🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💎🔮💎 🔮💎 💎 #part30 #تلاقے_خطوط_موازے حق دارید. من قول میدم صادق باشم آقای حسینی من فقط بخاطر پدرم
💎🔮💎
🔮💎
💎
#part31
#تلاقے_خطوط_موازے
موهای سیاه بلند ولختش را واضح دیدم.
از داخل توده بیرون آمد ودر تاریکی ای که تنها نور
ضعیف حیاط روشنی بخش فضا بود؛دیدم که زن،برهنه است.
برهنه ی مادرزاد! آن لحظه حس نمیکردم این چیزها عجیب است.
تنها از اینکه او برهنه بود دست
روی دهانم گذاشتم وبا تعجب هین آرامی گفتم.
حالا کاملاً بیرون آمده بود.واضح تر دیدم.
خدای من!! یک نوزاد برهنه هم در آغوشش بود.
موهایش
روی صورتش بود و به نوزادش نگاه میکرد.بدون نگاه به من ونشان دادن واکنش خاصی,آرام آرام
ازکنارم رد شد وبه در بسته ی اتاق رسید.
چشمم روی اندامش بود.
ازپشت نگاهش میکردم و وکم کم حس کردم همه چیز غیر
عادّیست...
آهسته برگشت ومن نیم رخش را تشخیص دادم. قلبم را چنگ زدم،شناختمش.....بلند
جیغ کشیدم : "زینب"!!
مستی با وحشت صدایم میزد:
-آبجی آبجی توروخدا....آبجی....
نشستم و مچش را محکم گرفتم.
صدای اذان صبح می آمد
در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم.
سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی
گفتم:
-مامان بابا بیدارشدن؟
-نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم.دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟
-خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو عشقم.
سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را
کنترل کردم
بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم.
آنقدر میترسیدم که
چهارستون بدنم میلرزید...
از بغض تکراری ام نمیگویم.
ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده
کنم؛ده بار برگشتم وبه پشتم نگاه کردم.کارهایم دست خودم نبود.
بارهاوبارها پیمانه ی چای از
دستم رها شد.
روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم.
مستی بهت زده عقب کشید و گفت:
-نمیخواستم بترسونمت...ببخشید...
بغضم ترکید و وحشیانه گفتم:
-توغلط کردی.احمق.سکته کردم.
-من بخدا....بخدا خواستم تشکرکنم...
-نمیخواد تشکرکنی...
روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم
روی سرم دست کشید وگفت:
-ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه،معذرت میخوام.
الان خودم چای میذارم خوبه؟
انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن.
در حالی که پشتش به من بود گفت:
-زینب کیه آجی؟
-حوصله ندارم.
-آخه توخواب صداش میزدی...
-بسه مستی جان .نمیدونم خودمم.
این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت.
خیره به بخار چای به این فکر میکردم
که این چه کابوسی بود.
چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن
بچه چه بود؟! شاید از اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود.
شاید آن بچه نشانه
ی آن بود که او هم حسرت ازدواج داشته!نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم.
-آبجی خدافظ.
سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد
#ادامه_دارد... ❣
👑👉🏻 @im_princess
لینک پارت اول رمان #تلاقے_خطوط_موازے 😍👇🏻
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4670
💎
🔮💎
💎🔮💎
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part30 سوره توحید بسم الله الرحمن الرحیم (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part31
جمله اش به دلم مینشیند،چرا که نه....
مگــر شرط زهرایی شدن،مثل او بودن نیست؟؟
مگـــر نباید شبیه فاطـــمــه باشم؟مگــر نمیخواهم در
قیامت،به دوستدادان او وصل شوم؟
چــــــرا نـــــه؟
من ریحانه ام،ریحانه باید محفوظ بماند... تمام سختی هایش را به
جان میخرم،همه ي رنج هاي این دنیا،فداي لبخند رضایت
زهـــرا....
من عاشق شده ام،عاشق فاطمه و پسرش،حســـیـــن
حسیــــن.....حسیــــــــــن....حســـــیـــــــــن....
حسین جان؟
تو از کدام ستاره اي که نامت این چنین،اشک هایم را روان می
سازد...
اشک هایم بی مهابا صورتم را سیلی میزنند،نسیم عصـرگاهی میوزد
و من در میانی ترین روز تابستان از خانه خارج میشوم.
اولین تاکسی که مقابلم ترمز میکند،سـوار میشوم.راننده میپرسد:مشکـلی پیش اومده خانم؟
:_نه
:+حالتون خوبه؟
:_بــله خوبم.
:+کـجـا برم؟
قشنگ ترین لبخند دنیا روي لب هایم می نشیند.
:_جایی که چادر میفروشن.
راننده با تعجب از آینه نگاهم می کند و راه می افتد.
شالم را از دو طرف، سفت چسبیده ام،مبادا حتی تاري از موهایم به
چشم نامحرمان بیاید.
در پی ترمز راننده،پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم.
جلوي یک مغازه ي حجــاب توقف کرده است،نفسم را بیرون میدهم
و داخل میشوم.
فروشنده ها،یک دخترجوان چادري و یک بانوي میانسال چادري
هستند.
:_سلام
بانوي میانسال،استقبال میکند:سلام،خیلی خوش اومدین،بفرمایید در
خدمتم.حرفم را مزه مزه میکنم:براي خریدن چادر اومدم
:+خوش اومدي،براي خودتون؟
با افتخار سرم را بلند میکنم:بلـــــه
:+به سلامتی،خب چه چادري مدنظرتون هست؟
نمیدانم چه باید بگویم،چادر هم مگر مدل و نوع دارد؟
فروشنده،حیرتم را میبیند:منظورم اینه چادر
ساده،قجري،لبنانی،بحرینی،عبا،ملی،آستین دار، جلابیب.... چی
مدنظرتونه؟
بازهم تعجب میکنم:یعنی همه ي اینایی که گفتین چادرن؟؟
دختر جوان لبخند میزند و مشغول مرتب کردن قفسه ها می
شود،فروشنده ي میانسال میگوید: بله عزیزم،چادرن
و ژورنالی برابرم میگذارد.
پر است از انواع چادر.
جالب است که بعضی مدل ها اصلا شبیه چادر نیستند
مگر قرار نیست،حجاب،زیبایی ها را بپوشاند؟ پس چرا خود این
ها،اینقدر زیبا هستند و جلب توجه می کنند؟
:_راستش.. من نمیدونم چطور بگم...ولی....خانم هاي عرب از کدوم
چادر سر میکنن؟؟
#ادامه_دارد
لینڪ اولین پارتـ رمانـ فراری👇😍
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part31
جمله اش به دلم مینشیند،چرا که نه....
مگــر شرط زهرایی شدن،مثل او بودن نیست؟؟
مگـــر نباید شبیه فاطـــمــه باشم؟مگــر نمیخواهم در
قیامت،به دوستدادان او وصل شوم؟
چــــــرا نـــــه؟
من ریحانه ام،ریحانه باید محفوظ بماند... تمام سختی هایش را به
جان میخرم،همه ي رنج هاي این دنیا،فداي لبخند رضایت
زهـــرا....
من عاشق شده ام،عاشق فاطمه و پسرش،حســـیـــن
حسیــــن.....حسیــــــــــن....حســـــیـــــــــن....
حسین جان؟
تو از کدام ستاره اي که نامت این چنین،اشک هایم را روان می
سازد...
اشک هایم بی مهابا صورتم را سیلی میزنند،نسیم عصـرگاهی میوزد
و من در میانی ترین روز تابستان از خانه خارج میشوم.
اولین تاکسی که مقابلم ترمز میکند،سـوار میشوم.راننده میپرسد:مشکـلی پیش اومده خانم؟
:_نه
:+حالتون خوبه؟
:_بــله خوبم.
:+کـجـا برم؟
قشنگ ترین لبخند دنیا روي لب هایم می نشیند.
:_جایی که چادر میفروشن.
راننده با تعجب از آینه نگاهم می کند و راه می افتد.
شالم را از دو طرف، سفت چسبیده ام،مبادا حتی تاري از موهایم به
چشم نامحرمان بیاید.
در پی ترمز راننده،پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم.
جلوي یک مغازه ي حجــاب توقف کرده است،نفسم را بیرون میدهم
و داخل میشوم.
فروشنده ها،یک دخترجوان چادري و یک بانوي میانسال چادري
هستند.
:_سلام
بانوي میانسال،استقبال میکند:سلام،خیلی خوش اومدین،بفرمایید در
خدمتم.حرفم را مزه مزه میکنم:براي خریدن چادر اومدم
:+خوش اومدي،براي خودتون؟
با افتخار سرم را بلند میکنم:بلـــــه
:+به سلامتی،خب چه چادري مدنظرتون هست؟
نمیدانم چه باید بگویم،چادر هم مگر مدل و نوع دارد؟
فروشنده،حیرتم را میبیند:منظورم اینه چادر
ساده،قجري،لبنانی،بحرینی،عبا،ملی،آستین دار، جلابیب.... چی
مدنظرتونه؟
بازهم تعجب میکنم:یعنی همه ي اینایی که گفتین چادرن؟؟
دختر جوان لبخند میزند و مشغول مرتب کردن قفسه ها می
شود،فروشنده ي میانسال میگوید: بله عزیزم،چادرن
و ژورنالی برابرم میگذارد.
پر است از انواع چادر.
جالب است که بعضی مدل ها اصلا شبیه چادر نیستند
مگر قرار نیست،حجاب،زیبایی ها را بپوشاند؟ پس چرا خود این
ها،اینقدر زیبا هستند و جلب توجه می کنند؟
:_راستش.. من نمیدونم چطور بگم...ولی....خانم هاي عرب از کدوم
چادر سر میکنن؟؟
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠