هر دفعه میام بگم
سخته و نمیشه...
یادم میاد سخت تر
از ایناشم رد کردم و
شده .__.
#story 🐣🦋
﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏﹏
@speciial_love🍄🌾
✨
دوست داشتنِ یه آدم،
دوست داشتنِ داستانِ اون آدمه
سعی نکنیم آدمارو عوض کنیم!
#شبتون_آرووم 🌙
7-3 دستش را از روی شانه ام پس می کشم.
+:ساعت چنده؟فکر کنم ساعت من خراب شده!
_:هشت و بیست و پنج تقریبا..
نفس عمیقی می کشم.
_:چرا نرفتی داخل خب؟
+:نمی تونستم... از پسش برنمی آم...
_:میرم برات آب بیارم.
مانی بلند می شود.
سرم را خم می کنم و روی پشتی سرد صندلی فلزی بیمارستان می گذارم.
می خواهم از جیب کتم دستمال دربیاورم که دستم به جسمی برخورد می کند.
از جیبم درش می آورم.
تسبیح نیکی... با دانه های بلوری و کوچک آبی آسمانی.
روزی که می خواست به بیمارستان بیاید،این تسبیح را خودش در جیبم گذاشت و گفت که سوغاتی کربلاست و همراهم که باشد بهتر است.
بازدمم را کش دار بیرون می دهم و تسبیح را در دست فشار می دهم.
با انگشت شست شروع می کنم به بازی کردن با دانه هایش.
انگار آرامش،شبیه قطرات آب، از نوک انگشتانم جاری می شود و از آرنجم بالا می رود.
به سینه ام می رسد و قلبم را به حالت عادی برمی گرداند.
دوباره از گردن بالا می رود و به چشم هایم می رسد و وارد مغزم می شود.
دستم را روی سرم می گذارم.
تمام شد.
کرکس اضطراب و پریشانی،بال می زند و دور می شود و حتی دیگر صدایش هم نمی آید.
ناخودآگاه لبخند روی لبم می نشیند.
موبایلم را برمی دارم و سرچ می کنم:زیارت عاشورا
دعایی که نیکی ، هر روز می خواند.
*****
برای بار سوم دعا را می خوانم و همچنان تسبیح را بی هدف در دستانم می چرخانم.
مدام در سرم این جمله تکرار می شود:خدایا کمکش کن...
زنعمو و مانی روبه رویم نشسته اند.
مانی نگران است و زنعمو آشفته..
من اما آرامم و انگار کمی حیرت زده.
مامان به جای من همراه نیکی در اتاق زایمان است.
سرم را پایین می اندازم و در ذهنم تکرار می کنم:خدایا کمکش کن... خدایا کمکش کن...
در بلوک زایمان باز می شود و پرستاری بیرون می آید:همراه خانم نیایش
سراسیمه از جا بلند می شوم:بله
لبخند می زند:تبریک میگم آقا.. همسرتون به سلامتی فارغ شدند. حال مادر و پسر هر دو خوبه.
قلبم از شدت هیجان وارده نمی داند چه کند،درست مثل خودم.
هجوم بی امان شادی و آرامش را به راحتی حس می کنم.
مانی در آغوشم می گیرد و زنعمو گریه می کند.
مانی را بغل می کنم و سرم را بالا می گیرم،به طرف آسمان:خدایا،ممنون!
***** 🎀ادامہ دارد.🎀
نویسنــ✒️ـــده: نظـــفاطمہــــرے
🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.
8 بسم الله الرحمن الرحیم *مسیح* سبد گل را از دست راست به دست چپ می دهم.
دستی به موها و لباسم می کشم و وارد اتاق می شوم.
در را باز می کنم و با صدای بلندی (سلام) می دهم.
با مامان و زنعمو دست می دهم و به طرف تخت نیکی می روم.
روی تخت نشسته و به بالش تکیه داده.
یک روسری صورتی ملیح روی سرش است و با اینکه کمی رنگش پریده،اما مهربان لبخند می زند.
صورتش مهتابی تر از همیشه شده و انگار یک دایره ی نورانی روی سرش گذاشته اند،مثل کارتون ها...
جلو می روم و حیرتم را به زبان می آورم:شبیه فرشته ها شدی...
لبخند می زند:سلام باباجون!
دسته گل را روی میز می گذارم،کنارش می نشینم و بعد خم می شوم و دستش را می بوسم
لب پایینش را به دندان می گیرد:عه نکن زشته...
می خندم و این بار پیشانی اش را می بوسم.
لبخند می زند و سرش را پایین می اندازد.
دستش را که کمی سرد است بین دستانم می گیرم:خوبی؟
لبخند می زند:خوبم،دیدی پسرم رو؟
تازه به صرافت می افتم.
مامان،یک جسم کوچک که بین یک پتوی سفید پیچانده شده با احتیاط به دستم می دهد.
سرش را روی بازوی راستم می گذارم و به صورت گرد و لپ های آویزانش خیره می شوم.
چشم هایش را بسته و لب هایش،شبیه یک خط محو صورتی گاهی تکان می خورند.
پتو را کمی باز می کنم و به موهای مشکی لختش خیره می شوم.
صدای مامان را می شنوم که به زنعمو می گوید:مسیح هم موهاش پرپشت بود،درست مثل ایلیا..
دلم نمی خواهد نگاه از صورتش بردارم،اما صدای نیکی وادارم می کند سر بلند کنم.
_:می بینی پسرم چقدر خوشگل و خوش تیپه آقامسیح؟ درست مثل باباش!
لبخند می زنم و دوباره به صورت کوچک و جذابش خیره می شوم.
مهرش به دلم نشسته.
انگار که به دنیا آمده ام برای دوست داشتنش.
انگار بزرگ شده ام برای داشتنش.
انگار همه ی عمر را دویده ام تا به او برسم.
حس می کنم امانتی عظیم در آغوشم به آرامی خوابیده و من تا آخر عمر باید تلاش کنم برای خوش بختی اش.
چشم هایم را می بندم و آرام پیشانی اش را می بوسم.
به نیکی که با لبخند نگاهم می کند ، چشم می دوزم.
سرش را تکان می دهد:چقدر باباشدن بهت میاد...
. 🎀ادامہ دارد.🎀
نویسنــ✒️ـــده: نظـــفاطمہــــرے
🚫هرگونہ ڪپےبردارے بدون ذڪرـمنبع و نام نویسنده،پیگرد الہے دارد.