eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
637 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part29 #تلاقے_‌خطوط_‌موازے خواهش میکنم. منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلن
💎🔮💎 🔮💎 💎 حق دارید. من قول میدم صادق باشم آقای حسینی من فقط بخاطر پدرم نمیگم . خودمم فهمیدم مسخره بازی در اوردم...! بدون آنکه دلش به رحم بیاید؛آرام گفت: -معذرت میخوام خانوم..اما کاملاً مطمئنم که شمارو نمیخوام. مخصوصاً حالا! چون من خانومی که اینطوری به مرد غریبه اصرار میکنه رو اصلاً به عنوان همسری قبول ندارم. شرمنده ام. نمیگم شما بدید اما من همون اول هم گفتم،اگه همسرم دکتری نداره عیبی نداره،حیا داشته باشه تمام زندگیمو براش میدم. ایشالاه شمام خوشبخت بشید،اصلا همین تفاوت سنی باعث شده من کارهای شمارو که شاید از روی بچگی باشه؛نتونم درک کنم. من هنوزم نتونستم خیلی چیزارو بفهمم. ایستاد وگفت: -با اجازه ...خداحافظ... دستش که به سمت دستگیره رفت؛بغضم بی صدا ترکید... اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خارج شدم. گورپدرت. مرتیکه ی خشک مذهب. همه خود را به نحوی حواس پرت نشان میدادند! خیلی مسخره بود که مثلا میزان غلظت شربت برای فرید خیلی مهم شده بود که لیوانش را برانداز میکرد و الکی زیر گوش نسیم پچ پچ میکرد ودرمورد آن حرف میزد. امیراحسان تک سرفه ای کرد وبا احترام گفت: -خیلی شرمنده،اما من و خانوم غفاری به توافق نرسیدیم. یعنی حس کردیم تفاهم نداریم ومن بهتر دیدم همینجا جلوی همه گفته بشه تا دیگه این ماجرا ادامه دار نشه. بازم میگم معذرت میخوام... روبه مادر پدرش ادامه داد اگه ممکنه زود تر رفع زحمت کنیم. همه ایستادیم. ومن با خداحافظی کوتاهی جمع را ترک کردم ونماندم تا برخورد آنها بایکدیگر را ببینم. تمام شد. به همین سادگی. پدرم به محض بسته شدن در؛بلند گفت: -به جهنّم.هر کیو تعریف میکنیم یه گندی از آب در میاد. دراز کشیدم و آخیش جانانه ای گفتم.مادرم ونسیم آمدند: مادر:-چی شد؟ -هیچی... این دفعه دیدید که من کِرم نداشتم. کلا دو کلمه نمیشه باهم حرف بزنیم. اختلاف نظر بیداد میکرد. به معنای درک من سر تکان داد وگفت: -قسمت نبوده... واقعنم خیلی بی شعور و بی حیا بود. دیدی نسیم؟ حداقل نذاشت از اینجا برن زنگ بزنن. رُک زول زده تو چشممون میگه تفاهم نداریم. نسیم:-خب خداروشکر...صلاحش نبوده. هردورفتند ومن هم با آرامش چشمانم را بستم تازه فهمیدم بسیار راحت تر هستم! اصلا این حماقت چه بود که میخواستم بکنم؟پسره ی نفهم بی شعور. فکر کرده امام زاده است. به آن حسی که ته دلم میگفت خیلی سیاه بخت هستی؛ فحش دادم وسعی کردم به این فکر کنم که تجرد خیلی هم خوب است. راحت تر هم هستم. تازه از تصور زندگی با او موهای تنم راست شد. داشتم دستی دستی خودم را بدبخت میکردم. چشمانم را بستم وبا آسودگی خوابیدم. **** با تعجب در جایم نشستم ودر تاریکی به گوشه ی اتاقم نگاه کردم. نگاهم به کنارم چرخید. نسیم نبود،یادم آمد امشب با فرید خانه ی مامان گلی رفتند تا شب آنجا بمانند. دوباره به توده ی سیاه متحرک گوشه ی اتاق خیره شدم. موهای آشفته ام را کنار زدم وچشمانم را تنگ کردم.زمزمه کردم :"مستی تویی؟" اما حس کردم توده ی کنج اتاق تبدیل به غاری نیم دایره شکل شد. با حیرت بدون ذره ای ترس گفتم: "وا؟" لحاف را کنار زدم وایستادم. هنوز هم از تصور آن شب موهای تنم راست میشود. حس کردم چیزی درون آن تاریکی تکان خورد. درست بود.کسی بیرون آمد. اندام زنانه اش را تشخیص دادم. چشمانم گرد شده بود ... 💗 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670 💎 🔮💎 💎🔮💎
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part29 اشـــــک هایم را پاك میکنم،کشتی پهلــوگرفته را می بندم... دلــمـ می گیرد از ا
💠♥️💠 ♥️💠 💠 سوره توحید بسم الله الرحمن الرحیم (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ )» این چند وقت،به خاطــر تکرار مکرر حمد،از بر کردمش.. اما سوره ي دوم را چه باید بکنم.... چند بار از روي سوره ي توحید میخوانم،حفظ کردنش سخت نیست،اما خب،یک روزه که نمیشود.. زیرلب میگویم:خدایـــــا،بنده ي گناهکارت رو تنها نذار.... بلند میشوم،در اتاق راه میروم و فکر میکنم،طبق عادت همیشڱي... چراغ ذهنم روشن میشود... موبایلمـ را برابر دهانم میگیرم... باید صدایم را ضبط کنم..شروع میکنم به قرائت سوره ي توحید. صداي ضبط شده ام را گوش میدهم،از تلفظ بعضی لغات خنده ام میگیرد... خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت. مرحله ي بعد،رکوع است،نگاهم به ذکرش میافتد. کم کم پیرزن غرغروي مغزم بیدار میشود:خوش به حال عربا،چقدر کارشون راحته.. حالا نمیشه ما فارسی،نماز بخونیم...رسیدن پرواز کنم... چه اشتباهی! به تو رسیدن که پایان نیست... تو هــدف نیستی خداي من،بودن در کنار تو خود زندگی ست... تو در کل مسیر کنارمنی... من خودم در قرآن خوانده ام،تونزدیکی،نزدیک تر از رگ گردن باید تو را در خودم لمس کنم،تو در وجود منی،در قلب من... خدایا،مــرا به خاطر همه ي لحظه هایی که تو به من نعمت دادي و من ناسپاسی کردم... خدایا به خاطر همه ي زمان هایی که پشت به تو،به سمت هلاکت دویدم... ببخــش خدایا.... ببخش که تو هشدارم دادي از دشمنی شیطان،اما من او را دوست خود گرفتم... ببخش خدایا،ببخـــش بنده اي که نمک خورد و نمکدان لطف تو رو شکست... بخش مهربان ترین مهربان... بلند میشوم،چهار رکعت بعدي نماز عصر،راحت تر تلفظ میکنم اصطلاحات را.... الفاظ را و ذکــرها رابه خودم تشــر میزنم:خجالت نمیکشی؟پونزده ساله خوردي و خوابیدي... یه نمازخوندنم سختت میشه.. بس کن،خجالت بکش.. این همه تو ناز و نعمت خدا،غرق شدي... از خدا خجالت نمیکشی؟ از حضرت زهرا شرم نمیکنی... ذکر رکوع و سجده را هم ضبط میکنم،نوبت به تشهد و سلام میرسد،چاره اي جــز ضبط کردنشان ندارم.. چندبار،صدایم را گوش میدهم و تمــرین میکنم، حرکات و گفتار،با هم هم زمان شود. با همان مانتو و شال، و با تکه سنگ زیبایی که یادگار سفــرشمال است،اولین نمـــاز عمرم را شروع میکنمـ . اللّه اکبر چهـــار رکعـت نماز ظهــر میخوانمـ،قربۀ الی اللّه.. . نمازم که تمام میشود،حس سبک بال ترین پرنده ي عالَم را دارم. روي همــان سنگ،که آب دریا صافش کرده،به سجده میافتم و از خداونــد طلب بخشــش میکنمـــــ... خداي مهــربان آسمان ها و زمین،خداي بندگان پاك و مطــهـري چون زهــراي مرضیــه،خداي من............. کمک کن بر عهد پاکی ام ماندگـار باشم و ثابت قدم،تا انتهاي به توآخ که چه آرامشی در رگهایم جاري میشود با یاد تو. تو بهترینی،پاکی و منزه. تو نهایت انتظار منیازخدایم،کمک کن من نهایت انتظار تو باشم،از بنده ات.... . بلـنـد میشوم،نمی خواهم فعلا مامان یا بابا از این موضوع باخبر شوند. به سراغ لپ تاب میروم،بس است هرچقدر خاموش بوده ام. به آدرس ایمیل ناشناس،باید پیغام بفرستم. باید تمام کنم این همـه سکوت را. برایش مینویسم: نمیدانم کیستی و ازکجا این همه مرا میشناسی هــرچه که هست،دیگر کنجکاو نیستم. تنها می دانم،فــرشته اي هستی که مرا به یاد خدایم انداختی.. شک ندارم... از این هـمه لطف شما سپاسگزارم.. . ارسال را فشار میدهم. چند دقیقه نمیگذرد که پاسخم را میدهد،چقدر سریع... نوشته : خدا میخواست به تو بال بدهدگفت چشمت میزنند به تو چادر داد.. لینڪ اولین پارتـ رمانـ فراری👇😍 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 سوره توحید بسم الله الرحمن الرحیم (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ )» این چند وقت،به خاطــر تکرار مکرر حمد،از بر کردمش.. اما سوره ي دوم را چه باید بکنم.... چند بار از روي سوره ي توحید میخوانم،حفظ کردنش سخت نیست،اما خب،یک روزه که نمیشود.. زیرلب میگویم:خدایـــــا،بنده ي گناهکارت رو تنها نذار.... بلند میشوم،در اتاق راه میروم و فکر میکنم،طبق عادت همیشڱي... چراغ ذهنم روشن میشود... موبایلمـ را برابر دهانم میگیرم... باید صدایم را ضبط کنم..شروع میکنم به قرائت سوره ي توحید. صداي ضبط شده ام را گوش میدهم،از تلفظ بعضی لغات خنده ام میگیرد... خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت. مرحله ي بعد،رکوع است،نگاهم به ذکرش میافتد. کم کم پیرزن غرغروي مغزم بیدار میشود:خوش به حال عربا،چقدر کارشون راحته.. حالا نمیشه ما فارسی،نماز بخونیم...رسیدن پرواز کنم... چه اشتباهی! به تو رسیدن که پایان نیست... تو هــدف نیستی خداي من،بودن در کنار تو خود زندگی ست... تو در کل مسیر کنارمنی... من خودم در قرآن خوانده ام،تونزدیکی،نزدیک تر از رگ گردن باید تو را در خودم لمس کنم،تو در وجود منی،در قلب من... خدایا،مــرا به خاطر همه ي لحظه هایی که تو به من نعمت دادي و من ناسپاسی کردم... خدایا به خاطر همه ي زمان هایی که پشت به تو،به سمت هلاکت دویدم... ببخــش خدایا.... ببخش که تو هشدارم دادي از دشمنی شیطان،اما من او را دوست خود گرفتم... ببخش خدایا،ببخـــش بنده اي که نمک خورد و نمکدان لطف تو رو شکست... بخش مهربان ترین مهربان... بلند میشوم،چهار رکعت بعدي نماز عصر،راحت تر تلفظ میکنم اصطلاحات را.... الفاظ را و ذکــرها رابه خودم تشــر میزنم:خجالت نمیکشی؟پونزده ساله خوردي و خوابیدي... یه نمازخوندنم سختت میشه.. بس کن،خجالت بکش.. این همه تو ناز و نعمت خدا،غرق شدي... از خدا خجالت نمیکشی؟ از حضرت زهرا شرم نمیکنی... ذکر رکوع و سجده را هم ضبط میکنم،نوبت به تشهد و سلام میرسد،چاره اي جــز ضبط کردنشان ندارم.. چندبار،صدایم را گوش میدهم و تمــرین میکنم، حرکات و گفتار،با هم هم زمان شود. با همان مانتو و شال، و با تکه سنگ زیبایی که یادگار سفــرشمال است،اولین نمـــاز عمرم را شروع میکنمـ . اللّه اکبر چهـــار رکعـت نماز ظهــر میخوانمـ،قربۀ الی اللّه.. . نمازم که تمام میشود،حس سبک بال ترین پرنده ي عالَم را دارم. روي همــان سنگ،که آب دریا صافش کرده،به سجده میافتم و از خداونــد طلب بخشــش میکنمـــــ... خداي مهــربان آسمان ها و زمین،خداي بندگان پاك و مطــهـري چون زهــراي مرضیــه،خداي من............. کمک کن بر عهد پاکی ام ماندگـار باشم و ثابت قدم،تا انتهاي به توآخ که چه آرامشی در رگهایم جاري میشود با یاد تو. تو بهترینی،پاکی و منزه. تو نهایت انتظار منیازخدایم،کمک کن من نهایت انتظار تو باشم،از بنده ات.... . بلـنـد میشوم،نمی خواهم فعلا مامان یا بابا از این موضوع باخبر شوند. به سراغ لپ تاب میروم،بس است هرچقدر خاموش بوده ام. به آدرس ایمیل ناشناس،باید پیغام بفرستم. باید تمام کنم این همـه سکوت را. برایش مینویسم: نمیدانم کیستی و ازکجا این همه مرا میشناسی هــرچه که هست،دیگر کنجکاو نیستم. تنها می دانم،فــرشته اي هستی که مرا به یاد خدایم انداختی.. شک ندارم... از این هـمه لطف شما سپاسگزارم.. . ارسال را فشار میدهم. چند دقیقه نمیگذرد که پاسخم را میدهد،چقدر سریع... نوشته : خدا میخواست به تو بال بدهدگفت چشمت میزنند به تو چادر داد.. 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠