🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part25 عشق به خــدا..... من قبلا تجربه ي شیرینش را داشته ام... دختـــر نگاه ماتم را م
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part26
کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول
تمــاشـــاي یکی از سریال هاي ترکی است.
میگویم:مامان؟
به طرفم برمیگردد.
:_پدربزرگـــ دوستم فوت کرده،میتونم برم پیشش
:+بــرو،فقط رسیــدي به منیــر زنگ بزن
طبق عــادت معمــول،حتی نگرانی اش را به زبان نمیآورد، جمله
اش مثل پتک بر سرم مینشیند:
به منیر زنگ بزن....
دلم میگیرد از این همه تنهایی
:_چشم
به طــرف اتاقم پـرواز میکنم و اشک هایم را با سر انگشت می
گیرم.
مانتوي جلوبسته ي مشکی میپوشم،بلند است و پوشیده.
شال مشکی ام،با خال هاي طلایی را سرم میکنم،لبنانی،مدل مورد
علاقه ام. شماره ي آژانس را میگیرم. چادرم را داخل کیفم پنهان
میکنم و از اتاق بیرون میروم. مامان نگاهش را از بالا تا پایینم
میگرداند و سري به نشانه ي تاسف تکان میدهد.از خانه بیرون میزنم،هواي اسفندماه،استخوان هایم را میسوزاند.
بیرون از خانـهـ چادرم را ســر میکنم.
آژانس جلوي پایم ترمز میکند ، سوار می شوم و آدرس خانه ي
فاطمه را میدهم. خانه شان نزدیک است،هم به خانه ي ما،هم به همان
مسجدي کـه همیشه میروم،از چهارسال پیش.
❤
فاطمه یک پیراهن ساده ي مشکی به تن کرده، صداي گرفته و گودي
زیر چشمانش حکایت از این دارد که خیلی گریه کرده.
دستش را میگیرم،لبخند کمرنگی روي لب هایش مینشیند.
:_من خیلی متاسفم فاطمه جان،خدا رحمتشون کنه
:+مرسی عزیزم
بغض میکند.
:+خیلی دوسش داشتم نیکی
:_عزیزدلم
فاطمه بغلم میگیرد و گریه میکند،من هم گریه ام میگیرد.
سرش را از شانه ام برمی دارد.
:+میخواي عکسشو ببینی؟
:_اگه ناراحتت نمیکنهفاطمه بلند میشود و چند لحظه بعد،با قاب عکسی برمیگردد.
:+این مال سیزده به در پارساله،مامان بزرگ و بابابزرگ با همه ي نوه
ها.
پدربزرگ فاطمه،با چهره اي مهــربان و نورانی کنار مادربزرگش
نشسته و نوه هایش دور و برش را گرفته اند.
چهره ي فاطمه و محسن را تشخیص می دهم،کنار هم ایستاده اند.
دختري نوزده،بیست ساله کنار فاطمه ایستاده.
:_این کیه فاطمه؟
:+فرشته،دخترخالم،این محمدحسنه،برادر بزرگتر محسن که خب
برادر منم میشه
انگشت میگذارد روي پسري که از بقیه بزرگتر به نظر می رسد،بیست
و سه،چهار ساله.
:+اینم احسانه،برادر کوچکمون
احسان هم حدودا یازده،دوازده ساله است....
فاطمه بغ کرده،باید او را از این حال و هوا دربیاورم._:چی شد که
اومدي خونه؟تنــها اومدي؟
:+نه با محسن اومدم،اومدم یه دوش بگیرم،لباسامو عوض کنم .
:_پس من مزاحم شدم..
#ادامه_دارد
لینڪ اولین پارتـ رمانـ فراری👇😍
💠
♥️💠
💠♥️💠
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part26 کتابم را می بندم و بـه سرعت به طـرف هــال میروم،مامان مشغول تمــاشـــاي یکی از
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part27
:+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم
کرد(میخندد)خواهریم دیگه؟دوقلو؟
:_آره دیــگه.
دستم را فشار میدهد،خیلی بهم ریخته است...
:+فـــردا،مراسـم سومشه،مسجد محله مون،میاي دیگه؟البته اگه
زحمتی نیست
:_معلـــومه که میام،گفتی همین مســجد ؟
:+آره،چطور؟
:_من گاهی میام اینجا واسه نـمـاز.
:+جدي؟منم پنجشنبه ها و جمعه ها میرم .
از سر ناچاري می خندم
_:پس دیگه راستی راستی دوقلوییم.
❤
فاطمه سرش را روي شانه ام گذاشته و با هم گریه میکنیم. کسی
صدایش میزند،بلند میشود،اشک هایش را پاك میکند و
میگوید:ببخشید الان میام
امروز،مراسم سومین روز درگذشت پدربزرگ فاطمه است.به در و دیوار مسجد خیره میشوم. اینجا براي من حکم زادگاه را
دارد.
فاطــمـــه با دختري به طرفم میآید.میشناسمش،همان دختري
است که دیروز عکسش را نشانم داد ؛فرشته .
بلند میشوم .
:_نیکی جون،این دخترخالمه،فرشته.
با فرشته دست میدهم،به گمانم یکی دو سالی از ما بزرگتر باشد.
میگویم:خیلی از آشناییتون خوشبختم،تسلیت میگم امیدوارم غم
آخرتون باشه.
زیرچشم هایش،گود افتاده.
لبخند کمرنگی میزند :مرسی،من تعریف شمارو خیلی از فاطمه
شنیدم،ان شاءالله تو شادي هاتون جبران کنیم،زحمت کشیدید،من
بازم میرسم خدمتتون. مرسی که حواستون به فاطمه هست.
لبخند میزنم.
فرشته میرود و با فاطمه مینشینیم. خانم ها گاهی میآیند،به فاطمه
تسلیت میگویند و می روند.
روح مسجد صدایم میزند،به یاد متولد شدنم....
گیجم،نمیدانم چه میخواهم بکنم.... حتی نمیدانم که با پدر و مادرم
صحبت کنم یا نه... نگرانی ها و سردرگمی هایم پایان ندارد...
صداي منیرخانم میآید :نیکی خانم..خانم جان تشریف بیارید شام
حاضره.
بلند میشوم،موهاي آشفته ام را مــرتب میکنم و به طرف نهارخوري
میروم. مامان و بابا پشت میز نشسته اند و منتظر من
هستند.هیچکس در خانه ي ما حق تنها غذاخوردن را ندارد و تا جمع
سه نفره مان کامل نشود کسی دست به میز نمی برد.
روي صندلی ام مینشینم،اشتهایی به غذاخوردن ندارم. سکوت جمع
و صداي قاشق و چنگال دیوانه ام میکند،با غذایم بازي میکنم.
دوست دارم زودتر به اتاقم پناه ببرم،به غار تنهایی هایم
مامان متوجه میشود :چی شده نیکی؟
:+اشتها ندارم مامان
:_به احترام کسایی که دارن غذا میخورن باید غذات رو بخوري...
:+ولی من اصلا...
:_حـرف نباشه نیکی
بابا آرامـ میگوید:کاریش نداشته باش عزیزم،غذا خوردن که زورکی
نیست
#ادامه_دارد
لینڪ اولین پارتـ رمانـ فراری 😍👇🏻
💠
♥️💠
💠♥️💠
♥️ℒℴνℯ♥️
وسط دعوا بهم گفت:
+میشه دورت بگردم؟
همون لحظه صد بار براش مُردم...
#عاشقونه💙
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
♥️ℒℴνℯ♥️
#بکگراندفانتزی😍🍫
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
═══༻♥️ℒℴνℯ♥️༺═══
لابه لای فَصــل ها*-*🕸🌈
به دنبــال "اسفـنــد" میگَشـتم😻
تا به دور سَــرت دودَش کنم.!🙊👐
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
♥️ℒℴνℯ♥️
نوروز منی تو
با جان نو خریده به دیدارت می دوم
شکوفه هایِ تواَم من
به شورِ میوه شدن
در هوای تو پر می کشم.
#عیدانه⛄️❄️🌿
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
خداروشکر کسی بفکرمون نیست
وگرنه مجبور بودیم غصه ی اونو هم بخوریم
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
واقعا به نداشتن استرس و اعصاب خوردی عادت ندارم هرچه سریع تر باید بگردم یه دلیلی واسه شب نخابیدن و استرس داشتن واسه خودم پیدا کنم
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part27 :+نه بابا،این حـــرفا چیه؟؟اومدنت خیلی آرومم کرد(میخندد)خواهریم دیگه؟دوقلو؟ :_
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part28
به من چشـمک میزند.
از موقعیت استفاده میکنم :میشه من برم؟
مامان میخواهد اعتراض کند که بابا میگوید: میتونی بري...
بلند میشوم و از منیرخانم تشکر میکنم. از سالن که خارج میشوم
میشنوم که مامان میگوید: مسعود آخر این کاراي تو،تربیت این
دخترو بهم میزنه.
بابا جوابش را میدهد:پدر و مادراي ما بهمون یاد دادن ؟آخرش
خودمون یاد گرفتیم دیگه،کاریش نداشته باش،این همه حــرص
نخور عزیزم
به اتاق که میرسم،لپ تاب را روشن میکنم. شاید بتوانم راه حلی براي
آشفتگی ام بیابم.
وارد جست وجوگر می شوم و می نویسم:چادري
و سراغ عکس ها میروم.
جرقه اي چراغ ذهنم را روشن میکند،شاید باز هم ایمیلی از آن
ناشناس رسیده باشد.
دیگر این معما مهم نیست که او چه کسی بود،مهم این است که مثل
فرشته اي به داد من رسید.
زیر لب میگویم:آره تو یه فرشته اي،شک ندارم.دو ایمیل جدید از طرف او ارسال شده،خودم را لعنت می کنم که چرا
زودتر به فکر ایمیل نیفتادم...
اولی را که باز میکنم،تنها یک جمله و دیگر هیچ....
(وقتش رسیده که از امام حسین بیشتر بدونی)
امام حسین....آه خداي من،چرا تمام این مدت از کشتی نجاتم غافل
شدم... همان که تا اینجا رسیدن را مدیون او هستم.... غم او بود که
بر جانم نشست و من به اینجا رسیدم.. تاریخ ایمیل،متعلق به دوهفته
پیش است. اي واي من،کاش زودتر میخواندمش..
ایمیل بعدي را که باز میکنم،نوشته:
«برو سراغ اهل بیت
از اون ها کمک بخواه
این کتابا به دردت میخورن:
کشتی پهلوگرفته
سقاي آب و ادب
آفتاب در حجاب
و
لهوفبه ترتیب بخونشون،از نهج البلاغه و احادیث هم غافل نشو،نوبت
زیارت عاشورا هم رسیده.
مداحی هم گوش بده،راستی
چرا
نمازخوندن رو
امتحان
نمیکنی ؟»
نـــــمـــــــاز؟مـــــــــن؟شاید یهتر است امتحانش
کنم.... لیست کتاب ها را می نویسم،باید خانه تکانی کنم،دِلَــمــ
را....
#ادامه_دارد
لینڪ اولین پارتـ رمانـ فراری👇😍
💠
♥️💠
💠♥️💠
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part28 به من چشـمک میزند. از موقعیت استفاده میکنم :میشه من برم؟ مامان میخواهد اعترا
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part29
اشـــــک هایم را پاك میکنم،کشتی پهلــوگرفته را می بندم...
دلــمـ می گیرد از این هـمـه غصه،از این همه غم..........
چـرا تنها به فاصـݪه ي چنـد هفته،از رحـلت پیامبر{صلی الله علیه
و آله و سلم} چنین اهانتی نسبت به خانواده ي ایشان می شود...
مگـــر این حجم از وقاحت ممکن است؟مگر میشود کل زحمات
رسالت پیامبر را از یاد برد و این چنین به یاس پیامــبر ، بی
احترامی کـرد....نماز را هم یاد بگیرم...
آموزش نمازظهــر را در جست و جوگر تایپ میکنم.
صفحه اي برابرم باز میشود،چقدر مرحله دارد....
خب،مرحله ي اول:نیتم که درست است..فقط براي جلب رضایت
خدا..
دلم میشکند..نیت می کنم براي خدا و براي جبران همه ي بدي
هایم،هرچند اندازه ي دریاست...
مرحله یدوم:خب باید دست ها را تا گوش بالا آورد و [اللّه اکبر] گفت.
این هم که کاري ندارد.
مرحله ي سوم:قرائت
کارسخت شروع شد..
متن سایت را میخوانم؛
« پس از گفتن "الله اکبر" سوره حمد را می خوانیم:
بسم الله الرحمن الرحیم (الْحَمْدُ للّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ الرَّحْمـنِ
الرَّحِیمِ مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ إِیَّاكَ نَعْبُدُ وإِیَّاكَ نَسْتَعِینُ اهدِنَــــا
الصِّرَاطَالمُستَقِیمَ صِرَاطَ الَّذِینَ أَنعَمتَ عَلَیهِمْ غَیرِ المَغضُوبِ عَلَیهِمْ وَلاَ
الضَّالِّین قرائت پس از سوره حمد، یک سوره دیگر از قرآن را می
خوانیم به عنوان نمونه، می توان سوره توحید را خواند:اگـر از باده ي کوثرt اصالت اسلام،مست بودند،چنین نمیکردند و
آخرتشان را به دو روز دنیا نمی فروختند...
تصمیمم را گرفته ام.از فاطمه ي زهــرا شرم میکنم...
نمیخواهم فرداي محشر،از ســربلند کردن برابر دخترپیامبر خجالت
کنم و نگاهـم به زمــین خیره شود.
واي من....چگونه این هـمـه سال در منجلاب گناه دست و پا زده ام
وقتی ســـتــ★ـــارهیدرخشانی چون زهـــراي مرضیه در
آسمان بالاي ســرم،بوده...
واي بــر من و کارنــامه ي سیاه من....
بس است هرچقدر پیمان شکنی کردم...
کافیست هرچه،نمک خوردم و نمکدان شکستم...
من،میــهـمان چند روزه ي این دنیا هستم،چطور حرمت صاحبخانه
را فراموش کردم و انسانیت را از یاد بردم...
از اینترنت،شیوه ي صحیح وضو گرفتن را یاد میگیرم،هرچند شک
دارم که درست آن را آموخته باشم..باید همین روزها،از منیر بخواهم
کمی راهنمایی ام کند...
آب وضوي دست و صورتم را با حوله میگیرم. مانتوي بلندي میپوشم
و شالم را محکم درو سرم میپیچم... دوباره پشت میز مینشینم،باید
#ادامه_دارد
لینڪ اولین پارتـ رمانـ فراری👇😍
💠
♥️💠
💠♥️💠
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part29 اشـــــک هایم را پاك میکنم،کشتی پهلــوگرفته را می بندم... دلــمـ می گیرد از ا
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part30
سوره توحید
بسم الله الرحمن الرحیم
(قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ لَمْ یَلِدْ وَلَمْ یُولَدْ وَلَمْ یَکُن لَّهُ کُفُوًا أَحَدٌ )»
این چند وقت،به خاطــر تکرار مکرر حمد،از بر کردمش.. اما سوره ي
دوم را چه باید بکنم....
چند بار از روي سوره ي توحید میخوانم،حفظ کردنش سخت
نیست،اما خب،یک روزه که نمیشود..
زیرلب میگویم:خدایـــــا،بنده ي گناهکارت رو تنها نذار....
بلند میشوم،در اتاق راه میروم و فکر میکنم،طبق عادت
همیشڱي...
چراغ ذهنم روشن میشود... موبایلمـ را برابر دهانم میگیرم... باید
صدایم را ضبط کنم..شروع میکنم به قرائت سوره ي توحید.
صداي ضبط شده ام را گوش میدهم،از تلفظ بعضی لغات خنده ام
میگیرد...
خداروشکر این مرحله هم به خیر گذشت.
مرحله ي بعد،رکوع است،نگاهم به ذکرش میافتد.
کم کم پیرزن غرغروي مغزم بیدار میشود:خوش به حال عربا،چقدر
کارشون راحته.. حالا نمیشه ما فارسی،نماز بخونیم...رسیدن پرواز کنم...
چه اشتباهی!
به تو رسیدن که پایان نیست... تو هــدف نیستی خداي من،بودن در
کنار تو خود زندگی ست... تو در کل مسیر کنارمنی...
من خودم در قرآن خوانده ام،تونزدیکی،نزدیک تر از رگ گردن
باید تو را در خودم لمس کنم،تو در وجود منی،در قلب من...
خدایا،مــرا به خاطر همه ي لحظه هایی که تو به من نعمت دادي و
من ناسپاسی کردم...
خدایا به خاطر همه ي زمان هایی که پشت به تو،به سمت هلاکت
دویدم...
ببخــش خدایا....
ببخش که تو هشدارم دادي از دشمنی شیطان،اما من او را دوست
خود گرفتم...
ببخش خدایا،ببخـــش بنده اي که نمک خورد و نمکدان لطف تو رو
شکست...
بخش مهربان ترین مهربان...
بلند میشوم،چهار رکعت بعدي نماز عصر،راحت تر تلفظ میکنم
اصطلاحات را.... الفاظ را و ذکــرها رابه خودم تشــر میزنم:خجالت نمیکشی؟پونزده ساله خوردي و
خوابیدي... یه نمازخوندنم سختت میشه.. بس کن،خجالت بکش.. این
همه تو ناز و نعمت خدا،غرق شدي... از خدا خجالت نمیکشی؟ از
حضرت زهرا شرم نمیکنی...
ذکر رکوع و سجده را هم ضبط میکنم،نوبت به تشهد و سلام
میرسد،چاره اي جــز ضبط کردنشان ندارم..
چندبار،صدایم را گوش میدهم و تمــرین میکنم، حرکات و گفتار،با
هم هم زمان شود.
با همان مانتو و شال، و با تکه سنگ زیبایی که یادگار سفــرشمال
است،اولین نمـــاز عمرم را شروع میکنمـ .
اللّه اکبر
چهـــار رکعـت نماز ظهــر میخوانمـ،قربۀ الی اللّه..
.
نمازم که تمام میشود،حس سبک بال ترین پرنده ي عالَم را دارم.
روي همــان سنگ،که آب دریا صافش کرده،به سجده میافتم و از
خداونــد طلب بخشــش میکنمـــــ...
خداي مهــربان آسمان ها و زمین،خداي بندگان پاك و مطــهـري
چون زهــراي مرضیــه،خداي من.............
کمک کن بر عهد پاکی ام ماندگـار باشم و ثابت قدم،تا انتهاي به توآخ که چه آرامشی در رگهایم جاري میشود با یاد تو.
تو بهترینی،پاکی و منزه.
تو نهایت انتظار منیازخدایم،کمک کن من نهایت انتظار تو باشم،از
بنده ات....
.
بلـنـد میشوم،نمی خواهم فعلا مامان یا بابا از این موضوع باخبر
شوند.
به سراغ لپ تاب میروم،بس است هرچقدر خاموش بوده ام.
به آدرس ایمیل ناشناس،باید پیغام بفرستم. باید تمام کنم این همـه
سکوت را.
برایش مینویسم:
نمیدانم کیستی و ازکجا این همه مرا میشناسی
هــرچه که هست،دیگر کنجکاو نیستم.
تنها می دانم،فــرشته اي هستی که مرا به یاد خدایم انداختی..
شک ندارم...
از این هـمه لطف شما سپاسگزارم..
.
ارسال را فشار میدهم. چند دقیقه نمیگذرد که پاسخم را
میدهد،چقدر سریع... نوشته : خدا میخواست به تو بال بدهدگفت چشمت میزنند
به تو چادر داد..
#ادامه_دارد
لینڪ اولین پارتـ رمانـ فراری👇😍
💠
♥️💠
💠♥️💠
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part30 سوره توحید بسم الله الرحمن الرحیم (قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ اللَّهُ الصَّمَدُ
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part31
جمله اش به دلم مینشیند،چرا که نه....
مگــر شرط زهرایی شدن،مثل او بودن نیست؟؟
مگـــر نباید شبیه فاطـــمــه باشم؟مگــر نمیخواهم در
قیامت،به دوستدادان او وصل شوم؟
چــــــرا نـــــه؟
من ریحانه ام،ریحانه باید محفوظ بماند... تمام سختی هایش را به
جان میخرم،همه ي رنج هاي این دنیا،فداي لبخند رضایت
زهـــرا....
من عاشق شده ام،عاشق فاطمه و پسرش،حســـیـــن
حسیــــن.....حسیــــــــــن....حســـــیـــــــــن....
حسین جان؟
تو از کدام ستاره اي که نامت این چنین،اشک هایم را روان می
سازد...
اشک هایم بی مهابا صورتم را سیلی میزنند،نسیم عصـرگاهی میوزد
و من در میانی ترین روز تابستان از خانه خارج میشوم.
اولین تاکسی که مقابلم ترمز میکند،سـوار میشوم.راننده میپرسد:مشکـلی پیش اومده خانم؟
:_نه
:+حالتون خوبه؟
:_بــله خوبم.
:+کـجـا برم؟
قشنگ ترین لبخند دنیا روي لب هایم می نشیند.
:_جایی که چادر میفروشن.
راننده با تعجب از آینه نگاهم می کند و راه می افتد.
شالم را از دو طرف، سفت چسبیده ام،مبادا حتی تاري از موهایم به
چشم نامحرمان بیاید.
در پی ترمز راننده،پیاده میشوم و کرایه را پرداخت میکنم.
جلوي یک مغازه ي حجــاب توقف کرده است،نفسم را بیرون میدهم
و داخل میشوم.
فروشنده ها،یک دخترجوان چادري و یک بانوي میانسال چادري
هستند.
:_سلام
بانوي میانسال،استقبال میکند:سلام،خیلی خوش اومدین،بفرمایید در
خدمتم.حرفم را مزه مزه میکنم:براي خریدن چادر اومدم
:+خوش اومدي،براي خودتون؟
با افتخار سرم را بلند میکنم:بلـــــه
:+به سلامتی،خب چه چادري مدنظرتون هست؟
نمیدانم چه باید بگویم،چادر هم مگر مدل و نوع دارد؟
فروشنده،حیرتم را میبیند:منظورم اینه چادر
ساده،قجري،لبنانی،بحرینی،عبا،ملی،آستین دار، جلابیب.... چی
مدنظرتونه؟
بازهم تعجب میکنم:یعنی همه ي اینایی که گفتین چادرن؟؟
دختر جوان لبخند میزند و مشغول مرتب کردن قفسه ها می
شود،فروشنده ي میانسال میگوید: بله عزیزم،چادرن
و ژورنالی برابرم میگذارد.
پر است از انواع چادر.
جالب است که بعضی مدل ها اصلا شبیه چادر نیستند
مگر قرار نیست،حجاب،زیبایی ها را بپوشاند؟ پس چرا خود این
ها،اینقدر زیبا هستند و جلب توجه می کنند؟
:_راستش.. من نمیدونم چطور بگم...ولی....خانم هاي عرب از کدوم
چادر سر میکنن؟؟
#ادامه_دارد
لینڪ اولین پارتـ رمانـ فراری👇😍
💠
♥️💠
💠♥️💠