♥️ℒℴνℯ♥️
گل در برُ
می در کفُ
معشوق به کام است بخونم😍
#شادانه⛄️🌬☔️
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
♥️ℒℴνℯ♥️
#بکگراندبهاریمون😍🍫
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
دل را چنان به مهر تو بستم
که بعد از این؛
دیگر هوای دلبر دیگر نمیکنم...
#فروغ_فرخزاد💯
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
+یا مال من میشی
+یا مال من میشی
+راه دیگه ای نداره😍🙈
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
و عشق♥️
تجربه زیباییست😻
که میخواهم
هر روز تکرار شود🎡
به شرط آنکه
باز من عاشقِ تو شوم💑😍💞
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
♥️ℒℴνℯ♥️
#بکگراندفانتزی😍🍫
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part31 جمله اش به دلم مینشیند،چرا که نه.... مگــر شرط زهرایی شدن،مثل او بودن نیست؟؟ م
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part32
زن میخندد:خانم هاي عرب،اکثرا چادر عبایی سرشون میکنن،الان
دختر منم از اونا سر کرده.
به دختر نگاه میکنم،چادري که سر کرده،ساده و قشنگ است.
فروشنده ادامه میدهد :سرکردنش هم نسبتا آسونه.
نفسم را بیرون می دهم و لبخند می زنم.
:_من از همین میخوام
****
با ذوق،چادر را مرتب میکنم،کمی سخت هست ولی شیرین!
با هیاهو وارد خانه میشوم:مامان.... مامان کجایی؟
مامان به طرفم میآید:نیکی کجا بودي پـس....
با دیدنم حرفش را میخورد،اخم غلیظی میکند:این چیه سرت کردي؟
میخندم:چادره دیگه،قشنگ شدم؟
بی وقفه رو ترش می کند
:+میدونم چادره،واسه چی سرت کردي؟نکنه از بیرون این شکلی
اومدي؟؟همسایه ها ندیدنت که...
سرم را بالا می گیرم
:_من تصمیم گرفتم چادري بشم
:+چی گفتی؟:_من میخوام از این به بعد چادر سر کنم مامان
:+نیکی،شوخیت خیلی مسخره است.. درش بیار،شبیه خدمتکارا
شدي...
:_نه،من اینو درنمیارم... فکر میکردم به تصمیم احترام میذارین
:+تصمیم؟کدوم تصمیم؟ این اسمش حماقته،داغی تو دختر،نمی
فهمی.. چادر که لباس ماها نیست... چادر لباس خدمتکاراست.. چادر
لباس زندانی هاست... مگه ندیدي نو فیلما؟ بی سوادا چادر سر
میکنن... بسه دیگه،درش بیار
:+مامان،اتفاقا باسوادترین و بهترین خانم تو این دنیا،چادري بوده،من
فکر میکنم بهتره یه کم مطالعه کنین.. به هرحال من عمــــرا این
چادر رو از سرم بر نمیدارم،دیگه هم حاضر نیستم تو مهمونی هاي
مسخره و احمقانه تون، بالا و پایین بپرم...
دست مامان بالا میرود و لحظه اي بعد،برق از چشمانم میپرد....
ناخودآگاه دستم را روي گونه ي چپم میگذارم،چه طعم تلخی دارد
سیلی...
مامان با حیرت نگاهم میکند،انگار باورش نشده...
اشک هایم ناخودآگاه روي صورتم میلغزند...پلک هایم روي هم می افتد.
دستم را روي جاي انگشتان مامان میکشم،چقدر میسوزد....
جریان خون،به سمت صورتم هجوم میآورد،حس میکنم داغ شده
ام...
میخواهم از برابر مامان بگذرم،اما مامان دست می برد و چادرم را
میکشد....
:_مامان
:+حق نداري اسم این لعنتی رو دیگه بیاري،به خاطرش دست روت
بلند کردم....
به سمت سطل آشغال میرود..
میدوم:مامـــــــــان
با خشم،چادرم را،مشکی زیبایم را...،درون سطل زباله پرتاب میکند...
آب میشوم،مچاله میشوم....
به طرفم برمیگردد،میخواهد بغلم کند...
به سرعت به طرف پلــه ها میدوم... من چادرم را دوست دارم... چرا
کسی من را نمی فهمد...
من...
خودم را داخل اتاق پرت میکنم و هق هق گریه ام شدت میگیرد...
#ادامه_دارد
لینڪ اولین پارتـ رمانـ #فراري😍👇🏼
https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/8842
💠
♥️💠
💠♥️💠
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part32 زن میخندد:خانم هاي عرب،اکثرا چادر عبایی سرشون میکنن،الان دختر منم از اونا سر ک
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part33
دلم از ضعـف،بهم میپیچد.دو روز است اعتـصـاب غذا کرده ام.
یا به خواسته ام،چادر سیـــاهم،می رسم یا میمیرم.
تازه اگــر بمیرم،تیتر روزنامه ها و سایت ها را هم جور کرده
ام:دختري به خاطر اختلاف عقیدتی با خانواده اش،اعتصاب غذا کرد و
از شدت ضعف به دیار باقی شتافت...
خنده ام میگیرد،امـــا،با یادآوري سیلی مامان،قلبم به درد میآید....
رد انگشتان کشیده اش،چند ساعت روي پوست روشنم خودنمایی
میکرد،اما الآن،فقط رد زخمش، روي قلبم مانده و درد میکند..بیشتر
از صورتم...
صداي زمزمه ي بابا را پشت در،آرام میشنوم..
:_یه کاري کن بخوره.. حداقل یه لیوان شیربخوره
صداي بابا قطع میشود و صداي در میآید. چند لحظه بعد منیرخانم با
یک سینی به طرفم میآید،چشمانم را میبندم.
:_نمیخورم منیرخانم،ببرش بیرون
:+خواهش میکنم خانم،حداقل این لیوان رو سر بکشید.
چشمانم را نیمه باز میکنم،صداي شکمم بلند میشود.بلند میشوم و می نشینم،لیوان بلند شیرکاکائو،چشمک میزند...
ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدهم. منیر با مهربانی منتظر است
لیوان را بگیرم... نگاهم را از لیوان میگیرم،هدفم مهم تر از این حرف
هاست که با یک لیوان شیرکاکائو خودم را ببازم
:_گفتم که،نمیخورم.
منیر آرام میگوید:خواهش میکنم خانم،شما بخورید، من به هیچکس
نمیگم،قول میدم.
:_خیال میکنید من دارم ادا درمیارم؟؟
صدایم را کمی بالاتر میبرم،میدانم بابا بیرون است.
:_این براي بار هزارم:تا وقتی چادرم رو صحیح و سالم بهم تحویل
ندید،من لب به هیچی نمیزنم.
منیر نگران نگاهی به در میاندازد و به طرفم برمیگردد :آروم باشید
خانم،باشه چشم.
:_منیرخانم زودتر اینا رو از اتاق من ببرید بیرون.. به بقیه هم
بگیــــــد(بازهم صدایم را بلند میکنم) اگه من رو دوست
دارن،باید اعتقاداتم رو هم دوس داشته باشن...
منیر،سینی را برمیدارد و از اتاق بیرون میرود. چشمانم سیاهی
میروند،بهتر است کمی بخوابم.مراسم چهلـم پدربزرگ فاطــمه است،پایم را در مسجــد
میگذارم،چقدر اینجا قشنگ است،بوي خدا میدهد در و دیوارش...
چه حس خوبی است،مهمان خدا بودن،در خانه ي خدا...حس
خوشبختی دارد...
مثل حس چیدن نارنج است در ابتداي پاییز..مثل بوي سیب است در
یک روز اردیبهشت.. مثل خنکاي نسیم است،در ساحل خلیج
فارس،مثل بوي تازگی است در روز اول نوروز... مثل حس قشنگـــ
دیدن مادر و دختري دست در دست در خیابان... مثل بوییدن شب بو
است،در نیمه هاي خرداد.
قشنگ است،زیبا و ناب.
کسی صدایم میزند :سلام خانم نیایش
چادرم را سفت میکنم و برمیگردم.
سید جواد است،سید جواد علوي
:+سلام آقاي علوي،رسیدن بخیــر
:_سلامت باشید،جویاي احوالتون بودم از مشدي،و کتابایی که
خواسته بودین،آوردم. دست مشدیه،هروقت خواستین ازشون
بگیرین.
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part33 دلم از ضعـف،بهم میپیچد.دو روز است اعتـصـاب غذا کرده ام. یا به خواسته ام،چادر س
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part34
:+واقـــعــا؟خیلی لطف کردید،خدا خیرتون بده.
:_سلامت باشین،امــر دیگه اي،فرمایشی...؟
:+لطف دارین،با اجازه تون..
:_خواهش میکنم...
چند قدم میروم و دوباره برمیگردم:بابت کتابا خیلی ممنون.
:_انجام وظیفه بود.
داخل مسجد میروم. سه سالی میشود که سیدجواد،طلبه ي حوزه ي
علمــیــه نجف شده.. گاهی همینطور اتفاقی او را میبینم. چند
وقتی بود که دنبال کتاب هاي خاصی بودم،کتاب هایی که در ایران
پیدا نمیشد.. از سیدجواد خواهش کردم و او با روي باز پذیرفت و
قول داد که کتاب ها را برایم پیدا میکند.
جلوي ورودي خانم ها،با مادر فاطمــه و خاله هایش سلام و احوال
پرسی میکنم و تسلیت میگویم. داخل مسجد میشوم،خانم ها دور تا
دور نشسته اند و مشغول قرائت قرآن اند. فاطمه را گوشه اي می
یابم،آرام گریه میکند.
به طرفش میروم،متوجه حضور من نشده.
:_سلام فاطمه جان
سر بلند میکند،چشمان پر از اشکش را به صورتم میدوزد،بلندمیشود و محکم بغلم میکند،در آغوش من بغضش می ترکد و بلند
گریه میکند. کمی که می گذرد با هم مینشینیم.
:+خیلی خوشحال شدم که اومدي.
:_عزیزدلم،بهت تسلیت میگم..
فاطمه،لبخند تلخی میزند و به عکس پدربزرگش خیره میشود:باورم
نمیشه...یعنی چهل روز گذشتـــ؟
این واقعیت مرگ است،انکارناپذیر و حقیقی...
دوباره کالبد مسجد صدایم میزند،پرت میشوم به سه سال پیش....
★
با سردرد شدیدم،از خواب بیدار میشوم،اتاق تاریک است و صداي
بوق از خیابان میآید،یعنی ساعت چند است؟
به سختی موبایل را برمیدارم،هشت و نیم شب است..
ضعف مستولی شده و لرزش پاهایم به وضوح حس میشود.
وضو میگیرم و قامت میبندم،وقت صحبت است،با بهترین هم صحبت
دنیا....
دوست ندارم،اما مجبورم نمازم را کوتاه کنم،بدنم زیر فشار گرسنگی
و ضعف،همراهی ام نمیکند.. سردرد شدید و طاقت فرسا در سجده ها
امانم را میبُرَد. سلام میدهم و سنگ کوچکم را در کمد مخفی میکنم
#ادامه_دارد
💠
♥️💠
💠♥️💠
♥️ℒℴνℯ♥️
بوسه ات را
بايد با قهوه ام به هَم بزنم...
بيدار شو!
من بدون دوست داشتنت...
صبحانه كه هيچ،
صبح هم از گلويم پايين نمي رود..
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نه ناراحت نشدم...:)
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
هدایت شده از 📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
همه دنیا تعطیل شده ...
همه در حال شستن و پاکسازی خانه ها
و خیابانها و .. هستند..
خـانه خـدا هـم ...
گویا جهان منتظر آمدن مهمان عزیزی اسـت؟
#thepromisedsaviour
او خواهد آمد ...💙