مداحی آنلاین - غصه و غم شد شروع - بنی فاطمه.mp3
4.83M
[•🎧•]
#ثمینه
💔غصھ و غم شد شروع•••
💔 باخزان امسالم اینگونھ
ماتم شد شروع•••
🎤#سید مجید بنی فاطمه
ـتو خلوتٺ گوش بِده👇
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
مداحی آنلاین - خدارو شکر به آرزوم رسیدم - بنی فاطمه.mp3
8.44M
[•🎧•]
#ثمینه
🖤خداروشڪر بہ آرزوم
رسیدم . . .💚
🖤نمردم و محرم ات رو
دیدم . . . 💚
🎤#سید مجید بنے فاطمہ
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
مداحی آنلاین - غصه و غم شد شروع - بنی فاطمه.mp3
4.83M
[•🎧•]
#ثمینه
💔غصھ و غم شد شروع•••
💔 باخزان امسالم اینگونھ
ماتم شد شروع•••
🎤#سید مجید بنی فاطمه
ـتو خلوتٺ گوش بِده👇
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_دوم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق .
نہ
ایڹ امڪاڹ نداره.
باورم نمیشد.😣
زانو هام خم شد و نشستم رو زمیڹ و زل زدم بہ آسفالت داغ خیاباڹ...
براے اولیڹ بار
بہ ایڹ فڪر فرو رفتم...
یعنے مڹ اینقدر آدم بدے هستم ڪه شہدا نمیپذیرنم؟!😢
.
بازهم هموڹ رو دیدم...
ڪه باتعجب بہ جاے خالے اتوبوس ها نگاه میڪرد...😲
.
فرمانده بسیج دانشگاه روهم جا گذاشتڹ!😐
بابا ایول اینا دیگہ ڪے هستڹ!!!😅😏
.
داشتم نگاهش میڪردم ڪہ داشت باموبایلش صحبت میڪرد.
_ خداخیرت بده مؤمڹ!😏 فرمانده تونم جاگذاشتے؟!😑
نہ نہ نیازے نیست.
برید ما باماشیڹ پشت سرتوڹ میایم...
.
و بعد بہ دوسہ نفرے ڪہ جامونده بودڹ گفت ڪہ باماشیڹ میریم...
.
_خانوم جلالی؟
سرمو آوردم بالا.
یڪے از هموڹ جامونده ها بود...
_بلہ؟😳
_آقاے صبوری گفتڹ ڪہ شماهم بیاید باما.
فقط یہ چادر نماز از نمازخونہ برداریدو سرڪنید.
و بعد سریع رفت.
.
#مے_طلبد_مرا !😍
باورم نمیشد!😊
.
تا از ایڹ یڪی جانموندم سریع پاشدمو از نماز خونہ یہ چادر سفید برداشتم وسرم ڪردم.
توآینہ بہ خودم نگاه ڪردم
چقدر بهم میومد!😊
اومدم بیروڹ ڪه بازهم دیدمش...👀
یہ لحظہ مڪث ڪردو زل زد بهم...
اما
سریع بہ خودش اومدو زیر لب
گفت:
_لا الہ الا اللہ 😞😫
و سریع رفت.
وااا
ایڹ چِش شد؟😯
.
سوار یہ جیپ شدیم و راه افتادیم.
مڹ عقب نشستہ بودم و ساڪم روهم گذاشتہ بودم بیڹ خودم و خودش.
البته خودش خواسته بود...😒
وگرنہ براے مڹ چنداڹ هم مهم نبود...😏
چند ساعتے بود ڪه در راه بودیم...
هیچ حرفے ردو بدل نمیشد...
و فقط صداے مداح از ضبط صوت،
سڪوت رو میشڪست...
نزدیڪاے ظهر بود ڪہ رسیدیم بہ یہ مسجد.
راننده گفت:
_سید اینجا بمونیم برا نماز؟
.
.
.
پس او #سید بود...
.
.
⬅ ادامه دارد...
باران صابری
جهت عضویت 👇
☕❤ eitaa.com/roman_mazhabi
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_سوم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
.
بادقت بہ اطراف نگاه ڪرد و گفت:
_آره احمدجاڹ،همیڹ جا نگہ دار تا نماز بخونیم و یڪم استراحت ڪنیم...
.
همہ پیاده شده بودڹ و مشغول وضو گرفتڹ بودڹ.
باخودم در گیر بودم!😑
ڪہ براے نماز برم یانہ...👀
#سید اومد از تو ماشیڹ حولہ دستے اش رو برداره ڪہ متوجہ مڹ شد...😶
یڪم خودشو مرتب ڪرد و انگار دو دل بود و در گفتڹ چیزے شڪ داشت...😳
منم خودمو بہ اوڹ راه زدم و مشغول تماشاے محیط بیروڹ از پنجره شدم...👀
_اممم
چیزه😶
برگشتم سمتش و گفتم:
_مشڪلي پیش اومده آقای صبورے؟😳
_نہ فقط خواستم بدونم شما پیاده نمےشید؟
_خب دلیلے نداره ڪہ پیاده شم😏
_نماز...
یعنے نماز نمے خونید؟😯
_نہ😐
چوڹ بلد نیستم...😢
یہ لحظہ سرشو آورد بالا و تعجب رو میشد تو حالت چهره اش دید😳
اما سریع سرشو انداخت پاییڹ و ادامہ داد:
_اگہ مایل بودید
میتونید از مڹ ڪمڪ بگیرید.😃
و سریع رفت...
.
تو شوڪ بودم...😳
ڪاراش خیلے عجیبہ...
.
مڹ ڪہ تااینجا اومدم
بد نیست نمازخوندنم امتحاڹ ڪنم...
.
چادرمو سفت گرفتم و از ماشیڹ پیاده شدم
اصلا چادر سر ڪردڹ بلد نیستم!😐
میدونستم الاڹ قیافہ ام خنده دار شده با ایڹ طرز چادر سرڪردنم...😅
.
بہ سمت وضوخونہ بانواڹ رفتم.
خداروشڪر وضو گرفتڹ یادم مونده بود!😓
.
شالمو سفت ڪردم و چادرم و سرم ڪردم
اومدم بیروڹ...
#سید ڪنار یہ آب سرد ڪن ایستاده بود و داشت آب میخورد.
رفتم سمتش و گفتم:
_آقا سید مڹ حاضرم.
ناگهاڹ آب پرید تو گلوش و
مڹ تازه متوجہ شدم چے گفتم...!!!😫😓
برای #اولیڹ بار چیزے بہ اسم خجالت در مڹ نمایاڹ شدو سرم انداختم پاییڹ.😌
دهانشو با چپیہ روے دوشش پاڪ ڪرد و
مڹ زیر لبے ببخشید حواسم نبودے گفتم...😐
_خب خانوم جلالے
چوڹ مڹ نمیتونم بیام قسمت خانوم ها مجبوریم همینجا نماز بخونیم...
و بعد چپیہ دور گردنش رو برداشت و انداخت رو زمیڹ و یہ چپیہ دیگہ برداشت و یڪم عقب تر از اوڹ یڪے انداخت
و رو هرکدوم یدونہ مهر گذاشت.
_ شما رو ایڹ عقبیہ وایستید و هرڪارے مڹ ڪردم بڪنید و هر ذڪرے ڪہ مڹ گفتم و آروم زیر لب تڪرار ڪنید...
_چشم😶 .
قبل از اینڪہ نمازو شروع ڪنہ
سرمو سمت آسموڹ گرفتم آروم گفتم:
_نماز میخوانم
قربة الے اللہ...😍
.
•°•°•°•°
⬅ ادامه دارد...
باران صابری
جهت عضویت 👇
☕❤ eitaa.com/roman_mazhabi
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_هشتم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
_نه اون هنوز آماده نشده...عرض دیگه ای داشتم...
اگه ممکنه چند لحظه بشینید....
با تعجب بهش نگاه کردم و روی صندلی ای که بهش اشاره کرده بود نشستم.
+من در خدمتم
با کمی مِن مِن کردن شروع به صحبت کرد:
_راستش...
چیزه...
راستش یه چند وقتیه که...
و بعد مکث کرد.
وااای!
این چرا حرف نمیزنهههه
داشتم روانی میشدم...
منم که کنجکاااو!!
+چند وقتیکه چی آقای صبوری؟
از جاش بلند شدو رفت سمت در
و منم مبهم نگاهش میکردم...
_چند وقتیکه میخوام به شما بگم،
(به چشمام نگاه کردو ادامه داد)
:_ با من ازدواج میکنید؟؟؟!!!
و بعد سریع درو باز کردو رفت بیرون...
چشمای من چهار تا شده بود!
نههه
مگه میشه؟!
#سید بود؟!
همین #سِد_مَمَد خودمون بود؟؟؟😂😓
دارم خواب میبینم?!!
یه نیشگون از خودم گرفتم که از خواب پاشم
اما
آیییی دردم گرفت!😭
نه من بیدااارم😓😂😭
یک ربعی گذشت تا به خودم بیام و صحبتای #سید و هضم کنم.
واقعا مونده بودم چیکارکنم!
ازاتاق رفتم بیرون و داشت یک لیوان آب میخورد.
تا منو دید سرشو انداخت پایین.
منم سرمو انداختم پایین و گفتم:
+جواب رو بهتون میگم...
خداحافظ
-خدانگهدارتون...
.
زهرا دوید سمتم و باخنده پرسید:
_چیه؟
چرا لپ هات گل انداخته...
جوابی ندادم و زهرا رو کشوندم سمت بوفه...
پشت یکی از نیمکت ها نشستیم و
یه آبمیوه دِبش خوردیم...
یکم از التهاب درونم کاسته شد!
تمام ماجرارو برای زهرا تعریف کردم...
_خب...پس که اینطور! حالا جوابت چیه؟
+معلومه! منفی!
_برو گمشو! پسر به این خوبی ! از خداتم باشه😒
+وا...خب هرکس یه عقیده و نظری داره...
.
یک هفته از اون ماجرا میگذره...
و من خوب فکرامو کردم...
امروز بازهم قراره برم دفترش
تا جوابو بهش بگم...
.
تقه ای به در زدم ورفتم داخل.
+سلام.
_سلام خوش اومدین...
بفرمایین بشینین.
نشستم روی کاناپه.
_خب...
نظرتون چیه خانوم جلالی؟
.
⬅ ادامه دارد...
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_چهاردهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
ماتم برده بود...
نه...
#سید؟
#آقاسید ؟
_چیشده نیلوفرخانم؟
آب دهنم و قورت دادم،
پلک زدم و گفتم:
+شما اینجا چکار میکنین آقاصبوری؟
_خب اومدم خواستگاری دیگه.
مگه شما نمیدونستید؟
مستقیما بهچشمام نگاه نمیکرد،
اما من مستقیم به چشماش نگاه میکردم!
آخه مگه میشه؟!
+نه نمیدونستم.حتی نگاه نکردم که ببینم کی هستین!
_خب... اشکال نداره...
باحجب و حیا ادامه داد:
اون دفتر و خوندین؟!
سرمو پایین انداختم و گفتم:
+بله خوندم...
_خب...
نظرتون؟!..
#بامن_ازدواج_می_کنید؟!
+نظرم؟!...
خب راستش...
الان تنها مشکل ففط خونواده من هستند...
_اونم که مشکلی نیست...با چند بار اومدن و رفتن و اصرار، حل میشه...
پس قبوله؟
باخجالت:
+بله☺
زیر لبی گفت:
_خدایا شکرت...
_خب در مورد خودمم بگم که
من ۲۵ سالمه
توی خونواده ای مذهبی بزرگشدم.
توی مسائل معنوی و اخلاقی
خب خداروشکر از بچگی توی هیئت های عزاداری و کانون های فرهنگی بودم و آدم صبوری هستم درست مثل فامیلیم.
مسائل مادی هم
علاوه بر تحصیل، توی اداره بیمه هم کار میکنم.که الحمدالله حقوق خوبی میدن...
ماشین هم یه پراید دارم...خونه هم انشاالله میگیرم...
اگه سوال دیگه بود در خدمتم...
+سوالی ندارم...اگه شماهم سوالی دارین بپرسین...
لبخندی زد و گفت:
_عرضی نیست 😊
.
وارد پذیرایی شدیم
که مادر #سید گفت:
_دهنمون رو شیرین کنیم یانه؟!
که مامان سریع جواب داد:
+حالا بذاریم یه هفته فکر کنه نیلوفر جان...
.
مهمونا رفتن. و داشتم میزو تمیز میکردم که مامان گفت:
_جوابت منفیه دیگه؟!
یه نگاهی به مامان کردم
درست حدس زده بودم
اونا مخالفن...
باباگفت:
_باشناختی که من از نیلو دارم حتما منفیه...
+من دیگه اون نیلوفر سابق نیستم...
باید فکرامو بکنم...
ممنون میشم به نظرم احترام بذارید...
و رفتم تو اتاقم...
هوووف
جنگ اعصاب شروع شد...
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
✍ #باران_صابری
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕http://sapp.ir/roman_mazhabi
#یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید
#بوے_باران
#قسمت_شانزدهم
#بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق
•°•°•°•
ماشین ایستادو سوار شدم.
_کجا برم خانوم
+مزارشهدای گمنام...
بغض غریبی گلوم و چنگ میزد...
دلم میخواست با تمام توان ضجه بزنم...
چشمام پر از اشک میشد و بااصرار های من بدون اینکه سرازیر بشن،برمی گشتن سرجاشون...
.
خودم به همون قبر رسوندم
همون#مزارعاشقی...
نشستم کنار سنگ قبر...
+سلام دوست جونیِ #سید
خوبی؟
گلاب و برداشتم و شروع کردم به شستشوی سنگ.
بغضم هر لحظه بیشترو بیشتر میشد.
+میگم شهید؟
تودلت نمیگیره؟
تنها نیستی؟
دلت زن و بچه ات یا مادرت و نمیخواد؟!
اصن شهید تو زن داشتی؟
شهید؟
یه سوال بپرسم؟
#عاشق_شدی ؟
بغضم ترکیدو سیل واشکها بود که گونه هامو خیس میکرد...😭😭
+شهید؟! بخداااا نمیتونم
باور کن بدون اون نمیتونم...
شهید؟
میتونم اسمتو بذارم محمد؟!😔
داداشمحمد؟!
بخدابدون اون برام سخته...
من اومدم که اونو از تو بخوام...😔
داداش...
کمکم میکنی؟!
داداش دلم شکسته...
کمکم کن...
هق هق زدم و اشک ریختم...😭😭
خدایا
چرا صدامو نمیشنوی؟!
.
خدایاااا.....😭
.
⬅ ادامه دارد...
•°•°•°•
@Roman_mazhabi
جهت عضویت 👇
☕❤ http://sapp.ir/roman_mazhabi