📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #دهم
- فاطمه! فاطمه! مگر اين خانم كه اينجا ايستاده، اين همه وقت منتظر نبوده؟ پس چرا گذاشتين اون خانمي كه تازه اومده جاي ايشون رو بگيره؟
از اين كه بالاخره كسي پيدا شده بود كه مرا تحويل بگيرد، مرا ناديده نگيرد، خوشحال شدم، اما جواب فاطمه بازهم نااميدم كرد.
- ميگي چه كار كنم؟
- برو پيادش كن!
- زائر امام رضارو؟!
- اما فاطمه جان! اين خانم از ظهر تا حالا اين جا ايستاده، كلي ذوق و شوق داشته، هول و اضطراب داشته، حالا به همين راحتي ردش كنيم؟
- نه!
- پس چي؟
سكوت فاطمه نشانگر استيصال او بود. دختري كه از ظهر تا حالا اين قدر دويده بود، حرف زده بود، حرف شنيده بود و مرا معطل كرده بود، داشت مستاصل ميشد.
عاطفه ميخواست با ارائه يك راه حل مسخره، مشكل را حل كند:
- بد نيست اون خانم رو هم صدا بزنيم بياد پايين. بگيم خودشون دو تا باهمديگه توافق كنن تا يكيشون رو ببريم.
سميه بازوي فاطمه را گرفت و كشيد طرف اتوبوس.
- تو اصلاً بيا و ببين اون با چه وضعي و چه شكلي توي اتوبوس نشسته؛ بوي عطرش همه جارو گرفته. ببين اصلاً ما تا آخر اردو ميتونيم با اون كنار بياييم؟!
بي اختيار به دنبال آنها كشيده شدم. از پلههاي اتوبوس بالا رفتيم. فاطمه و سميه جلويم ايستاده بودند و عاطفه هم نشسته بود روي صندلي راننده. احتياجي به جستجو نبود؛
كسي كه جاي من نشسته بود، همان دختر تنهايي بود كه مانتويش مدل دار بود. رديف پنجم، كنار شيشه نشسته بود. يك آينه گرد جيبي دستش گرفته بود و با دست ديگرش هم موهايش را به دور انگشت هايش ميپيچاند و رها ميكرد. داشت فيلم بازي ميكرد. ميخواست خودش را خونسرد و بي خيال نشان بدهد. يعني كه اهميتي به حضور ما نمي دهد، ولي اهميت ميداد. يك بار سعي كرد نگاهي به سمت ما بيندازد.
همان موقع بود كه شناختمش. از نوع نگاهش! نگاهش تيز و برنده بود، مثل تيغ! همان نگاه بود كه به يادم آورد.
او جسورترين دختري است كه ديدهام و اين كه من به او مديونم. به خاطر روزي كه از دانشگاه بر ميگشتم و پسري مزاحمم شده بود.
پسر دنبالم ميآمد و حرف ميزد. من از وحشت يا خجالت نزديك بود گريه كنم. هر چه كردم از طعنهها و نيش زبانهاي او فرار كنم، ممكن نبود. او دنبالم ميآمد. از شدت استيصال و بيچارگي به گريه افتادم. او باز هم مسخرهام كرد. طاقتم تمام شد. به اطرافم نگاه كردم. خيابان خلوت بود و همين جسارت پسر را بيشتر كرده بود. فقط دختري آن سوي خيابان قدم ميزد. برگشتم به سوي پسر و سرش فرياد كشيدم. يادم نيست كه به او چه گفتم. فقط يك لحظه ديدم كه دختري از سمت ديگر خيابان به اين طرف آمد. پسر كمي ترسيد. يا شايد نه، فقط كمي جا خورد. اما تا آمد كه فكري براي جيغ و داد بكند، دختر رسيد به ما. به محض اينكه رسيد، با مشت كوبيد به چانه پسر، آن قدر ناگهاني كه من فوراً ساكت شدم. گوشهاي پس سرخ شد. معلوم بود برايش گران تمام شده. گفت:
«حيف كه دختري و الا... »
ولي دختر نگذاشت او حرفش را تمام كند. چنان پرتوپ، سرو صدا كرد كه پسر جا زد. گفت:
« اين درس عبرتت باشه كه ديگه مزاحم دخترها نشي. »
پسر هم در حالي كه غرغر ميكرد و به همه دخترها بدو بيراه ميگفت، رفت! دختر دستش را جلو آورد و گفت:
- اسم من ثرياست!
- منم مريم هستم!... خيلي متشكرم كه كمكم كردي.
- نه بابا! چيز مهمي نبود جون تو! به فكرش نباش!
بعد با همديگر راه افتاديم طرف سر خيابان. در طول راه برايم تعريف كرد كه از دم دانشگاه با ما همراه بود. حتي پسر را هم ديده بود كه با من حرف ميزد، اولش خيال ميكرد كه من راضي ام! اما وقتي گريه و جيغ زدن مرا ديد، آمد و دماغ پسره را سوزاند. معلوم بود كه شناخت زيادي از پسرها داشت. سر خيابان هم از من خداحافظي كرد و رفت.
حالا او جاي من نشسته بود.
همان كه دنبالش ميگشتم تا از او تشكر كنم. همان كه عاشق جسارت و شهامتش شده بودم. سميه از او خواست تا براي چند لحظه پايين بيايد. ثريا به روي خودش نياورد.
- خانم شاهرخي! اگه ممكنه چند لحظه تشريف بيارين پايين!
بالاخره سرش را به سمت ما برگرداند.
- براي چي بايد بيام پايين؟ مگه قرار نيست راه بيفتيم؟
- چرا راه ميافتيم! ولي مشكلي پيش اومده كه اگر شما هم همكاري كنين، زودتر حل ميشه و راه ميافتيم.
- مشكلات شما ربطي به من نداره....
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #یازدهم
_مشکلات شما ربطی به من نداره.. من اولين اسم ذخيره هام. يه نفر نيومده و نوبت منه كه جاي اونو بگيرم. هيچ پارتي بازي و آشنايي هم توي كت من يكي نمي ره. مشكل شما هم ربطي به من نداره!
احساس بدي پيدا كردم.
ثريا، دختري كه به اون مديون بودم، با آن صورت آرايش كرده و بوي عطرش، رقيب من شده بود. حالا تازه ميفهميدم كه علت حمايت سميه از من فقط مخالفت با حضور ثريا بود. معلوم بود كه دختري با حجاب و اخلاق او، نمي تواند اخلاق و رفتار كسي مثل ثريا را تحمل كند. امان از آن روزي كه دعوا كردن ثريا را هم ببيند!!
فكر كردم پس در اين جا هم كسي مرا نمي خواهد. معطل چه هستند؟ با لگد بيرونم كنند!!
« پدرت را تنها گذاشته اي، كه اين طور كنفتت كنند؟! به خاطر اين كه عزا بگيرند چگونه تو را دك كنند! پس چرا معطلي، برگرد پيش بابايت، دست كم او تو را از خانه بيرون نمي كند. »
ساك را برداشتم و برگشتم. از پلهها كه ميآمدم پايين، صداي فاطمه را شنيدم. انگار به سميه ميگفت كه برويم بيرون. توجهي نكردم و رفتم. صداي فاطمه را شنيدم كه از سميه ميخواست در اين كار دخالت نكند. حتي برنگشتم نگاهي بكنم، صداي سميه ميآمد كه ميگفت:
« خودت ازم خواستي كمكت كنم ».
و ديگر صدايي نيامد! چند لحظه بعد كسي از چند قدمي صدايم زد.
- خانم عطوفت!
خواستم توجهي نكنم و بروم. پاهايم ياري نكرد، ايستاد. صدا نزديك شد و رسيد به من. فاطمه بود.
- كجا خانم عطوفت؟ به همين زودي از ما خسته شدين هنوز تا آخر اردو خيلي مونده.
چيزي نگفتم. فقط نگاه. صورتش سرخ شده بود. شايد چون دويده بود. شايد هم از روي شرمندگي بود.
- مثل اينكه قسمت شده شما هم با ما همسفر باشين. يه صندلي ديگه جور شده.
باور نكردم. او راه افتاد. يك قدم هم رفت.
- پس نمي آين؟
هنوز مردد بودم. دستي آمد و بازويم را گرفت. فشاري داد و كشيد:
- بدو ديگه! اتوبوس راه افتاد.
و من كشيده شدم. دويدم. رديف چهارم، كنار عاطفه يك صندلي خالي بود. فاطمه آن صندلي را نشانم داد. هنوز هم باور نمي كردم، هر چه سعي كردم بخندم، نشد. هنوز كمي از دست فاطمه دلگير بودم.
#فصل_سوم
اصلا متوجه نشدم كي از تهران خارج شديم. موقعي كه به خودم آمدم، ديدم همه بچهها آيه الكرسي ميخوانند. فاطمه در ميان اتوبوس، بين صندليها ايستاده بود. تا مدتي بعد هم متوجه غير معمول بودن اين وضع نشدم. اولين چيزي كه باعث شد به اين وضعيت، مشكوك شوم، حرف عاطفه بود.
- خاله جون! چرا شما ايستادين! بذارين من بايستم، شما بشينين!!
فاطمه دست گذاشت روي شانه عاطفه واورابه زور نشاند.
- خاله جان! نكنه براي شما بليط نخريدن؟!
- خريدن! ولي دوباره باطلش كردن!
عاطفه دوباره بلند شد وايستاد:
- پس بفرمايين. افتخار بدين جاي ما بشينين تا من به جاي شما طول اتوبوس رو اندازه گيري كنم.
فاطمه لبش را گزيد و دوباره عاطفه را نشانيد.
- كاش براي چند لحظه آرام مينشستي!
عاطفه نشست و فاطمه رد شد و رفت. جمله آشنايي در ذهنم جرقه زد.
"مثل اينكه قسمت شده شما هم باما همسفر باشين! يه صندلي ديگه جور شده! "
از فكرم گذشت كه اين صندلي تازه از كجا پيدايش شد؟ مگر صندلي اتوبوس هم آب نبات چوبي است كه از گوشه جيب در بيايد واخمهاي دختري اخمو و غرغرو را باز كند.
دوباره برگشتم و فاطمه را نگاه كردم كه در عقب اتوبوس كنار چند نفر ديگر ايستاده بود و با آنها صحبت ميكرد. "يعني جايي براي نشستن نداره! پس....!!
فاطمه دوباره به سمت ما برگشت. به سرعت رويم را برگرداندم و عرقم را پاك كردم. عاطفه در حاليكه با چشمهاي شيطنت آميزش و با تعجب مرا ميپاييد، گفت:
- الان چه وقت عرق كردنه؟ خردادماهه تازه؟!
- كاري به گرما نداره. علتش حال خودمه. حالم خوب نيست!
- چته مگه؟ چرا لب هات رو ميجوي؟! ول كن معامله هم نبود!
- چيزي نيست! وقتي عصبي شم. عرق ميكنم و لب هام رو ميجوم.
- نكنه به خاطر اين كه من كنارت نشستم، عصبي شدي؟ خب اينو زودتر ميگفتي. اين ادا و اطوارها چيه از خودت درمي آري؟!
از جاش بلند شد و برگشت طرف فاطمه.
- فاطمه من ميخوام جايم رو عوض كنم. اين صندلي ارزوني خودت، من ميرم پيش سميه جون خودم.
ديگر معطل نكرد و رفت كنار رديف پهلويي ما. صندلي اول سميه نشسته بود. عاطفه سميه را كمي هل داد سمت نفر پهلوييش.
- يه خوده مهربان تر بشين ببينم آبجي! بروآبجي!
- من كه همون اول گفتم بيا سه تايي بنشينيم. فاطمه نشست كنار من!
- باشه! من فعلا ميشينم هروقت پشيمون شدي، بيا صندليت را پس بگير! من كمي خودم را جمع كردم و گفتم:
- من.... من! به خدا كاريش نداشتم، نمي دونم چرا ناراحت شد و رفت.
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/
من فاصله خندیدن تا رد دادنم 1 ثانیس🖤!
°💕👑💕°
eitaa.com/Im_PrInCesS
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #دوازدهم
بخش اول
فاطمه خنديد:
- باتو نيست! ناراحت نشو! اين بازي هارو در آورد تامن بشينم.
دوباره كف دستم وصورتم عرق كرد.
- من.....! راستش من بايد از شما عذر خواهي كنم.
- حرفش رو هم نزن! اين منم كه بايد ازت عذرخواهي كنم. خيلي معطل شدي. امروز اوضاع بدجوري به هم ريخته بود. خيلي چيزها هنوز آماده نبود. ديگه لطف خدا بود كه همه چيز جمع وجور شد. توي اين اوضاع، من نتونستم به خوبي ازت استقبال كنم يا دست كم چند كلمه باهات حرف بزنم.
- خواهش ميكنم بيشتر از اين خجالتم ندين. من همين قدر كه جاي شما رو اشغال كردم و با شما تندي كردم، به اندازه كافي شرمنده ام.
بازهم خنديد:
- اين صندليها مال بردن مسافره! من و تو هم با همديگه فرقي نمي كنيم! از اون گذشته، من به خاطر كارهايم بيشتر بايد راه بروم و به همه جا سر بزنم. حالا هم كه ميبيني فعلا نشسته ام. البته بقيه بچهها هم همين طورند. معمولا توي اتوبوس سيارند و جاي مشخص ندارند. مثل همين عاطفه كه تا برسيم، پنج دور كامل اتوبوس رو گشت زده!
رويش را به سمت عاطفه برگرداند. عاطفه كه اسمش را شنيده بود، به سمت ما برگشت. در حاليكه معلوم بود روي حرفش به من است، گفت:
- چيه؟ چه خبره آبجي؟ داري چغلي منو به خاله جون ميكني!
و روبه فاطمه كرد:
- به اين آبجي بگو پاتوي كفش ما نكنه.
بد ميبينه ها!
فاطمه چشمكي به من زد و برگشت طرف عاطفه:
- نه عاطفه جون! چرا اين قدر خط و نشان ميكشي؟ خانم عطوفت داشت به من ميگفت، به خاطر حضور تو يعني عاطفه بوده كه پشيمون شده و برگشته! "از طرف من بهش بگو كه بي خود ترسش روتوجيه نكنه. "
صدا از پشت سر بود. ولي نفهميدم كي بود. فاطمه شانه هايش را به علامت احتياط جمع كرد. سرش را نزديكتر آورد وآهسته گفت:
- راحله هم وارد ميدون شد. همونيكه پشت سر من نشسته. از اون دخترهاي فعال و پرجنب وجوش دانشگاه ست.
عاطفه برگشت به عقب، پشت سر فاطمه.
-چي شده؟ چي شده؟ حالا بده دست مادر عروس.
- اگه نمي ترسيد كه اين قدر زود جا نمي زد. ميايستاد، اگه حقي داشت، ميگرفت.
فاطمه گفت:
- هميشه يكي_ دوتا مجله و روزنامه باهاشه. هر جلسه سخنراني يا بحثي تو دانشگاه باشه، اونم اون جاست.
برگشتم و به بهانه اي، صندلي پشت فاطمه را نگاه كردم. فاطمه راست ميگفت ؛در اتوبوس هم مجله ميخواند. چهره سبزه و چشمهاي درشتي داشت. برعكس، پهلودستي اش، دختري ضعيف و ريز نقش، با رنگ ورويي سفيد و پريده. به قول مادربزرگم مثل گچ! چشمهاي ريزش هم پشت عينك ته استكاني اش مخفي شده بود. او هم داشت كتاب ميخواند.
فاطمه گفت فقط ميدونه كه اسمش فهيمه است. عاطفه گفت:
- اگه حقي داشت كه پايمال ميشه، تو چرا ازش حمايت نكردي؟
پيش خودم دست مريزادي به عاطفه گفتم. فكر كردم خوب مچ راحله را گرفته، ولي راحله هم گرگ باران ديده اي بود.
ادامه دارد
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #سیزدهم
انگار ميخواست كه از فشاري، چيزي فرار كند.ولي، راحله قصد كوتاه آمدن نداشت.
- ببينين! واقعاً موقعي كه پدر يا قيم يه دختر بتونه دخترش رو بدون اجازه اون، به كسي وعده بده يا وادار به ازدواج كنه و در ازاش پول يا جنس دريافت كنه، اون دختر چه فرقي با يه برده داره؟ يا مثلا وقتي زني بعد از مرگ شوهرش به ارث برسه و اقوام شوهرش حق داشته باشن با پرداخت كمي پول اون رو به كس ديگه اي واگذار كنن، اين زن برده نيست؟
سميه گفت:
- خب اينها چه ربطي به ما داره؟ مگه ما الان داريم تو چنين وضعيتي زندگي ميكنيم؟
راحله- نه! من الان راجع به خودمون تنها حرف نمي زنم. من دارم راجع به ظلم تاريخ حرف ميزنم. من دارم ميگم در طول تاريخ و در همه جاي دنيا، در تمام اقوام، زن هميشه مظلوم بوده و حقوقش پامال شده!
بحث به جاي حساسي رسيده بود. من و عاطفه بر عكس روي صندلي نشستيم تا راحله و فهيمه را هم ببينيم.
فهيمه گفت:
_ مثلاً مي دونستين كه تو قسمتي از تمدن ايران، زن جزو چارپايان باركش محسوب ميشده. تمام شغلها و كارهاي سنگين به دوش او بوده، ولي حق نداشته با شوهرش يك جا سكونت كند و غذا بخوره!
عاطفه گفت:
_ ايران خودمون؟
فهيمه گفت:
_ بله، همين ايران خودمون! البته نه اين كه فكر كني فقط تو ايران از اين خبرها بود. نخير! اوضاع بقيه جاها صد
درجه از اين جا بدتر بود. مثلاً تو استراليا زن رو بعنوان حيوون اهلي ميدونستن كه فقط ميشه براي دفع شهوت و توليد مثل ازش استفاده كرد. يا اينكه روز سوم مرگ شوهر، زن جزو اموال برادر شوهر به حساب مياومد. تو هند هم زنها حق نداشتند اسم شوهرشان را صدا بزنن. فقط ميتونستن اونها رو بعنوان عالي جناب يا خداوندگار خطاب كنن. مرد هم زنش رو به عنوان خدمتكار و كنيز صدا ميكرد.
راحله همان طور كه هنوز سرش تو مجله اش بود، گفت:
- بابا! تا همين چند سال پيش، توي هند وقتي مردي ميمرد و ميخواستن جنازه اش رو خاكستر كنند، زنش بايد خودش رو پرتاپ ميكرد توي آتيش جنازه شوهرش، و گرنه از طرف جامعه و خانواده خودش طرد ميشد.
عاطفه دستش را به اين طرف و آن طرف تكان داد.
- پس به هر جا كه روي، آسمون همين رنگه.
اين يك جمله را با حالتي شاعرانه گفت. فهيمه هم دلش نيامد او را از حس در بياورد. پس بازهم گفت تا عاطفه بيشتر توي حس برود.
فهیمه- توي آفريقا وقتي مرد ميخواست سوار اسب بشه، زن موظف بود برايش ركاب بگيره. توي چين رسم بود كه مرد مقروض، به جاي طلبش، زن و دخترش رو به طلبكار بده. يا مثلاً گوشت خوك و مرغ مخصوص مردها و خدايان بود، حتي عده اي ميگن كه عامل گرايش به مسيح در زنان "پولينزي" اين بود كه در مذهب مسيح به زنها اجازه خوردن گوشت خوك داده ميشد.
عاطفه صورتش را در هم كشيد:
- حالا گوشت قحطي بود؟ آخه گوشت خوك هم تحفه اس. همين جامعه و خانوادههاي ما رخ ميده كه صد پله از اين كارها بدتره.
فهیمه- منظورت چيه؟ يعني تو ميخواي بگي كه امروز هم مردها، زنها رو در بند كردن؟
راحله- ممكنه در ظاهر اين طور نباشه، ولي اين دليل تموم شدن قصه مظلوميت زن نيست.
مجله اش را بست و صدايش را بلند تر كرد:
- اگه تا ديروز اين جسم زنها بود كه در اسارت مردها به سر ميبرد، امروز اين روح و روان دخترها و زنها ست كه در اسارت و زورگويي و خود خواهي هاي مرد هاست.
سميه خنديد:
- شعار ميدي؟
راحله حسابي جوش آورد:
- شما يا خود تو به اون راه ميزني، يا اينكه واقعاً چشمهاتو به روي واقعيت بستي و اين مسائلي رو كه هر روز توي جامعه و دوروبر ما رخ ميده، نمي بيني؟ همين حالا به هر كدوم از اين بچهها كه بگم، ميتونه صدتا، هزارتا مورد از اين زورگويي و فشارهايي رو كه مردها و خانوادهها بر زنها و دخترها ميآرن، بگه! مگه نه بچه ها؟
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #چهاردهم
بچههاي دوروبر فقط سرشان را تكان دادند. معلوم نشد تاييد بود يا انكار، سميه پوزخندي زد:
-گفتم كه حرفهاي شما همه اش شعار و ادعاست راحله خانم! هيچ كس حرف رو تاييد نكرد.
راحله چند لحظه مكث كرد. انگار ميخواست كمي خودش را كنترل كند.
_كدومتون ميتونين همين الان، يه مورد از مسائلي رو كه به سر خودتون اومده يا با چشمهاي خودتون ديدين، براي سميه خانم تعريف كنين تا باورش بشه.
بازهم سكوت. همه سرهايشان را پايين انداختند. فكر ميكنم فهيمه بود كه چيزي را هم زير لب زمزمه كرد،
عاطفه خواست حرفي زده باشد:
- بله! اين همه دانشجوي دختر نابغه و دانشمند و تيزهوش رو عوض هواپيما، دارن با اتوبوس ميبرن مشهد!
راحله نگاه تندي به عاطفه كرد. عاطفه فوراً حرفش را خورد. شايد همين جمله تمسخر آميز عاطفه بود كه باعث شد راحله آن قصه را تعريف كند.
- خيلي خب! مثل اينكه هيچ كدومتون جرات حرف زدن ندارين. باشه! مهم نيست. من خودم اينقدر حرف براي گفتن دارم كه ميتونم تا آخر اردو براتون از اين قصهها بگم و تموم نشه. ولي حالا فقط به يكيش گوش كنين:
" يكي بود، يكي نبود، روزي روزگاري توي همين شهر تهرون، دختري زندگي ميكرد مثل بقيه دخترها كه اسمش ناهيد بود. اين دختر برعكس بقيه دوستهايش كه همه شون سرشون به بازي و شيطنت گرم بود، علاقه زيادي به مطالعه داشت. براي همين درسش خيلي خوب بود. گذشت و گذشت تا اين دختر به سال آخر دبيرستان رسيد. ناهيد كه ديگه حالا دختر خوب و قشنگي شده بود، هنوز هم مرتب و شبانه روز سرش توي كتاب و درسش بود و قصد داشت بره دانشگاه. تمام دبيرهاش به آينده اون اميدوار بودن. اما يه روز سرد زمستوني، زنگ خونه اونا به صدا دراومد و يه مرد و چند تا زن به خواستگاري ناهيد اومدن. دختر، اولش يكدندگي ميكرد كه ميخواد درس بخونه. البته از اون جوون بدش نمي اومد. به نظر، جوون مودب و سربه راهي بود. ولي دختر هم ميخواست بره دانشگاه. اما بشنوين از اون جوون كه سفت و سخت عاشق اين دختر شده بود. براي همين هم ول كن قضيه نبود"
صداي پايي حواسم را پرت كرد. از پشت سرم بود، از جلوي اتوبوس. كمي به عقب برگشتم. فاطمه بود كه به سمت ما ميآمد. كمي خودم را جمع كردم. عاطفه را هم كشيدم طرف خودم. كمي جا بازشد و فاطمه كنار مانشست.
" خلاصه اين كه جوون يه روز اومد خونه ناهيد و بهش قول داد كه بعد از ازدواج هم بتونه به درسش ادامه بده. دختر هم قبول كرد و عروسي سرگرفت. چند ماهي تا كنكور وقت بود. هروقت كه دختر درس ميخوند، شوهرش سعي داشت به او ثابت كنه كه اين كارها بي فايده است و بالاخره روز كنكور فرا رسيد. ولي، مرد از صبح در خونه رو قفل كرد و نگذاشت كه دختر به جلسه كنكور بره. دختر هر كاري كرد، مرد راضي نشد. مرد دوپايش را توي يه كفش كرده بود كه نمي خوام دانشگاه بري. از دختر التماس و اصرار، از مرد هم انكار كه راضي نيستم بري دانشگاه. ناهيد گفت كه قول قبل از ازدواج يادت رفته؟ ولي مرد قبول نكرد. گفت كه حالا نظرم فرق كرده. دختر گفت كه تو حق چنين كاري رو نداري. ولي مرد ميگفت كه حق دارم; چون شوهرتم و تو بايد به فرمان من باشي. من هم راضي نيستم كه دانشگاه بري.
بله! و اين طوري شد كه شاگرد اول دبيرستان دخترانه كه اميد تمام مسئولان مدرسه اش و فاميلش محسوب ميشد، به خاطر نظر شوهرش از تحصيل و پيشرفت بازماند و مرد نه تنها نگذاشت كه اون دختر به تحصيلاتش ادامه بده، بلكه براي اين كه فكر تحصيل رو از سرش بيرون كنه، كتاب خوندن رو هم براي اون زن ممنوع كرد. "
دفعه قبلي كه برگشته بودم فاطمه را ببينم، يك لحظه هم چشمم به عاطفه افتاد. حرفي نمي زد و به دقت گوش ميداد. دوباره برگشتم طرفش كه ببينم حالا در چه وضعي است، ديدم خيلي جدي و دقيق گوش ميكند. مثل اينكه متوجه نگاه من شد. چون سرش را آورد جلوتر و در گوشم گفت:
- ميگم ولي فيلمش قشنگه، نه؟ هنديه؟!
هيچ وقت نمي شد فهميدكه در چه حالتي ست! جدي يا شوخي.
" مدتي بعد ناهيد بچه دار شد. بچه اش يه دختر بود. ولي زن راضي نبود، دلش نمي اومد يه بچه معصوم و بي گناه رو فداي خود خواهيها و افكار شوهرش بكنه. براي همين هم ديگه بچه دار نشد. او از شوهرش قول گرفت كه ترتيب بچه فقط زير نظر او باشه و مرد چون ميخواست به هر وسيله اي شده ناهيد خونه نشين بشه قبول كرد. ناهيد احساس ميكرد براي درست تربيت كردن بچه اش به تجربيات ديگه اي احتياج داره؛ ولي شوهرش فقط اجازه رفت و آمد با مادر و خواهر شوهرش، و گاهي هم مادر خودش رو ميداد.
ناهيد به تجربيات اونها احتياج نداشت، چون شوهرش نتيجه چنين تربيتي بود كه او اصلاً خوشش نمي اومد. پس دور از چشمان مرد...
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #پانزدهم
_پس دور از چشمان مرد، شروع كرد به كتاب خوندن. همين وصال دوباره ناهيد و كتاب هم بود كه عشق و اشتياق قديمي به تحصيل و مطالعه رو در اون شعله ور كرد. ولي او كه حالا خودش موقعيت استفاده از چنين موهبتي رو نداشت، سعي كرد تا تمام شور و اشتياق به كتاب و مطالعه رو در وجود دخترش بدمد. بله! بالاخره اون بچه روز به روز بزرگ تر شد و پدرش پيرتر. اون بچه در اثر نوع تربيت مادرش و كتابهايي كه در اختيارش قرار ميگرفت، عاشق كتاب و مطالعه شد. زمانه هم عوض شده بود و پيرمرد ديگر مانعي سر راه دخترش ايجاد نكرد.
دختر توي دانشگاه قبول شد و از همان روزها تصميم گرفت كه هر چه در توان داره، عليه اين ظلم و ستمي كه به زنها ميشه مبارزه كنه. »
راحله نفس عميقي كشيد.چند لحظه مكث كرد و بعد با وجود بغضي كه صدايش را گرفته بود ادامه داد:
- خب بچه ها! اون دختر منم و اون زن شكست خورده يا ناهيد، مادرمه! فكر ميكنم حالا منظورم رو از ظلم به زنها و دخترها، حتي در اوضاع امروز، فهميده باشين.
سكوت عميقي فضاي بين بچهها را پر كرده بود بود. همه بچهها سرشان را فرو برده بودند ميان شانه هايشان و به جلوي پايشان كردند. انگار آنها بودند كه به جاي آن مرد شرمنده شده بودند. به نظر ميآمد سميه هم متاثر شده است. مثل اين كه خجالت ميكشيد به راحله نگاه كند.
سمیه- همه ما خيلي متاسفيم كه ميشنويم چنين اتفاقي توي جامعه ما ميافته. من با شنيدن اين سرگذشت، ياد حرفهاي يكي از اساتيدم افتادم كه يادمه توي يكي از سخنراني هاش چنان راجع به مظلوميت زن و ظلمي كه در طول تاريخ به اون شده حرف زد، كه من به گريه افتادم.
نگاهش كردم. گريه كه نه، ولي چيزي، ته رنگي از ناراحتي در گلويش بود. لحظه اي صبر كرد. فقط صداي قرچ قرچ شكستن انگشتهاي راحله ميآمد.
فاطمه- فكر ميكنم شماها هم با من هم عقيده باشين چيزي كه به ناهيد ظلم ميكرد فقط مردي با عنوان شوهر نبود، يعني شايد خود اون مرد هم بي تقصير باشه. خود راحله خانم هم گفت كه اين نوع تفكرات و نظريات اون مرد، حاصل تربيت ساليان زياد خانواده اش بود. خانواده اش چطوري چنين نظرياتي رو پيدا كردن؟ خودش به عوامل زيادي بر ميگرده كه جامعه هم در به وجود آوردن اين مسائل بي تقصير نيست.
راحله چيزي نگفت. فقط مجله اي را لوله كرده بود، ميكوبيد كف دست چپش.
فهيمه من و مني كرد و گفت:
- منم حرفهاي فاطمه خانم رو قبول دارم. اصلاً ببينين اين مشكلاتي كه راحله درباره اش حرف زد، مشكلات فردي بود؛ يعني مشكلي بود كه فقط براي بعضي از افراد پيش ميآد و توي همه خانوادهها نيست. همين طور كه در خانواده ما چنين مسائلي نبود. اين مشكل در ارتباطات بين دو فرد خاص وجود داشته. ولي مسئله اين جاست كه تازه اين « همه » مشكل ما نيست. از مشكلات فردي كه بگذريم كه در انواع مختلفش وجود داره و قصه راحله يكي از انواع اون بود، بخشي از مشكلات ما برمي گرده به مشكلاتي كه در ارتباط با جامعه داريم و براي همه هم مشتركه.
راحله كه كمي آرام تر شده بود و ديگه بغضش فرو نشسته بود، آخرين ذرات اشكش را پاك كرد و سرش را تكان داد.
- درسته! آفرين فهيمه جون! فكر ميكنم شدت و وخامت اون مشكلات هم در مجموع تاثيرش كمتر از مشكلات فردي نباشه.
- ببينيد! اولين مشكل و بزرگ ترين مشكل مادر راحله چي بود؟ محدوديت در انتخاب. يعني #انتخاب آينده اش، انتخاب سرنوشتش، انتخاب راه زندگيش دست خودش نبود. تا قبل از ازدواجش دست پدرش و بعد از اونم دست شوهرش بود.
راحله- ميدونين كه اين مشكل فقط منحصر به من و مادر من نبوده. به نظر من اين مشكل همه ماست.
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقصیر دلم نیست؛
تماشای تو زیباست♥️🍃
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #شانزدهم
بخش اول
_فقط شايد شدت و حدتش در مورد افراد مختلف و بنا به فرهنگ خانوادهها فرق داشته باشه.
فهيمه ديگر حالا با هيجان بيشتري حرف ميزد. دماغش را خاراند و گفت:
- مثلاً كدوم يك از ما در ازدواجمون كاملاً آزاديم؟! بله. ممكنه بعضي از ما باشيم كه خانواده مون حق انتخاب رو هم كاملاً به دختر واگذار كنن تا از ميون خواستگارهاش، هر كسي رو خواست انتخاب كنه. ولي خود اين هم يعني محدوديت! يعني اين كه دختر بايد منتظر باشه تا شايد پسر ايده الش به خواستگاريش بياد وشايد هم نياد.
عاطفه گفت:
- به قول قديميها گشنگي نكشيدي كه عاشقي يادت بره! تو هنوز فكر اين دماغ سوختگي رو نكردي كه ممكنه جايي بري خواستگاري و راهت ندهند! وگرنه هيچ وقت چنين آروزيي نمي كردي.
- بله! ولي بقيه انتخابها چي؟ انتخاب شغل و تحصيلات؟ مثلاً بعضي از رشتهها ورودش براي دخترها ممنوعه، در بعضي ديگر هم فقط درصد خاصي از دخترها رو قبول ميكنن. ديگه انتخاب شغل كه صد پله بدتره. اولاً كه دخترها و زنها رو به خيلي از مشاغل راه نمي دن. ثانياً حالا با هزار مكافات شغلي گيرآوردي، به خاطر مسائل بچه داري و اين حرفها نمي توني خوب به كارت برسي و به همين دليل پيشرفت هم نمي توني بكني.
💭يك لحظه جاي مامانم را پيش خودم خالي كردم. البته پيش من كه نه، ما خودمون سه نفر بوديم. شايد بهتر بود كه كنار راحله و فهيمه بنشيند. راحله كه انگار از صحبتهاي فهيمه نيرو گرفته بود، گفت:
- البته اينها چيزهاييه كه گاهي به چشممون مي خوره. ممكنه بعضي وقتها اعتراض كوچكي هم بهشون بكنيم. بگذاريم كه از روي اجبار قبولشون كرديم و گذشتيم، چون راه چاره اي هم نداريم. ولي مسائلي هست، محدوديتهايي هست كه به چشم نمي آد. ما هم اصلاً بهش توجه نمي كنيم، چه برسد به اعتراض! مثلاً اينكه دخترها حق ندارند توي كوچه و خيابان بدوند، حتي اگه مهمترين كار دنيا رو داشته باشن يا ديرشون شده باشه. چرا؟ چون مردم فكر ميكنن عجب دختر بي حياييه! حتي حق نداريم تو خيابون همديگه رو با اسم كوچك صدا بزنيم يا بخنديم. وضع بعضی هامون در مورد رفت و آمد كردن به خانه اقوام و دوست هامون كه ديگه نگفتنيه! هزار دنگ و فنگ داره. حالا پسرها هم چنين محدوديت هايي دارند؟
سميه با لحن طعنه آميز گفت:
- فكر ميكنم چيزي داريم به نام حياي زنانه يا دخترانه!
فهيمه عينكش را كه پايين آمده بود، بالاتر گذاشت و گفت:
- پس فشارها و محدوديت هايي كه بقيه برامون ايجاد ميكنن چي؟
عاطفه ديگر مهلت نداد كه فهيمه چيزي بگويد، ناله اي كرد و گفت:
- آي قربون اون دهنت برم فهيمه جون كه گل گفتي، فدات بشم. زدي توي خال! مدينه گفتي و كردي كبابم. آقا! من يكي طرف فهيمه ام! چون می فهمم داره چي ميگه.
راحله زير لب زمزمه كرد:
- چه عجب!
ولي عاطفه نشنيده گرفت. شايد وقت جواب دادن به او را نداشت.
- آقا ما تو خونه يه داداش داريم، بابامون رو درآورده. انگار شكم آسمون سوراخ شده و آقا از اونجا اجلال نزول كرده اند توي خونه ما. ما كه حق هيچ كاري نداريم، هيچ جا هم نبايد بريم، به جاي خود. آقا هم در همه امورشون آزادن، به جاي خود. اصلاً انگار من و آبجي ام هم كلفت اونيم. يه ذره بچه، يه سال هم از من كوچيكتره، اما چپ ميره و راست ميآد، دستور ميده. كي جرات داره كه خرده فرمايشات آقا رو انجام نده، اون وقت خربيار و باقالي باركن! اصلاً انگار نه انگار كه ما هم آدمي، چيزي هستيم.
ادامه دارد
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚 قسمت #شانزدهم
بخش دوم
فاطمه گفت:
- فكر ميكني تقصير كيه؟
سميه تك انگشتش را از لاي دندان هايش در آورد وگفت:
- تقصير خودمونه. وقتي كه خود ما زنها، خودمون رو دست كم ميگيريم و به خودمون ظلم ميكنيم، ديگه چه توقعي از بقيه است؟
عاطفه دوكف دستش را بهم كوبيد:
- درست شد! همين يه قلم رو كم داشتيم. عالم و آدم كه تو سرمون ميزنن، فقط همينمون مونده بود كه خودمون هم بزنيم توي سر خودمون.
دهانم را باز كردم چيزي بگويم، ولي زود پشيمان شدم. اما فاطمه ديد.
فاطمه- از اول تا حالا اين دورو بري ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخي. بد نيست فعلاً نظر مريم خانم رو بشنويم و بعد هم نظر ثريا خانم رو.
از اول تا حالا اين دورو بري ها حرف زدن و نظراتشون رو گفتن، جز خانم عطوفت و شاهرخي. بد نيست فعلاً نظر مريم خانم رو بشنويم و بعد هم نظر ثريا خانم رو.
كمي مكث كردم. صورتم داغ شد. فكر كنم خيلي سرخ شده بودم. از زير چشم نگاهي به ثريا كردم. خواستم ببينم او در چه حالي ست؟ هيچ! اصلاً انگار نه انگار كه چيزي شنيده يا ميخواهد بگويد. شايد اصلاً پيشنهاد فاطمه را نشنيده بود! مگه كره؟ لبم را گزيدم و بالاخره به حرف آمدم.
- خب! منم فكر ميكنم كه بچهها راست ميگن. يعني... يعني اين كه فكر ميكنم خود ما زنها هم همديگه رو قبول نداريم. يعني... يعني اين كه خودمون هم به خودمون اعتماد نداريم. چه طوري بگم؟! يعني فكر ميكنم دكتر هم اگر بخوايم بريم، دوست داريم پيش دكتري بريم كه مرد باشه.
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #هفدهم
من_يا براي آموزش رانندگي هم همين طور. فكر ميكنم مربي مرد رو ترجيح ميديم و فكر كنم در مورد اساتيد دانشگاه هم اوضاع همين طوره!
عاطفه رو به من كرد و گفت:
- ميبخشين، من فكر ميكنم چيزي از حرفهاي شما سر در نياوردم. من فكر ميكنم راجع به كارهاي برادرم حرف زدم، ولي فكر ميكنم شما چيز ديگه اي به هم بافتين. بد نيست فكر كنين و ارتباط بين اين دو رو بگين.
احساس كردم از كوير بخار بلند ميشه. يا اين كه نه، شايد هم از كف جاده بود. هر چي بود كه خيس عرق شدم. زير چشمي به بچهها نگاه كردم. فاطمه سقلمه اي به عاطفه زد. راحله و فهيمه هم به لبخندي اكتفا كردند. سميه چشم غره اي به عاطفه رفت.
ولي ثريا؛ هيچ! انگار واقعاً صد ساله كه كره! سعي كردم به روي خودم نياورم و وانمود كنم كه متوجه طعنه عاطفه نشده ام.
گفتم:
- منظورم اينه كه... اينه كه تو خانواده شما هم، مادرت با اين كه زنه و بايد طرف تو باشه، اما هواي برادرت رو داره. يعني اون هم به تو توجهي نداره. فكر ميكنم اون هم تو رو دست كم ميگيره.
فقط وقتي كه بچهها خنديدند، فهميدم كه گند زدم. همه اش تقصير اين تكيه كلام« فكر كنم» بود! دستمال كاغذيم را از جيب مانتويم درآوردم و عرقم را پاك كردم.
سميه صبر نكرد تا خنده بچهها تمام شود وسط خنده هايشان حرفش را شروع كرد:
- البته موقعي كه گفتم زنها خودشونو دست كم ميگيرن، دقيقاً منظورم حرفهاي مريم خانم نبود، اگر چه بي ارتباط هم نيست.
بچهها ساكت شدند. به نظرم آمد كه سميه عمداً زود صحبتش را شروع كرد. انگار ميخواست بچهها را وادار كند تا خنده شان را قطع كنند. ميخواست من كمتر خجالت بكشم. شايد هم واقعاً اون به گونه اي هواي مرا داشت.
گفت:- خب، موقعي كه گفتم زن ها، دقيقاً منظورم صرف ارتباط زنها با همديگه نبود. بلكه منظورم شخصيت و هويت زنها بود.
عاطفه اخم هايش را در هم كشيد:
- آتو ديگه چرا ادا و اطوار در ميآري، قلمبه، سلمبه حرف ميزني. هنوز هيچي نشده از راحله واگرفتي؟
سمیه- خب، يعني اين كه ما زنها و دخترها به طور معمول خودمونو دست كم ميگيريم. جايگاه انساني و اجتماعي خودمونو گم ميكنيم. براي همين هم معمولاً زندگي و وقتمون رو صرف چيزهاي بيهوده ميكنيم. چيزهايي كه هيچ ارزشي ندارن. به قول معروف، نه به درد اين دنيا ميخورن نه اون دنيا.
عاطفه با دست كوبيد روي صندلي:
- د بازم كه همون شد آبجي، دِ لري بوگو بذار مام بفهميم.
سمیه- خب اين كه هر روز بايد يه ساعت از وقتمون رو پاي آينه تلف كنيم و خودمون رو آرايش كنيم. كه چي؟ هيچي! بايد هميشه يه آينه دنبالمون باشه و دقيقه به دقيقه خودمون رو توش تماشا كنيم و به چشم و ابرومون ور بريم كه چي؟ هيچي! همه فكر و ذكرمون النگو و گردنبند و طلا شده كه چي؟ هيچي! با لباس ها و مانتوهاي رنگارنگ بريم اين طرف و اون طرف كه چي؟ همه نگاهمون كنند! خب اينه معناي زن بودن؟ وقتي كه ما خودمون رو اين طوري دست كم ميگيريم، بايد به بقيه هم حق بديم كه به ما مثل يه عروسك نگاه كنن، نه مثل يك انسان.
ثریا- طعنه كه نمي زني؟
بالاخره او هم به حرف آمد! ثريا بود! سردي و خشونت عجيبي در صدايش موج ميزد كه با لحن گرمش در آشنايي روز اولمون فرق ميكرد. سميه سرش را به سمت ثريا برگرداند:
- منظورت چيه؟ براي چي بايد طعنه بزنم؟
ثريا مستقيم و صريح خيره شد توي چشمهاي سميه.
- حس ميكنم تو از بودن من توي اين سفر خوشحال نيستي.
عاطفه خنديد. خونسرد و بي خيال:
- ديوونه شدي؟ معلومه كه اين طور نيست! چطور ممكنه فكر كني كه اون از تو خوشش نمي آد؟ براي چي بايد اين طور باشه؟
ثريا سرش را پايين انداخت.
- پس منظورش از اين حرفها چي بود؟
سميه هم سرش را پايين انداخت و كمي مقنعه اش را جلوتر كشيد.
- خب من!... من هيچ منظور خاصي نداشتم. من فقط عقيدهام رو گفتم، حرفم هم كاملاً كلي بود درباره حس خود كم بيني در زن ها.
ثريا دوباره سرش را بالا آورد. اين بار جهت نگاهش به همه بود، با حالتي تدافعي.
- كي ميگه؟ اين دو تا هيچ ربطي با هم ندارن. آرايش كردن هيچ ربطي با خود كم بيني و اين مزخرفاتي كه تو ميگي نداره. خود كم بيني يعني اين كه زنهاي ما امروز خودشون رو توي خونه هاشون قايم كردن....
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #هجدهم
سمیه- خب پس تو كه ميدوني، بگو براي چي آرايش ميكنن؟
ثریا- معلومه! براي اين كه همه بايد با سرو وضع مرتب رفت و آمد كنيم. همه ميخوايم قشنگ تر باشيم. جايي كه ميريم مسخره مون نكنن، تحويلمون بگيرن.
سميه شانه اش را بالا انداخت:
- نگفتم؟! اين هم نمونه اش!
لپهاي سفيد ثريا كمي قرمز شد.
- يعني چي. اين هم نمونه اش؟ درست حرفت رو بزن ببينم حرفت چيه! مگه خودت از تميزي و زيبايي بدت ميآد؟
سمیه- نخير! من فقط حرفم اينه كه چرا بايد دختر دانشجو و تحصيلكرده ما اين قدر احساس ضعف كنه كه بخواد با زيباسازي ظاهرش اونو جبران كنه؟!
ثريا ابروهايش را در هم كشيد:
- كي ميگه؟ همه زيبايي رو دوست دارند. مگه تو دوست نداري؟
سميه سعي ميكرد خودش را كنترل كند:
- چرا دوست دارم! من هم زيبايي رو دوست دارم؛ ولي نه فقط زيبايي رو! چيزهاي ديگه رو هم دوست دارم. حتي بعضي هاشون رو خيلي بيشتر از زيبايي با اون تعريفي كه تو منظورته، دوست دارم.
ثريا دندان هايش را روي هم فشار داد:
- تو...!... تو!
سمیه- صبر كن! هنوز حرفم تمام نشده! تا يادم نرفته يه چيز ديگه رو هم بگم.
سميه به طرف بقيه بچهها برگشت:
- همه تون، متوجه شدين كه ثريا گفت به خاطر اين كه هر جا ميريم تحويلمون بگيرن، مسخرمون نكن. من ميخوام بگم كه فقط اين ثريا نيست كه چنين طرز فكري داره، همه مون همين طوريم! در اصل اين يه فرهنگ غلط در جامعه بود كه اين فكر رو در زنها و دخترها به وجود آورد كه خوبي و برتري فقط توي قشنگي و زينت آلات و لباسهاي شيكه.
ثریا- تو فكر ميكني كي هستي كه اين طوري در مورد همه قضاوت ميكني؟
مسلماً صداي ثريا بلند بود. بيش از اندازه. ولي نه آن قدر كه راننده فرياد بكشد و بگويد كه « چه خبره؟ » با صداي راننده همه ساكت شدند. من و عاطفه و فاطمه و سميه كه رويمان به سمت عقب اتوبوس بود به طرف راننده برگشتيم. توي آينه بالا سرش نگاه كرد و گفت:
- معلوم هست اون وسط اتوبوس چه خبره؟ باباجون اين جا اتوبوسه. ميدون جنگ كه نيس! دِ ما ام خير سَر امواتمون ميخوايم رانندگي كنيم. باس حواسمون جم باشه يا نه؟
ثريا خواست حرفي بزند كه فاطمه جلويش را گرفت. انگشتش را روي بيني اش گذاشت و لب پايينيش را گزيد. ثريا دندان هايش را روي هم فشار داد و با مشت كوبيد به صندلي جلوييش. شاگرد راننده به سمت او خم شد و چيزي گفت. راننده همان طور كه جلويش را نگاه ميكرد فرياد كشيد:
- چي چي و صلوات برفسم آقا مجيد! دانشجون كه باشن! دِ اينا كه يعني تحصيل كردن كه باس بيشتر رعايت حال ما رو بوكنن. د ما ام انسونيم به ابوالفضل! اعصاب داريم.
آقاي پارسا از جايش بلند شد و كمي با راننده صحبت كرد. راننده كمي سرش را به نشانه تاييد تكان داد.
- چشم!... چشم! آقاي پارسا به خدا ايناام مث دختر خودمون ميمونن. ولي شمام باس به ما حق بدي... چشم! به رو اون دو تا تخم چشمام.
آقاي پارسا از همان صندلي جلو كه نشسته بود بلند گفت:
- براي سلامتي آقاي راننده و آقا مجيد و براي سلامتي تمام مسافرها صلوات بلند ختم كنين. بعد از فرستادن صلوات، چند لحظه همه ساكت شدند. صداي آهسته و فرو خورده عاطفه اولين صدايي بود كه سكوت را شكست:
- به علت خرد بودن اعصاب آقاي راننده دنباله جنگ تا چند لحظه ديگر....
🔸فصل چهارم🔸
سميه گفت:
- اون حق نداشت با يه سري دختر اينطوري حرف بزنه، فكر كرده ما كي هستيم يا اينجا كجاست كه هرچي از دهنش دراومد به ما بگه!
فاطمه گفت:
- قبول دارم رفتارش اشتباه و واكنش اون بيش از حد تند بود، حرفي نيست! ولي شايد هم اعصابش از جايي، ازبي خوابي يا هر چيز ديگه اي خرد بوده، نتونسته خودش رو كنترل كنه.
مثل اينكه ترس عاطفه ريخته بود. چون دوباره صدايش عادي شد.
- آره بابا! شماهم بي خودي پيله نكنين! بنده خدا گناه داره. اصلا" بيايين سراغ بحث خودمون.
راحله گفت:
- داشتيم راجع به خودكم بيني زنها حرف ميزديم. سميه خانم گفت كه آرايش كردن زنها براي اينكه توي جامعه تحويلشون بگيرن نشونه اينه كه زنها خودشون رو دست كم گرفتن، يا چيزي شبيه اين. البته من شخصا" نمي خوام حرفش رو كاملا" ردكنم. ولي ميگم اين ظاهر قضيه است و ما نبايد فقط در بند ظاهر بمونيم. بايد دنبال علتش بگرديم و ريشه اش رو پيدا كنيم.
فاطمه سرش را تكان داد:
- حالا به نظر خودت علت به وجود اومدن چنين روحيه اي توي زنها چيه؟
راحله كمي مكث كرد. مجله لوله شده اش را چند باري به صندلي جلويي كوبيد. انگار ترديد داشت يا ميخواست جوابش را سبك وسنگين كند.
- به نظر من...
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚قسمت #نوزدهم
بخش اول
راحله- به نظر من، به خاطر تلقينيه كه در طول تاريخ به زنها شده، اونها هم باور كردن كه ضعيف و بيچاره ان. به حدي كه حالا خودشون هم خودشون رو قبول ندارن. به همديگه اعتماد نمي كنن.
عاطفه گفت:
- يعني چه؟ چي ميخواي بگي؟
راحله- بذارين يه مثال بزنم. روزي بچه اي يه مكتب خونه ميخواستن از دست معلم يا ميرزاي بداخلاقشون راحت بشن. پس نقشه اي ميكشن. صبح، ميرزاكه ميآد دم در مكتب، يكي از بچهها رو ميبينه. پسره ميگه كه "سلام آقا! چرا رنگتون پريده؟ نكنه خداي نكرده مريض شده باشين". ميرزا با بداخلاقي ميگه كه "نخير! به تو مربوط نيست". توي راهرو يكي ديگه رو ميبينه كه بهش ميگه" سلام ميرزا! چرا چشمتون گود افتاده؟ فكر كنم زبونم لال مريض شده باشين؟ " بازهم ميرزا عصباني ميشه وبه بچه ميگه كه برو بشين سرجات. نفر بعدي توي اتاق به ميرزا ميگه" سلام استاد! چرا صداتون گرفته؟ حتما" مريض شدين! " خلاصه اين كه اين قدر گفتند تا استاد با رنگ پريده وچشم گود افتاده و صداي گرفته، بچه هارو فرستاد خونه!
چند نفري خنديدند.البته نه آن قدر بلند كه صدايشان از صندلي جلويي، جلوتر برود. چه برسد به اين كه به جلوي اتوبوس برسد. بجز عاطفه كه اصلا" نخنديد، كاملا" هم جدي بود وگفت:
- برو ببينم بابا! داره قصه ميگه! درد ما چيز ديگه ايه، خانم خانما برامون قصه ميگه.
فاطمه با كمي تعجب پرسيد:
- خب نظر خودت چيه؟
- آهان! حالا اين شد يه حرف حسابي. پس گوشتون رو بدين به من تابراتون بگم. من ميگم چرا ما لقمه رو دور سرخودمون ميپيچونيم. واقعيت اينه كه ما چون زنيم، ذاتا" زير دستيم. هيچ چاره اي هم نيست، چون ضعيف تريم.
فهيمه بابي خيالي تكميلش كرد:
- اين نظر توي غرب به نظريه"جنس دوم" معروفه.
راحله- من نه كاري به جنس نو ودست دومش دارم ونه به غرب وشرقش. من ميگم مازنها بايد به اندازه دهنمون حرف بزنيم. توقع زيادي هم نداشته باشيم. واقعيت روقبول كنيم. بي خودي هم مسائل و مشكلات رو توجيه نكنيم.
فاطمه پرسيد:
- به نظرتوواقعيت چيه؟
راحله- به نظرمن واقعيت اينه كه ما ازمردها ضعيف تريم!
فاطمه- ازچه نظر؟
- از خيلي نظرها. از نظر زور و قدرت، تواناييها و استعدادهاي ذهني، قدرت مقاومت در برابر مشكلات، اراده.... بجز احساسات! از لحاظ احساسات ما از مردها قوي تريم.
صدايش را پايين تر آورد. لحنش رنگي از طعنه وتمسخر گرفت:
- يعني زودتر گريه ميافتيم. راحله با سر به سمت عاطفه اشاره كرد:
- حالا همه تون به حرف من رسيدين؟! عاطفه هم يكي از نتايج اون تلقيناته!
- منظور؟
- يعني اينكه چند هزار ساله كه مردها زور زدن وبه ما اثبات كردن كه ما از همه لحاظ ضعيف تر از آنها هستيم!
ادامه دارد
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1
📚 #دختران_آفتاب ✨
📚 قسمت #نوردهم
بخش دوم
عاطفه تاكيد كرد:
- البته جز احساسات.
معلوم نبود به شوخي يا جدي! راحله گفت:
- نه عزيزم! اين هم خودش يكي از همون تلقيناته! اونها به ما ميگن كه شما از لحاظ احساسات از مردها قوي ترين. ماهم دلمون رو به همين حرف خوش ميكنيم. در حالي كه اونها حتي به وسيله همين عامل، همين احساسات هم، ما رو تحقير ميكنن. چون، احساساتي بودن يعني زود گريه افتادن، اراده نداشتن، مقاوم نبودن، بي عرضه بودن. ميبينين كه! اونها حتي از احساسات ما هم براي تحقير وسركوب ما سوء استفاده ميكنن. ماهم باور كرديم وخودمون هم مبلغش شديم.
💭سرم را برگرداندم طرف پنجره. احساساتي! بابا هم هر وقت ميخواست من را مسخره كند يا سر به سرم بگذارد، ميگفت" دختره احساساتي! " هيچ وقت از علاقه من به شعر راضي نبود ومن هم هيچ وقت نفهميدم كه احساساتي بودن چه عيبي داره؟
برگشتم طرف راحله وگفتم:
- ولي مگه احساساتي بودن چه اشكالي داره؟ اصلا" فرق بين انسان وحيوان همين احساساته!
راحله با تاسف سرش را تكان داد:
- بله! ولي ما اگه اين حرفها رو قبول كرديم بايد نتيجه اش رو قبول كنيم. بهمون ميگن پس شما فقط به درد بچه داري ميخورين! اون وقته كه بايد بريم گوشه خونه هامون چمباتمه بزنيم، صبح تا شب حرص و جوش مريضي و سلامت بچه هامون رو بخوريم و اون وقته كه ازخيلي حقوق اجتماعي، از مشاغل و مناصب محروم ميشيم. فقط به جرم احساساتي بودن! بله مريم خانم! اول فقط يه جمله رو قبول ميكني، ولي بعدش كلي از محدوديتها و محروميتها رو هم به خاطر همون يك جمله بايد قبول كني.
اما عاطفه هم كوتاه نمي آمد:
- پس چرا از چندتا استثنا كه بگذريم، هيچ موقع از تاريخ و در هيچ جامعه اي زنها، نقش موثري نداشتن. هيچ موقع بر جريانات تاريخي موثر نبودن.
راحله ميخواست چيزي بگويد كه عاطفه نگذاشت. دستش را بالا آورد و ادامه داد:
عاطفه- بله! بله! خودم يادم اومد. ببخشين زنها در خيلي از حوادث تاريخي هم كارهاي مهمي انجام دادند. مثل ...
ادامه دارد....
#نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند
📚کپی رمان فقط با ذکر نام نویسنده و منبع مجاز است...👇
✒️http://eitaa.com/joinchat/1222508549C83b9156ee1