eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
429 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
637 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ 💕 𝑃𝑂𝑅𝑂𝐹 💕 ‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
السلام علیک یاصاحب الزمان❤ سلام ای صاحب دنیا کجایی گل نرگس بگو مولا کجایی جهان دلتنگ رویت گشته بنگر تو ای روشنگر شبها کجایی دلیل ندبه خواندن صبح جمعه تو ای ذکر همه لب ها کجایی 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 روزتون مهدوی💚
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۴۴ محمدرضا_ما چطوری باهم آشنا شدیم؟ -راستش قبلا خونتون توی کوچه ی ما بود. مامانتم با مامانم دوست بود. کوچیک تر که بودیم حدود هفت هشت ساله. باهم همبازی بودیم البته وقتی هفت سالم بود تو ده سالت بود. خندیدم و گفتم: از همون بچگی به من علاقه داشتی. محمدرضا_من؟؟؟ -آره...تو...یه روز مامانت نذری آش درست کرده بود.اینطور که مامانت تعریف میکرد تو بهش گیر داده بودی که خودت میخوای برای ما آش بیاری. وقتی اومدی جلوی درمون من توی حیات داشتم دوچرخه بازی میکردم. وقتی در باز شد چشمت خورد بمن. مامانم بهت تعارف زد بیای داخل وقتی اومدی داخل حیات پات گیر کرد به آجر و افتادی زمین بعدشم با صورت رفتی تو ظرف آش... به اینجا که رسیدم دوتایی زدیم زیر خنده. محمدرضا_حتما کل صورتم آشی شدو بعدشم تو زدی زیر خنده... لبخندم جمع شدو همانطور که مات به محمدرضانگاه میکردم گفتم: -آره درسته محمدرضا_چیه؟؟؟این فقط یه حدس بود. چرا اونطوری نگام میکنی؟؟ -نه نه...بخاطر این تعجب کردم که داری میخندی. -خنده تعجب داره؟ -بعد از این همه لج بازی بامن این خنده تعجب داره! لبخندش را جمع کرد گلویش را صاف کردو باجدیت گفت: -خب ادامش؟ شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: -وقتی که هفده سالت بود از محل ما رفتین و اومدین جایی که الان زندگی میکنین. لبخندی زدم و گفتم: -یه پسر هفده ساله اونروز بخاطر این جدایی عین ابر بهار اشک می ریخت... -کی؟؟؟ -دارم از شما حرف میزنم نیش خندی زدو گفت: -من؟؟گریه؟؟عمرا!!! ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۴۵ -آره...ولی خب زیاد طول نکشید بعد از دوسال با یه دسته گل و یه جعبه شیرنی برگشتی... -چه جذاب! لبخندی زدم و گفتم: -آره... -خب...معجونمونو بخوریم بعدشم بریم یه جای دیگه. -یه جای دیگه؟ -آره.فقط...فقط بخاطر اینکه میخوام راجع به گذشتم بدونم. یکی از ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -مشخصه. دیگه حرفی بینمون ردو بدل نشد.مشغول میل کردن معجون ها شدیم.محمدرضا داره یه چیزی رو ازم پنهون میکنه... فقط باید منتظر بمونم یا خودش بگه...یا زمان مشخص کنه... ❤️❣ از کافی شاپ بیرون آمدیم آفتاب به چشممان می زد اما نسیم خنکی خودش را میان من و محمد رضا جا کرده بود... من_خب از نظرم بریم توی یکی از همین پارکای اطراف.نظرت چیه؟؟ -خوبه...ماشینو ببریم؟؟؟ -نه همین جاست چند قدم پیاده میریم. -باشه مشکلی نیست. به خیابان اشاره کردم و گفتم: -بفرمایین... کنار هم دیگر راه میرفتیم.از خیابان اول رد شدیم وسط خیابان بعدی بودیم که صدای بوق به شدت به گوشم خورد. محمدرضا کیفم را گرفت و سمت خودش کشید و بلند فریاد زد: -مواظب باش. -ای وای ترسیدم!!!!!چرا داد میزنی؟ -داد نزده بودم که رفته بودی زیر ماشین. حرفی نزد.مچ دستم را محکم گرفت...و بعد از اینکه از خیابان رد شدیم دستم را ول کرد. دستم را بالا آوردم و مچم را گرفتم. -چیه؟ -هیچی.مچم درد گرفت. نگاهش را محکم از من گرفت. با ناراحتی گفتم: -چند قدم اونور تر یه پارکه. -دارم میبینمش. -پس بریم. -بریم.... کنار هم راه افتادیم و تارسیدن به پارک هیچ حرفی نزدیم. پارک بزرگی بود...پر از سروصدای کوچیک و بزرگ پر از صدای شادی... منو محمدرضا هم کنار هم قدم میزدیم.سکوت را شکستم و گفتم: -قبلا اینجا اومده بودیم. -واقعا؟؟؟ -آره...یه روز بعد از عقدمون. به نیمکتی رسیدیم لبخندی زدو گفت: -بیا اینجا بشینیم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
ٺو همانے کہ دلم لک‌زدھ‌ لبخندٺ‌را.. :))
و بعضی وقت ها دوست داشتن حیاتی دیگر است زنده نگه داشتن کسی درونت حتی با وجود این فاصله های دور. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۴۶ چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم: -چه جالب!!! -چی؟؟؟ -دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم. -خب؟؟؟ -خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟ -اصلا. -وقتی شوک بر انگیزه. -که چی؟ -هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه. -خندید و گفت: -بشین. نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم: -هوای خوبیه نه؟؟؟ -نه. -نه؟؟؟؟؟ -نه یعنی آره. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: -خدایا... -فاطمه زهرا؟ -بله؟ -بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام. -چه رفتاری. دستش را روی صورتش کشیدو گفت: -وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه. خندیدم و گفتم: -ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟ -همین که...همین که...بهت...بهت گفتم... -بگو دیگه!!! -همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم. اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم: -برام مهم نیست. -ولی برای من مهمه. نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم: -چرا باید برات مهم باشه؟؟؟ -چون...چون... -چون چی؟؟!!! -چون اونموقع نمیدونستم کی هستی. -منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟ -یعنی... -بگو دیگه... لبخندی زدو گفت: -این دورو ورا پشمک داره؟؟ -پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟ -إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد. -آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره. -پشمک دوست داری اصلا؟ نیش خندی زدم و گفتم: -خیلی... -پس پاشو بریم بخریم. از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک... محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین. -چشم... دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت: -اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت... محمدرضا خندیدو گفت: -ممنونم. بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک. محمدرضا خندید و گفت: -این پشمک ها چه جالبن: -آره خیلی... -خب بگو... -از زندگیت؟ -نه از خودت. -جدی؟ -آره مگه چیه؟؟؟ -تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط. -حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟ خندیدم و گفتم: -خیلیم عالی. -خب بگو؟ ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
دلیلِ گریه ى‌‌‎هیچ زنی نباشید ‌‎این را وقتى‌‌‎دختر دار شدید میفهمید
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۴۷ -تو بپرس منم میگم. -خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که درس میخونی یا کلاس میری یا... -در حال حاظر درس میخونم.حوزه میرم. -چه عالی. -مگه میدونی حوزه چیه؟ -مگه حتما باید بدونم؟همین که درس میخونی عالیه. -عجیبه. -چی؟ -هیچی توام حوزه میخوندی.قبل از اینکه حافظتو از دست بدی. -چه جذاب یعنی هم رشته ای بودیم. خندیدم و گفتم: ۷-آره. این چه جذاب چیه هی میگی؟؟از کی یاد گرفتی. -یکی دیروز اومد خونمون میگفت دوستمه.تیمه کلامش این بود بعد از هر جمله میگفت چه جذاب... خندیدم و گفتم: -چه جذاب!! دوتایی زدیم زیر خنده... محمدرضا_چه روزایی میری حوزه؟ -چرا میپرسی؟ -دوست دارم بدونم. -راستش هر روز. اما یه چند روزی میشه بخاطر این قضیه ها نرفتم.البته خیلی بهم گیر دادن. ولی بهشون گفتم که چه مشکلی برام پیش اومده. -چرا امروز نرفتی؟ -امروز که جمعست. -مگه چیه؟؟؟ خندیدم و گفتم: -خب جمعه ها تعطیله. -چه جذاب...یعنی فردا حوزه ای؟ -آره...پشمکت تموم شده. -إ آره... -این برا من زیاده.بیا... همانلحظه پشمک منو گرفت و شروع کرد به میل کردن. من_تعارف کردما. پشمک را سمتم گرفت و گفت: -بیا نخواستیم. خندیدم و گفتم: -شوخی کردم... ❤️❣ روز خیلی خوبی بود .رفتار محمدرضا خیلی عوض شده بود...گاهی عاشقانه و گاهی لجوجانه. اون روز تا شب بیرون بودیم و باهم حرف زدیم. درباره ی خودم و درباره ی خودش... ورق زندگی من برگشته...اما خیلی عجیب... هرچند بشه حافظه ی جدید ساخت...اما حافظه ی گذشته یه چیز دیگست... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi