزا دارم کن
فتوای نشاط ماه ماتم با من . . .
#منتوروازحسیندارم☺️❤️
.
.
|°🌹.|در بندِ ڪسۍ باش
ڪھ در بندِ #حسیݩ است👇
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
📚✨
✨
【• #تیڪ_تاب🎁 •】
❣
••|برشے از کتاب|••
چرا جَون؟!
از اسم اصحابی مثل حضرت جَون بهتر می توان انرژی گرفت؛
اگر بگوییم همه مثل حضرت عباس(ع) فکر کنند ، مثل او حرف بزنند ،عمل کنند ؛ راهی برای کسی باز نمی شود !
مگر در کربلا چند حبیب بن مظاهرِ حافظ قرآن ، فقیه و اندیشمند داریم و مگر چند نفر می توانند مثل آنها شوند ؟!
در کربلا [جَون ] هم هست .
جَون یک فتح باب بزرگ عاشورایی است.
یک غلام سیاه (رنگ سیاه ، بوی بد ، بدون حسب و ..
ولی حسین او را خرید ...)
با جَون میتوان انرژی گرفت !
جَون دریچه ای به سمت افق کربلایی شدن به امضای ارباب است
بی همه چیز هم می توان حسینی شد!
فارغ از رنگ و پوست و صورت و نام و حسب و اعتبار و وجهه ..
♡از بردگی مقام بلالی گرفته اند
در مکتبی که ارزش انسان به رنگ نیست ♡
لااقل کاش دم خیمه تو جان بدهیم
تا بگوییم رسیدیم و ندیدیم تو را
🍃🍃
کتـــ📖ـاب :
خادم ارباب کیست؟
°| پدید آورنده :
|°جناب سید علے اصغر علوی
ناشـ📇ـــر :
انتشارات خیزش نو
#ڪتاب_خوب
.
.
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS