📚 #دختران_آفتاب ✨
📚 قسمت #بیست_ششم
بخش دوم
خب با مادرت حرف بزن.
- ولش كن بابا! بي خيال شو! تا شب هيچ اتفاقي نمي افته! راستي تو چرا نرفتي زنگ بزني؟
به خودم گفتم ببين مرض داشتي سوال بي خودي كردي؟ بيا حالا اينم جوابش! بگو ببينم چي ميخواي بگي. گفتم:
- الان كسي خونه مون نيست، منم بعداً ميزنم.
بلند شد ايستاد:
- باشه شب هر دومون ميريم زنگ ميزنيم!
بيا درست شد! همين يكي رو كم داشتيم! سعي كردم يك طوري حرف را عوض كنم. گفتم:
- باشه! راستي من هنوزم باورم نمي شه كه تو من رو نشناخته بودي.
همين طور كه ميرفت طرف در گفت:
- البته قيافه ات برام آشنا بود، بعداً هم كه يادم اومد كجا ديدمت با خودم كلنجار ميرفتم كه بالاخره بهت آشنايي بدم يا نه؟ راستش از اون بلوايي كه اين دخترا به پا كردن اصلاً خوشم نيومد. اولش فكر ميكردم كه زير سر تو يا به خاطر توئه. ولي بعد كه دقت كردم فهميدم تو هم مثل من ميون اونها غريبه اي. بعد داشتم فكر ميكردم كه من رو يادته يا نه؟ ديدم به من نگاه ميكني. فهميدم مرا شناخته اي. ديدم بد نيست كه با هم رفيق بشيم. بالاخره هر چي باشه ما تو اين مسافرت بايد براي خودمون رفيق داشته باشيم، نه؟
سرم را تكان دادم و خنديدم. او هم لبخندي زد و خواست رد شود كه صدايش زدم:
- راستي ثريا، كدوم نگاه رو ميگي؟ كي؟
سرش را از دهانه در آورد تو:
- موقع ورود به مشهد رو ميگم. يادت نيست. همون وقت كه فاطمه اون نوار رو گذاشت! حالا اجازه ميدين برم حمام يا نه؟
راست ميگفت. موقعي كه داشتيم وارد
شهر مشهد ميشديم، نگاهش ميكردم كه يكهو غافلگيرم كرد. البته نه اينكه فقط اونو نگاه كنم. خيليهاي ديگه را هم نگاه كردم. به خاطر نواراي بود كه فاطمه گذاشت.
چه سرود قشنگي بود!
يادم باشه دوباره ازش بگيرم گوش كنم. فاطمه نوار را داد به آقاي پارسا. آقاي پارسا هم نوار را گذاشت توي ضبط اتوبوس. صدايش را هم بلند كرد.
🕊🕊🕊
دوست دارم نگات كنم تو هم منو نگاكني
من تو را صدا كنم تو هم منو صدا كني
قربون صفات برم، از راه دوري اومدم
جاي دوري نمي ره اگه به من نگاه كني.
🕊🕊🕊
فكر كنم اولين بار صداي گريه فاطمه را همين جا شنيدم. اول فقط يك هق هق بيشتر نبود! آن هم آن قدر آهسته كه فقط من شنيدم. نگاهش كه كردم اول فقط يك باريكه اشك ديدم و بعد چادرش را ديدم كه كشيده شد روي صورتش! چشم هايش پنهان شد. به خودم گفتم چقدر دل نازك!
🕊🕊🕊
دل من زندونيه، تويي كه تنها ميتوني
قفس و واكني و پرنده رو رها كني.
🕊🕊🕊
بعد عاطفه را ديدم. بلند شده بود ايستاده بود. بالاي سر فاطمه، جلوي صندليهاي ما خم شده بود و دنبال چيزي ميگشت. نمي فهميدم دنبال چه ميگردد. خيابانها و كوچهها رو از شيشه رديف جلويي نگاه كرد، سميه هم چادرش را كشيده بود توي صورتش. شانه هايش هم تكان ميخورد! پس او هم؟ شايد به خاطر سرود بود:
🕊🕊🕊
ميشه قفل حرمت گوشه قلب من باشه
مي شه قلب منو مثل گنبدت طلا كني
تو غريبي و منم غريبم اما چي ميشه
اين دل غریبم و با خودت آشنا كني.
🕊🕊🕊
برگشتم طرف عقب. ميخواستم ببينم بقيه چه حالي دارند! كنجكاو شده بودم!
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1