فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹#سلام_مولای_مهربانم
تو، تنہا حقیقت عالمي
که به اسمت، ميتواڹ
هـر بیـراهه ای را
به راه تبدیڸ ڪرد
و من امروزم را
بہ عشق تو، پاگشا ميڪنم...
#السلام_علیک_یااباصالح_المهدی
╔═🌎🌙══════╗
روزتون مهدوی
╚══════🌎🌙═╝
-چجوری قد بلند به نظر برسیم؟🧚🏻♀🏓
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
-بلوز و شلوار هم رنگ بپوشید🛵🌿
-نقش و نگارهای لباستون نباید درشت باشه
-لباس های گشاد نپوشید🌸
-شلوار و کفشِ یکرنگ بپوشید🦋🔗
-شلوارهایی بارنگِ تیره بپوشید🍊🇨🇮
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🐼🐼
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
قسمت نوزدهم
_اتفاقی افتاده؟!
رفتم تو اتاق سر کمد و علی دنبالم..تز لای ساک لباس گرم ها،برگه ها رو کشیدم بیرون...
_اینا چیه؟!
رنگش پرید....
_تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟!
_من میگم اینا چیه تو میگی چطوری پیدا شون کردم؟....
با ناراحتی اومد سمتم و برگه هارو ازم گرفت....
_هانیه جان...شما خودتو قاطی اینکارا نکن...
با عصبانیت گفتم ینعنی چی خودمو قاطی نکنم؟میفهمی اگه ساواک شک کنه و بریزه تو این خونه مثل اب خوردن اینا رو پیدا میکنه...بعد هم میبرنت داغت میمونه روی دلم....
نازدونه علی بشدت ترسیده بود...اصلا حواسم بهش نبود...اومد جلو و عبای علی رو گرفت...بغض کرده و با چشم های پر اشک خودشو چسبوند به علی....
بادیدن این حالتش خیلی دلم سوخت...بغض گلوی خودمو گرفت...
خم شد و زینب و بغل کرد و بوسیدش...چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد...اشکم
منتظر یه پخ بود که بریزه پایین..
_عمر دست خداست هانیه جان...اینهارو همین امشب میبرم..شرمنده نگرانت کردم...دیگه نمیارمشون خونه
زینب و گذاشت زمین و مشغول جمع کردن شد..حسابی لجم گرفت...
_من رو به یه پیرمرد فروختی؟....
خندش گرفت...رفتم نشستم کنارش....
_اینطوری ببندیشون لو میری...بده من میبندم رو شکمم...هرکیببینه فکر میکنه بار دارم....
_خب اینطوری یکی دوماه دیگه نمیگن بچه چیشد؟...خطر داره...نمیخوام پای شما وسط کشیده بشه....
توی چشم هاش نگاه کردم...
_نه نمیگن...واقعا دوماهی میشه که باردارم
شهید سید طه ایمانی....
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
#KᕼOՏᕼᗰᗩᘔᗴ😋🍳*-*
#خوشمزهتایم اسموتی توت فرنگی و جو دوسر👧🏻🍓
𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷
این اسموتی سرشار از ویتامین ها و مواد
معدنی است. به این ترتیب در طول روز منبعی غنی از ویتامین C به علاوه ی مقدار زیادی کلسیم، منیزیم، فولات و ويتامینAرا برایتان تأمین می کند🤤☝️🏼💕
~مواد لازم:💛🔖
یک فنجان توت فرنگی خرد شده🍓🇦🇹
نصف یک موز🇧🇸🍌
یک فنجان شیر بدون چربی👩🏻🌾🧡
یک چهارم فنجان جو دوسر پرک🚜🥓
یک قاشق چایخوری عسل🏳🌈🌻
یک چهارم قاشق چایخوری وانیل👩🏻🎓💕
یک دوم فنجان يخ 🌸🍭
مواد رو داخل مخلوط کن بریزید و قدرت مخلوط کن و روی حداکثر بزارید تا مواد خوب با هم مخلوط شن
اسموتی شما آمادست🏀💕
𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷✤𖧷
🐼🐼
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
خیلےمشڪݪ است
آدم تمام وقتـــــ
مراقب خودش باشد
تا آنچھ احساس مےڪند،
ࢪا نگوید.
📚| بابالنگدࢪاز
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
#ایده˼🍊📀⸀
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
- شب ها به موقع بخوابید -💙✨
- ورزش کنید -🤸🏻♀🍿
- تمیز کاری و نظافت منزل -🍐💕
- مرور کردن درس ها -🌈🌤
- مطالعه کردن کتاب های غیر درسی -🍕💛
- یاد گرفتن زبان جدید -🐣🌸
- نقاشی کشیدن -👩🏻🎨🏳🌈
- درس کردن وسایل های تزیینی -🎨♥️
ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ ــ
🐼🐼
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
⬆️⬆️⬆️⬆ابتدا قسمت های قبل رو بخونید
#داستان_بدون_تو_هرگز
قسمت بیستم: مقابل من نشسته بود ...
سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ...
تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ...
یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ...
چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ...
ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ...
چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ...
چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ...
اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ...
دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ...
✅✅ادامه دارد . . .
نویسنده
شهید سید طه ایمانی
╔═...💕💕...══════╗
sapp.ir/taranom_ehsas
╚══════...💕💕...═╝
💌-برای گروه ها و دوستان خود فوروارد کنید...
🌺
🍂💟🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂💟🍃🍂💟🍃🍂🌺