eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 ✨ 📚قسمت _پس دور از چشمان مرد، شروع كرد به كتاب خوندن. همين وصال دوباره ناهيد و كتاب هم بود كه عشق و اشتياق قديمي به تحصيل و مطالعه رو در اون شعله ور كرد. ولي او كه حالا خودش موقعيت استفاده از چنين موهبتي رو نداشت، سعي كرد تا تمام شور و اشتياق به كتاب و مطالعه رو در وجود دخترش بدمد. بله! بالاخره اون بچه روز به روز بزرگ تر شد و پدرش پيرتر. اون بچه در اثر نوع تربيت مادرش و كتاب‌هايي كه در اختيارش قرار مي‌گرفت، عاشق كتاب و مطالعه شد. زمانه هم عوض شده بود و پيرمرد ديگر مانعي سر راه دخترش ايجاد نكرد. دختر توي دانشگاه قبول شد و از همان روزها تصميم گرفت كه هر چه در توان داره، عليه اين ظلم و ستمي كه به زن‌ها مي‌شه مبارزه كنه. » راحله نفس عميقي كشيد.چند لحظه مكث كرد و بعد با وجود بغضي كه صدايش را گرفته بود ادامه داد: - خب بچه ها! اون دختر منم و اون زن شكست خورده يا ناهيد، مادرمه! فكر مي‌كنم حالا منظورم رو از ظلم به زن‌ها و دخترها، حتي در اوضاع امروز، فهميده باشين. سكوت عميقي فضاي بين بچه‌ها را پر كرده بود بود. همه بچه‌ها سرشان را فرو برده بودند ميان شانه هايشان و به جلوي پايشان كردند. انگار آن‌ها بودند كه به جاي آن مرد شرمنده شده بودند. به نظر مي‌آمد سميه هم متاثر شده است. مثل اين كه خجالت مي‌كشيد به راحله نگاه كند. سمیه- همه ما خيلي متاسفيم كه مي‌شنويم چنين اتفاقي توي جامعه ما مي‌افته. من با شنيدن اين سرگذشت، ياد حرف‌هاي يكي از اساتيدم افتادم كه يادمه توي يكي از سخنراني هاش چنان راجع به مظلوميت زن و ظلمي كه در طول تاريخ به اون شده حرف زد، كه من به گريه افتادم. نگاهش كردم. گريه كه نه، ولي چيزي، ته رنگي از ناراحتي در گلويش بود. لحظه اي صبر كرد. فقط صداي قرچ قرچ شكستن انگشت‌هاي راحله مي‌آمد. فاطمه- فكر مي‌كنم شماها هم با من هم عقيده باشين چيزي كه به ناهيد ظلم مي‌كرد فقط مردي با عنوان شوهر نبود، يعني شايد خود اون مرد هم بي تقصير باشه. خود راحله خانم هم گفت كه اين نوع تفكرات و نظريات اون مرد، حاصل تربيت ساليان زياد خانواده اش بود. خانواده اش چطوري چنين نظرياتي رو پيدا كردن؟ خودش به عوامل زيادي بر مي‌گرده كه جامعه هم در به وجود آوردن اين مسائل بي تقصير نيست. راحله چيزي نگفت. فقط مجله اي را لوله كرده بود، مي‌كوبيد كف دست چپش. فهيمه من و مني كرد و گفت: - منم حرف‌هاي فاطمه خانم رو قبول دارم. اصلاً ببينين اين مشكلاتي كه راحله درباره اش حرف زد، مشكلات فردي بود؛ يعني مشكلي بود كه فقط براي بعضي از افراد پيش مي‌آد و توي همه خانواده‌ها نيست. همين طور كه در خانواده ما چنين مسائلي نبود. اين مشكل در ارتباطات بين دو فرد خاص وجود داشته. ولي مسئله اين جاست كه تازه اين « همه » مشكل ما نيست. از مشكلات فردي كه بگذريم كه در انواع مختلفش وجود داره و قصه راحله يكي از انواع اون بود، بخشي از مشكلات ما برمي گرده به مشكلاتي كه در ارتباط با جامعه داريم و براي همه هم مشتركه. راحله كه كمي آرام تر شده بود و ديگه بغضش فرو نشسته بود، آخرين ذرات اشكش را پاك كرد و سرش را تكان داد. - درسته! آفرين فهيمه جون! فكر مي‌كنم شدت و وخامت اون مشكلات هم در مجموع تاثيرش كمتر از مشكلات فردي نباشه. - ببينيد! اولين مشكل و بزرگ ترين مشكل مادر راحله چي بود؟ محدوديت در انتخاب. يعني آينده اش، انتخاب سرنوشتش، انتخاب راه زندگيش دست خودش نبود. تا قبل از ازدواجش دست پدرش و بعد از اونم دست شوهرش بود. راحله- مي‌دونين كه اين مشكل فقط منحصر به من و مادر من نبوده. به نظر من اين مشكل همه ماست. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقصیر دلم نیست؛ تماشای تو زیباست♥️🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
📚 ✨ 📚قسمت بخش اول _فقط شايد شدت و حدتش در مورد افراد مختلف و بنا به فرهنگ خانواده‌ها فرق داشته باشه. فهيمه ديگر حالا با هيجان بيشتري حرف مي‌زد. دماغش را خاراند و گفت: - مثلاً كدوم يك از ما در ازدواجمون كاملاً آزاديم؟! بله. ممكنه بعضي از ما باشيم كه خانواده مون حق انتخاب رو هم كاملاً به دختر واگذار كنن تا از ميون خواستگارهاش، هر كسي رو خواست انتخاب كنه. ولي خود اين هم يعني محدوديت! يعني اين كه دختر بايد منتظر باشه تا شايد پسر ايده الش به خواستگاريش بياد وشايد هم نياد. عاطفه گفت: - به قول قديمي‌ها گشنگي نكشيدي كه عاشقي يادت بره! تو هنوز فكر اين دماغ سوختگي رو نكردي كه ممكنه جايي بري خواستگاري و راهت ندهند! وگرنه هيچ وقت چنين آروزيي نمي كردي. - بله! ولي بقيه انتخاب‌ها چي؟ انتخاب شغل و تحصيلات؟ مثلاً بعضي از رشته‌ها ورودش براي دخترها ممنوعه، در بعضي ديگر هم فقط درصد خاصي از دخترها رو قبول مي‌كنن. ديگه انتخاب شغل كه صد پله بدتره. اولاً كه دخترها و زن‌ها رو به خيلي از مشاغل راه نمي دن. ثانياً حالا با هزار مكافات شغلي گيرآوردي، به خاطر مسائل بچه داري و اين حرف‌ها نمي توني خوب به كارت برسي و به همين دليل پيشرفت هم نمي توني بكني. 💭يك لحظه جاي مامانم را پيش خودم خالي كردم. البته پيش من كه نه، ما خودمون سه نفر بوديم. شايد بهتر بود كه كنار راحله و فهيمه بنشيند. راحله كه انگار از صحبت‌هاي فهيمه نيرو گرفته بود، گفت: - البته اينها چيزهاييه كه گاهي به چشممون مي خوره. ممكنه بعضي وقتها اعتراض كوچكي هم بهشون بكنيم. بگذاريم كه از روي اجبار قبولشون كرديم و گذشتيم، چون راه چاره اي هم نداريم. ولي مسائلي هست، محدوديت‌هايي هست كه به چشم نمي آد. ما هم اصلاً بهش توجه نمي كنيم، چه برسد به اعتراض! مثلاً اينكه دخترها حق ندارند توي كوچه و خيابان بدوند، حتي اگه مهمترين كار دنيا رو داشته باشن يا ديرشون شده باشه. چرا؟ چون مردم فكر مي‌كنن عجب دختر بي حياييه! حتي حق نداريم تو خيابون همديگه رو با اسم كوچك صدا بزنيم يا بخنديم. وضع بعضی هامون در مورد رفت و آمد كردن به خانه اقوام و دوست هامون كه ديگه نگفتنيه! هزار دنگ و فنگ داره. حالا پسرها هم چنين محدوديت ‌هايي دارند؟ سميه با لحن طعنه آميز گفت: - فكر مي‌كنم چيزي داريم به نام حياي زنانه يا دخترانه! فهيمه عينكش را كه پايين آمده بود، بالاتر گذاشت و گفت: - پس فشارها و محدوديت ‌هايي كه بقيه برامون ايجاد مي‌كنن چي؟ عاطفه ديگر مهلت نداد كه فهيمه چيزي بگويد، ناله اي كرد و گفت: - آي قربون اون دهنت برم فهيمه جون كه گل گفتي، فدات بشم. زدي توي خال! مدينه گفتي و كردي كبابم. آقا! من يكي طرف فهيمه ام! چون می فهمم داره چي مي‌گه. راحله زير لب زمزمه كرد: - چه عجب! ولي عاطفه نشنيده گرفت. شايد وقت جواب دادن به او را نداشت. - آقا ما تو خونه يه داداش داريم، بابامون رو درآورده. انگار شكم آسمون سوراخ شده و آقا از اونجا اجلال نزول كرده اند توي خونه ما. ما كه حق هيچ كاري نداريم، هيچ جا هم نبايد بريم، به جاي خود. آقا هم در همه امورشون آزادن، به جاي خود. اصلاً انگار من و آبجي ‌ام هم كلفت اونيم. يه ذره بچه، يه سال هم از من كوچيكتره، اما چپ مي‌ره و راست ميآد، دستور مي‌ده. كي جرات داره كه خرده فرمايشات آقا رو انجام نده، اون وقت خربيار و باقالي باركن! اصلاً انگار نه انگار كه ما هم آدمي، چيزي هستيم. ادامه دارد 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
‌ ‌ ‌ ‌ 🤍⃟ ɪ ғɪɢʜᴛ, ɪ ᴅᴏɴ'ᴛ ʙᴇɢ ‌ ‌ ‌╰━─━─━─━•◈•━─━─━─━╯ من میجنگم اما التماس نمیکنم!
نشناخته را محرم اسرار نکن قفل دل خود بر همه کس باز نکن در قلک دل برای آینده ی خویش جز عشق خدا هیچ پس انداز نکن
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
📚 ✨ 📚 قسمت بخش دوم فاطمه گفت: - فكر مي‌كني تقصير كيه؟ سميه تك انگشتش را از لاي دندان هايش در آورد وگفت: - تقصير خودمونه. وقتي كه خود ما زنها، خودمون رو دست كم مي‌گيريم و به خودمون ظلم مي‌كنيم، ديگه چه توقعي از بقيه است؟ عاطفه دوكف دستش را بهم كوبيد: - درست شد! همين يه قلم رو كم داشتيم. عالم و آدم كه تو سرمون مي‌زنن، فقط همينمون مونده بود كه خودمون هم بزنيم توي سر خودمون. دهانم را باز كردم چيزي بگويم، ولي زود پشيمان شدم. اما فاطمه ديد. فاطمه- از اول تا حالا اين دورو بري‌ ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخي. بد نيست فعلاً نظر مريم خانم رو بشنويم و بعد هم نظر ثريا خانم رو. از اول تا حالا اين دورو بري‌ ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخي. بد نيست فعلاً نظر مريم خانم رو بشنويم و بعد هم نظر ثريا خانم رو. كمي مكث كردم. صورتم داغ شد. فكر كنم خيلي سرخ شده بودم. از زير چشم نگاهي به ثريا كردم. خواستم ببينم او در چه حالي ست؟ هيچ! اصلاً انگار نه انگار كه چيزي شنيده يا مي‌خواهد بگويد. شايد اصلاً پيشنهاد فاطمه را نشنيده بود! مگه كره؟ لبم را گزيدم و بالاخره به حرف آمدم. - خب! منم فكر مي‌كنم كه بچه‌ها راست مي‌گن. يعني... يعني اين كه فكر مي‌كنم خود ما زن‌ها هم همديگه رو قبول نداريم. يعني... يعني اين كه خودمون هم به خودمون اعتماد نداريم. چه طوري بگم؟! يعني فكر مي‌كنم دكتر هم اگر بخوايم بريم، دوست داريم پيش دكتري بريم كه مرد باشه. ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
درددل با کس نگفتم درد من گفتن نداشت... خنده بر لب میزدم هر چند خندیدن نداشت...
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
📚 ✨ 📚قسمت من_يا براي آموزش رانندگي هم همين طور. فكر مي‌كنم مربي مرد رو ترجيح مي‌ديم و فكر كنم در مورد اساتيد دانشگاه هم اوضاع همين طوره! عاطفه رو به من كرد و گفت: - مي‌بخشين، من فكر مي‌كنم چيزي از حرف‌هاي شما سر در نياوردم. من فكر مي‌كنم راجع به كارهاي برادرم حرف زدم، ولي فكر مي‌كنم شما چيز ديگه اي به هم بافتين. بد نيست فكر كنين و ارتباط بين اين دو رو بگين. احساس كردم از كوير بخار بلند مي‌شه. يا اين كه نه، شايد هم از كف جاده بود. هر چي بود كه خيس عرق شدم. زير چشمي به بچه‌ها نگاه كردم. فاطمه سقلمه اي به عاطفه زد. راحله و فهيمه هم به لبخندي اكتفا كردند. سميه چشم غره اي به عاطفه رفت. ولي ثريا؛ هيچ! انگار واقعاً صد ساله كه كره! سعي كردم به روي خودم نياورم و وانمود كنم كه متوجه طعنه عاطفه نشده ام. گفتم: - منظورم اينه كه... اينه كه تو خانواده شما هم، مادرت با اين كه زنه و بايد طرف تو باشه، اما هواي برادرت رو داره. يعني اون هم به تو توجهي نداره. فكر مي‌كنم اون هم تو رو دست كم مي‌گيره. فقط وقتي كه بچه‌ها خنديدند، فهميدم كه گند زدم. همه اش تقصير اين تكيه كلام« فكر كنم» بود! دستمال كاغذيم را از جيب مانتويم درآوردم و عرقم را پاك كردم. سميه صبر نكرد تا خنده بچه‌ها تمام شود وسط خنده هايشان حرفش را شروع كرد: - البته موقعي كه گفتم زن‌ها خودشونو دست كم مي‌گيرن، دقيقاً منظورم حرف‌هاي مريم خانم نبود، اگر چه بي ارتباط هم نيست. بچه‌ها ساكت شدند. به نظرم آمد كه سميه عمداً زود صحبتش را شروع كرد. انگار مي‌خواست بچه‌ها را وادار كند تا خنده شان را قطع كنند. مي‌خواست من كمتر خجالت بكشم. شايد هم واقعاً اون به گونه اي هواي مرا داشت. گفت:- خب، موقعي كه گفتم زن ها، دقيقاً منظورم صرف ارتباط زن‌ها با همديگه نبود. بلكه منظورم شخصيت و هويت زن‌ها بود. عاطفه اخم هايش را در هم كشيد: - آتو ديگه چرا ادا و اطوار در مي‌آري، قلمبه، سلمبه حرف مي‌زني. هنوز هيچي نشده از راحله واگرفتي؟ سمیه- خب، يعني اين كه ما زن‌ها و دخترها به طور معمول خودمونو دست كم مي‌گيريم. جايگاه انساني و اجتماعي خودمونو گم مي‌كنيم. براي همين هم معمولاً زندگي و وقتمون رو صرف چيزهاي بيهوده مي‌كنيم. چيزهايي كه هيچ ارزشي ندارن. به قول معروف، نه به درد اين دنيا مي‌خورن نه اون دنيا. عاطفه با دست كوبيد روي صندلي: - د بازم كه همون شد آبجي، دِ لري بوگو بذار مام بفهميم. سمیه- خب اين كه هر روز بايد يه ساعت از وقتمون رو پاي آينه تلف كنيم و خودمون رو آرايش كنيم. كه چي؟ هيچي! بايد هميشه يه آينه دنبالمون باشه و دقيقه به دقيقه خودمون رو توش تماشا كنيم و به چشم و ابرومون ور بريم كه چي؟ هيچي! همه فكر و ذكرمون النگو و گردنبند و طلا شده كه چي؟ هيچي! با لباس ها و مانتوهاي رنگارنگ بريم اين طرف و اون طرف كه چي؟ همه نگاهمون كنند! خب اينه معناي زن بودن؟ وقتي كه ما خودمون رو اين طوري دست كم مي‌گيريم، بايد به بقيه هم حق بديم كه به ما مثل يه عروسك نگاه كنن، نه مثل يك انسان. ثریا- طعنه كه نمي زني؟ بالاخره او هم به حرف آمد! ثريا بود! سردي و خشونت عجيبي در صدايش موج مي‌زد كه با لحن گرمش در آشنايي روز اولمون فرق مي‌كرد. سميه سرش را به سمت ثريا برگرداند: - منظورت چيه؟ براي چي بايد طعنه بزنم؟ ثريا مستقيم و صريح خيره شد توي چشم‌هاي سميه. - حس مي‌كنم تو از بودن من توي اين سفر خوشحال نيستي. عاطفه خنديد. خونسرد و بي خيال: - ديوونه شدي؟ معلومه كه اين طور نيست! چطور ممكنه فكر كني كه اون از تو خوشش نمي آد؟ براي چي بايد اين طور باشه؟ ثريا سرش را پايين انداخت. - پس منظورش از اين حرف‌ها چي بود؟ سميه هم سرش را پايين انداخت و كمي مقنعه اش را جلوتر كشيد. - خب من!... من هيچ منظور خاصي نداشتم. من فقط عقيده‌ام رو گفتم، حرفم هم كاملاً كلي بود درباره حس خود كم بيني در زن ها. ثريا دوباره سرش را بالا آورد. اين بار جهت نگاهش به همه بود، با حالتي تدافعي. - كي مي‌گه؟ اين دو تا هيچ ربطي با هم ندارن. آرايش كردن هيچ ربطي با خود كم بيني و اين مزخرفاتي كه تو مي‌گي نداره. خود كم بيني يعني اين كه زن‌هاي ما امروز خودشون رو توي خونه هاشون قايم كردن.... ادامه دارد.... 📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇 ✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1