بسم الله الرحمن الرحیم 3-1 *مسیح*
چند تقه به در می خورد.
بدون اینکه سرم را از روی برگه ها بردارم،می گویم:بله؟
در باز می شود و صدایی می آید:مهمون نمی خوای؟
سرم را بلند می کنم و با ناباوری به نیکی که چند قدم جلو آمده نگاه می کنم:نیکی؟
طبق معمول لبخند می زند:سلام آقای مهندس
بلند می شوم و به استقبالش می روم:سلام خانم خانما...منور فرمودید،شما کجا این جا کجا؟
_:راستش دل کوچولو برای باباش تنگ شده بود،می دونستیم بابای کوچولو هم حسابی گشنشه. واسه همین (دستش را بالا می گیرد و غذاها را نشانم می دهد)اومدیم که با هم نهار بخوریم!
یک صندلی از میز کنفرانس برایش بیرون می کشم و او می نشیند.
روبه رویش می نشینم:واقعا؟خب پس فاطمه...؟
_:فاطمه حسابی غر زد و یه کم فحشم داد که خیلی لوسم و از لج من غذاش رو تند تند خورد ...
ولی دلش نمی اومد تنهام بذاره،تا اینجا منو رسوند و خودش رفت.
+:بد شد که...
_:آخه وقتی گفتی نهار رو باهم بخوریم،من دیگه چیزی بدون تو از گلوم پایین نمی رفت،فاطمه ام اینو خوب می دونست..
از دلش درآوردم،نگران نباش!دیگه عادت کرده به این کارام!
لبخند می زنم:چطوری جبران کنیم خانم این همه خوبی رو؟
چشمانش را درشت می کند:برای جبران فقط بیا زودتر غذامون رو بخوریم که دیگه مردم از گشنگی...
سریع بلند می شوم و از آبدارخانه،بشقاب و قاشق و چنگال می آورم.
تا من برگردم،نیکی چادرش را درآورده،سلفون غذاها را باز کرده و میز را چیده.
می نشینم:به به ببین نیکی خانم چه کرده!بده برات بکشم.
بشقابش را به دستم می دهد:مسیح؟
+:جان مسیح؟
_:با فاطمه که رفتیم خرید،یه فروشگاه پیدا کردم که یه عالمه چیزای فسقلی خوشگل داشت.
+:جدی؟چه خوب...
بشقابش را برابرش می گذارم.
یک جفت کفش کوچک روی میز می گذارد
_:میشه بریم اونجا؟فکر کنم دیگه وقتشه واسه کوچولو خرید کنیم..
اینا رو ببین،من دلم نیومد تنهایی چیزی بخرم براش،ولی فاطمه واسه اولین کادو اینا رو خرید.
دست می برم و کفش ها را برمی دارم:چقد خوشگلن...دستشون درد نکنه..
_:میشه با هم بریم فردا،پس فردا؟
+:آره عزیزم،میریم!
✨
زندگی درد قشنگی ست
بجز شبهایش؛
که بدون تو فقط خوابِ پریشان دارد...!
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
✨
قدر موهای سفیدتونو بدونید.
فقط اونا یادشونه کی کجا چی گذروندید.
خودتونم شاید یادتون نیاد.
#شبتون_آرووم 🌙
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
✨
مـن چه آسمانِ خوشبختیام
وقتی تقدیر است،
آفتاب هر "صبح" من تو باشی..
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
خوشبختی یعنی
پنجرهی نگاهی
که هر صبح
فقط رو به حیاطِ لبخندِ تو باز شود..
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
➳💞Łovε ✷♡•°
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
ᶠᵃˡˡⁱⁿᵍ ⁱⁿ ˡᵒᵛᵉ ʷⁱᵗʰ ʸᵒᵘᵗʰᵉ
ᵇⁱᵍᵍᵉˢᵗ ᵗʰⁱⁿᵍ ⁱⁿ ᵐʸˡⁱᶠᵉ •💋✨•
عاشقِ "تــــو" شُدن
بُزرگِ ترین "اتفــــاقِ زندگیمـــه" 😍♥️
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
3-2 *نیکی*
زن عمو آلبوم را ورق می زند:اینجا دو ماهش بود..این لباسش رو خاله اش براش خریده بود.
عکس را برمی دارم و با ذوق به تصویر دوماهگی مسیح خیره می شوم.
باورم نمی شود نوزاد داخل عکس،مسیح باشد.
حیرتم را به زبان می آورم:چقدر عوض شده مسیح...
صدایش از پشت سرم می آید:بله،روز به روز خوش تیپ تر و جذاب تر!
برمی گردم.
یک ماگ سفید در دست،درست پشت سرم ایستاده.
زنعمو می گوید:بالاخره اومدی!
مسیح خم می شود و به عکس بین دستانم خیره می شود:از دست مانی فرار کردم.. نمی دونم چی شده اینقدر به کارکردن علاقمند شده که تو خونه ام دست از نقشه کشیدن و حساب کتاب کردن برنمی داره!
بعد با دست آزادش روی عکس ضربه ی آرامی می زند:پسربچه به این خوشگلی دیده بودی نیکی؟
برمی گردم و به صورتش که چند سانتی با صورتم فاصله دارد خیره می شوم:آره
بلند می شود:جدی؟کی؟
لبخندم را به سختی قورت می دهم:بعدا نشونت میدم.
جلو می آید و روی مبل کناری ام می نشیند.
ماگ را جلوی من روی میز می گذارد:آب لیموشیرین و پرتقاله،نوش جان
"ممنون"آرامی می گویم و لبخند به صورتش می پاشم.
زنعمو بلند می شود:برم یه سر به غذا بزنم..
و به طرف آشپزخانه می رود.
مسیح خودش را جلو می کشد و به عکس های آلبوم نگاه می کند:ولی الآن که بیشتر دقت می کنم،هیچ بچه ای نمی تونه اینقد خوشگل و تو دل برو باشه!
مطمئنی اونی که دیدی خود من نبودم؟
سر تکان می دهم:آره،کاملا مطمئنم!
به فکر فرو می رود:خب حالا که تو اینطور می گی...از دو حالت خارج نیست... یا خودمم یا...
برمی گردد و با شیطنت نگاهم می کند:یا...پسرم؟
لبم را به دندان می گیرم و می خندم.
مسیح نگاهم می کند:آره؟منظورت اون فسقلی بود؟
سر تکان می دهم.
در میان خنده می گوید:یعنی میگی از همین الآن من باید سر همه چیز،حتی خوش تیپ بودن،با این هسته ی بادوم رقابت کنم؟
_:رقابت که نه!منظورم اینه توام مثل من دست به دعا بردار که پسرمون شبیه باباش باشه...اصلا پسری که شبیه تو نباشه بعید می دونم دوست داشتنی باشه!
+:ولی من همیشه دلم می خواست یه دختر و یه پسر داشته باشم.دخترم شبیه تو باشه....پسرمم شبیه تو باشه!
_:نه نه من اصلا قبول ندارم.. من به نسخه های مینیاتوری و کوچیک تر مسیح آریا احتیاج دارم که هروقت رفتی سرکار بهشون نگاه کنم و دلتنگت نشم.
لبخند می زند:گفته بودم چقد مامان شدن بهت میاد؟
صدای مانی صحبتمان را نیمه تمام می گذارد:آقامسیح این همه از زیر کار درمیری که بیای پیش خانوم بچه ها؟پاشو بریم کلی کار سرمون ریخته.
مسیح بی اعتنا به مانی می گوید:این عکس رو ببین چقد توش بانمک افتادم!
مانی جلو می آید و اعتراض می کند:مسیح با توام پاشو بریم...عه این عکس من اینجا چی کار می کنه؟
و بعد عکس را از دست مسیح می گیرد.
خنده ام می گیرد.
مسیح بلند می شود:اون تو نیستی که... منم..
مانی عکس را نشانم می دهد:زنداداش این منم یا مسیحه؟
نگاهی به عکس می اندازم:مسیح با عکسای تو فرق داره!
مسیح عکس را می گیرد:یعنی میگی بچه به این بانمکی من نیستم؟
مانی زبانش را برای مسیح درمی آورد:تو از بچگی هم بانمک نبودی،ولی ممنون که اعتراف کردی من چقد با نمک بودم!
مسیح با حرص می گوید:اصلا هم بانمک نبودی!
با خنده به کل کل بچگانه شان خیره شده ام.
زن عمو هم به جمعمان اضافه می شود.
مانی عکس را به طرفش می گیرد:مامان این عکس رو ببین!
زنعمو تعجب می کند:عکس مانی بین عکسای مسیح چی کار می کنه؟
با صدای بلند می خندم.
مانی دست مسیح را می کشد:حالا پوکرفیس نشو برا من... پاشو بریم یه دست فوتبال بزنیم.
مسیح نگاهم می کند:چیزی لازم داشتی بهم بگو.
سر تکان می دهم:برو خیالت راحت..
زنعمو عکس دیگری از بچگی های مسیح نشانم می دهد:اینجا کم کم داشت تاتی می کرد...یادش بخیر...
سرم را بلند می کنم:مامان شراره!
+:جانم؟
_:میشه یه سوال بپرسم؟
لبخند می زند و سر تکان می دهد:البته...
_:وقتی اولین بار فهمیدید که باردارید...چه حسی داشتید؟
لبخند عمیقی می زند،به عمق عشق مادرانه.
+:حس می کردم به تنها آرزوی زندگیم رسیدم...من همیشه عاشق بچه ها بودم،همیشه فکر می کردم مادرشدن قشنگ ترین احساس دنیاست...ولی به دنیا اومدن مسیح یه جور معجزه بود برام،احساس اون لحظه ام بالاتر و فراتر از هر کلمه ای بود..
حرف های زنعمو به فکر فرو می بردم،سرم را پایین می اندازم.