eitaa logo
کانال آموزشی انجمن ادبی ایماژ
74 دنبال‌کننده
37 عکس
25 ویدیو
2 فایل
کانال آموزشی انجمن ایماژ : https://eitaa.com/image_khorasan گروه ایماژ: https://eitaa.com/joinchat/2212299269C92b8eed7a6
مشاهده در ایتا
دانلود
گزارش و ایده یک داستان نوشته های بعد از این پیام، گزارشی است که سال ۹۶ خبرگزاری ایسنا از منظقه حاشیه نشین "اسماعیل آباد" منتشر کرده است. به طور اتفاق چشمم به این گزارش خورد و با خودم گفتم که عجب مایه داستانی ای دارد! به شما پیشنهاد می کنم قسمتی از این خبر که انتخاب کرده ام را بخوانید.👇 اسماعیل‌آباد برای ما با صدای موتورسیکلت شروع می‌شود. یک موتور هوندای قدیمی دو ترک، راکب موتور به سرعت از کنار ما می‌گذرد و می‌رود. دوربین عکاس را که می‌بیند، مسیرش را عوض می‌کند، می‌پیچد داخل یکی از کوچه‌ها. دنبالش می‌رویم، سرک می‌کشیم داخل کوچه اما دیگر خبری از موتور نیست. معلوم نیست دری به رویش باز شده یا از انتهای کوچه راهش را کج کرده به سمت یک کنج امن. ما راه رفته را برمی‌گردیم به سمت خیابان اصلی. فرهاد را همانجا می‌بینیم، یکی از ساکنان قدیمی اسماعیل‌آباد. فرهاد البته اسم واقعی‌اش نیست. می‌ترسد اسم واقعی‌اش را بگوید، بعدها موادفروش‌ها، راه خودش یا بچه‌هایش را ببندند. با دست کوچه‌های تنگ و باریک اطراف را نشان می‌دهد و می‌گوید: «ببینید اینجا پاتوق موتوری‌هایی است که بیشتر نزدیک میدان فهمیده و بلوار خیام می‌ایستند. اینها پیکند. مشتری‌ها را سوار می‌کنند می‌آورند اینجا، می‌سازند، بعد هم برمی‌گردانند. هم پول مواد را می‌گیرند، هم کرایه رفت و آمد را.» فعلا از موتوری‌هایی که فرهاد می‌گویند پیک مواد مخدر هستند، خبری نیست. انگار بوکشیده باشند حضور ما را؛ محله در سکوتی سنگین فرو رفته. فرهاد دوباره با دست به کوچه‌های اطراف اشاره می‌کند و می‌گوید: «از تمام شهر برای مصرف مواد می‌آیند اینجا؛ این موتوری‌ها راه‌بلد خانه‌ها هستند.» منظور فرهاد از خانه​‌ها، همان جاهایی است که خیلی​‌ها بی‌دغدغه می‌توانند مواد بکشند. حرف به اینجا که می‌رسد گلایه‌های این ساکن قدیمی اسماعیل‌آباد هم شروع می‌شود: «اینجا هر چند وقت یک بار می‌ریزند خانه موادفروش‌ها را پلمب می‌کنند، بعد 15 روز، یک ماه خبری از موادفروش‌ها نیست، بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد دوباره شروع می‌کنند. الان این کوچه غربت‌ها همیشه پر ‌از موادفروش است.» کوچه‌ای که او اشاره‌ می‌کند، شبیه بقیه کوچه‌‌هاست با خانه‌هایی کوچک که کنار هم شانه به شانه قد کشیده‌اند روی خاک کوچه، دیوار خانه‌ها آجری است. درها کوچک و پنجره‌‌ها فلزی و زنگ‌زده. چشم ما غریبه‌ها که روی دیوار خانه‌ها می‌چرخد، پنجره‌ها یکی یکی بسته می‌شود و آدم‌ها گم می‌شوند پشت درهای نیمه‌باز. خرید و فروش علنی مواد مخدر در روز روشن اسماعیل‌آباد حاشیه است و حال حاشیه‌ تا بوده خوب نبوده. حاشیه همیشه زخم داشته، زخمی پر درد و رنج. رنج حاشیه‌نشینی را اما فقط آنهایی حس می‌کنند که روز و شبشان در حاشیه می‌گذرد. یکی مثل حبیب، میوه‌فروش محله که ۴۵ ساله‌ است و خودش و پدر ۸۰ ساله‌اش همین‌جا به دنیا آمده‌اند. آنقدر که دلبسته همین جا شده باشند حتی اگر سال به سال بعضی مشکلات محله بیشتر شود. مشکلاتی که حبیب به آنها اشاره می‌کند نه، آب و برق است، نه گاز لوله‌کشی، نه کمبود امکانات ورزشی و مراکز تفریحی و پارک، نه حتی مدرسه. اهالی دیگر با این مشکلات کنار آمده اند، با بود و نبودشان ، کم و زیادشان ساخته اند. آنچه این روزها بیشتر از همه آزارشان می دهد حکایت تلخ رشد آسیب​های اجتماعی است: «الان سر این چهارراه را نگاه کنید، همیشه چندتا جوان اینجا نشسته‌اند. ته جیبشان را بگردی همیشه مواد هست، بیشترشان مواد فروشند. غریبه هم که باشید باز هم مواد بخواهید نمی​گویند ما شما را نمی​شناسیم، چکاره‌​اید؟ راحت به شما جنس می​دهند.» این را حبیب می‌گوید و همسایه دیوار به دیوار مغازه‌اش که افغان است و سنی، دنباله حرف‌هایش را می‌گیرد و می‌گوید: «الان یک سال است که اینجا پاسگاه راه افتاده ما هم با پاسگاه همکاری داریم. هر وقت این اراذل و اوباش اینجا جمع می‌شوند ما زنگ می‌زنیم خبر می‌دهیم. آنها هم مامور می‌فرستند اینها را متفرق می‌کنند. اما بعد از رفتن مامورها، آنها دوباره جمع می‌شوند.» حالا نوبت یکی دیگر از اهالی محل است که گلایه کند: «اینها برای ما مزاحمت درست می‌کنند. ما خیلی وقت‌ها اعتراض می‌کنیم اما به جایی نمی‌رسیم؛ اینها از اینجا نمی‌روند.» حبیب هم دوباره به بحث برمی‌گردد: «کجا بروند از اینجا بهتر؟ اینها مستاجر هستند، کرایه‌ها هم اینجا ارزان است. الان بهترین خانه اینجا کرایه‌اش ۲۵۰ هزار تومان است با دو میلیون پیش. به صرفشان است که اینجا بمانند. اینها آبروی محله ما را برده‌اند. ما قدیمی‌ها دیگر رویمان نمی‌شود بگوییم کجا زندگی می‌کنیم. اینها هر کاری می‌کنند، از نظر مواد مخدر، دزدی و ... قرارداد سه ماهه می‌بندند. وقتی خانه‌هایشان پلمب می‌شود باز می‌روند یک جای دیگر کاسبی راه می‌اندازند.»
بومی‌های اسماعیل‌آباد، آنها که نسل به نسل اینجا بزرگ شده‌اند غریبه‌ها را دوست ندارند، تازه‌واردها مهاجرانی هستند از راه‌های دور و نزدیک. آدم‌هایی که آمده‌اند و با خودشان حرف و حدیث آورده‌اند. حبیب می‌گوید: «ما نمی‌توانیم از اینجا برویم؛ ریشه‌های ما اینجاست، وگرنه می‌رفتیم. چهار هکتار زمین کشاورزی داریم، خانه و زندگی و فامیلمان اینجاست. اما الان دیگر خیلی وقت است احساس امنیت نداریم. از کل شهر هر کسی که بخواهد مواد تهیه کند می‌آید اینجا. چرا؟ چون خوش‌مسیر است. دسترسی‌اش بهتر است. تا بخواهند بروند قلعه ساختمان دو ساعت توی ترافیک طول می‌کشد. اما همه از بلوار خیام می‌اندازند ده دقیقه‌ای می‌رسند اینجا.» اعتیاد به چشم بچه‌های محله غریبه نیست علی، محمدرضا و دو تا محمد، آنها را کمی آن‌طرف‌تر از خانه بهداشت می‌بینیم؛ چهار نفرند با دو تا دوچرخه. دو به دو نشسته‌اند پشت رکاب. صدای خنده‌هایشان از دور بلند است. به چشمشان غریبه می‌آییم، نزدیک‌تر که می‌شوند می‌ایستند. بچه همین محل هستند؛ بچه اسماعیل‌آباد. علی ۱۳ ساله است، محمدرضا ۹ ساله. محمدها همسن و هم‌نامند؛ حتی نام فامیلشان هم یکی است؛ نسبت فامیلی دور دارند. بچه‌ها دانش‌آموز مدرسه شهید اقبالی هستند. معتادها به چشم آنها هم غریبه نیستند؛ مثل خیلی دیگر از اهالی منطقه. آنها هم همیشه یک گوشه، کنج یک دیوار، زیر سایه یک درخت کارتن‌خواب‌ها را دیده‌اند؛ حتی آن طرف دیوار پشتی مدرسه‌شان. «معتادها ما را اذیت می‌کنند، ما هم آنها را با سنگ می‌زنیم. چند روز پیش با سنگ زدیم، چرتشان پرید. دنبالمان کردند.» این را علی می‌گوید و بقیه می‌خندد. محمدرضا هم می‌گوید: «یک بار هم من را گرفتند زدند، چاقو هم داشتند خدا رحم کرد.» می‌پرسیم: تا حالا دیدی مواد بکشند؟ علی زودتر جواب می‌دهد: «همیشه ... هر جا خلوت باشد مواد می‌کشند.» چطوری می‌کشند؟ علی دستش را جلوی دهانش می​گیرد و با انگشت‌هایش برای ما ادای مصرف مواد را درمی‌آورد و دوستانش باز می‌خندند. «نمی‌ترسید از معتادها؟» این را ما می‌پرسیم و این بار محمدرضا زودتر جواب می‌دهد: «نه، چرا بترسیم؟ بیشترشان ما را می‌بینند فرار می‌کنند.» علی هم می‌گوید: «اینجا پر از معتاد است، ما دیگر عادت کردیم.» پدر و مادرتان نمی‌گویند نزدیک معتادها نروید؟ علی: می‌گویند اما ما گوش نمی‌کنیم. محمد: ما نمی‌رویم، آنها خودشان می‌آیند. پشت مدرسه ما پاتوق معتادهاست. محمدرضا: خودمان یک وقت‌هایی می‌رویم بیرون مدرسه آنها را تماشا می‌کنیم. چه چیزی را تماشا می‌کنید؟ علی صدایش را آهسته‌تر می‌کند: «آنجا بیشتر سرنگ می‌زنند چون خلوت‌تر است ... روی زمین پشت مدرسه پر از سرنگ است. من چند بار دیدم که به پهلوهایشان سرنگ می‌زنند.» معلمتان نمی‌گوید نزدیک معتادها نروید؟ محمد: چرا معلم ما می‌گوید آنها ویروس دارند، مریض هستند، نزدیکشان نشوید! اما ما گوش نمی‌کنیم. چرا گوش نمی‌کنید؟ علی: خب وقتی خمارند آواز می‌خوانند، ما هم می‌خندیم. بعضی وقت‌ها هم با هم آواز می‌خوانیم. مصرف مواد مخدر برای بچه‌های این محله تصویر غریبی نیست؛ آنقدر آشنا و عادی است که مایه تفریحشان بشود گاه و بیگاه. این واقعیت محله اسماعیل‌آباد است؛ آسیب‌های اجتماعی رهایشان نمی​کند و حتی تا پشت دیوار مدرسه هم دنبالشان می​آید؛ مشکلی که دلیل نگرانی خیلی از ساکنان این منطقه است. و این گزارش خبر آنلاین که سال ۱۴۰۰ منتشر شده است: به فاصله  دو یا سه بار پلک زدن تصویر استخرهای روباز به صحرای بی‌در و پیکر آوارگی بدل شد؛ انگار کسی پرده‌ی نمایش را جمع کرد تا بخشی از شهر که جمعیتی حدود  ۶ هزار و ۵۰۰ نفر را در خود جای داده با بازنمایی وقایع سیاسی اجتماعی روز به صورتمان سیلی بزند. چندین هکتار زمین خاکی و وسیع می‌بینی که یک سمتش جرثقیل‌ها مشغول گودبرداری و کارگران مشغول کف سازی‌اند؛ آن سمت دیگر مردم فارغ از هرچیز به زندگی مشغولند و مثل همه ما امیدوارند که زندگی روی خوشش را نشانشان دهد. کمی دورتر هم جمعی از مصرف کنندگان مواد، مثل هزاران گردان بی‌فرمانده، انگار که پایشان به منطقه آزاد رسیده باشد، خسته از به دوش کشیدن زباله‌های شهر وسط زمین‌های بایر، خودشان را می‌سازند. «بودن» در کوچه‌های «اسماعیل‌آباد» با ریتمی کند جریان دارد؛ روی دیوارها درد و دل‌های عاشقانه نوشته شده؛ عکس مردی ۴۸ ساله را که برای اهالی آشناست روی شیشه اغذیه فروشی چسبانده‌اند و زیرش بزرگ و خوانا نوشته شده گمشده! آن چه بیش از همه جلب توجه می‌کند، ساختار و شکل خانه‌هاست. چند خانه کنار هم مجتمعی کوچک تشکیل داده‌اند و یک در بزرگ و مشترک دارند. زنی میانسال با پیراهن مشکی و روبند از درِ یکی از این خانه‌ها خارج می‌شود و می‌گوید دو ماه پیش وضعیت سروسامان پیدا کرده؛ او از امنیت منطقه رضایت کامل دارد.
نوه‌اش پشت سرش ایستاده می‌گوید ۶ ماه است کابلشان را دزدیده‌اند و تلفن ندارند اما آنتن‌دهی تلفن همراه مشکلی ندارد و به درس و مدرسه‌اش می‌رسد؛ آن‌ها حتی از شهروندان معمولی هم مطالبات کمتری دارند. کمی بعد یکی از همسایه‌ها همراه بحثمان می‌شود و می‌گوید تحت حمایت کمیته‌ امداد است و وقتی از سال ۶۳، روستا و دامداری را به شوق شهرنشینی رها کردند ساکن اسماعیل‌آبادند. میلی به فروش خانه‌اش ندارد و از مسئولان گله‌مند است. اسم چند مسئول و مدیر را ردیف می‌کند و لب‌های آدم‌های اطرافمان پشت سرشان به گلایه تاب می‌خورد. کمی جلوتر می‌رویم، درست کنار بسترکال از در یک خانه که هنوز سرپاست مردی بیرون می‌آید. او اهالی را از وابستگی به مخدرها مبرا می داند و آنطور که می‌گوید بیشترشان در میدان بار مشغولند. در مورد زاغه‌نشینی که می‌پرسم، چرتش پاره می‌شود و می‌توپد و سال ها کپرنشینی را توهین به ریشه و اصالت اهالی تلقی می‌کند. در همین حین زنی جلو می‌آید؛ زنی مجرد است و همراه مادرش از مشکلاتشان می‌گویند. رد نگاهم را می‌گیرد و وقتی نگاهم به سیاهی بزرگ روی دیوار حیاطشان می‌رسد، می‌گوید معتادان برای مصرف، پلاستیک می‌سوزانند. او می‌گوید روز و شب را با خماری و نئشگی معتادان آواره معنا می‌کنند: «آنها تعادل ندارند، فحش می‌دهند، جیغ می‌کشند و لوازم خانه‌ها را می‌دزدند.» دستم را می‌کشد و پشت دیوار خانه‌اش را نشانم می‌دهد. می‌گوید برادرش دیشب با مصرف‌کنندگان درگیر و با سرنگ زخمی شده است و بیمه هم نیست؛ چون فرآیند مهر کردن دفترچه روستاییان زمانبر و از حوصله خارج است. خواهرش انگار بخواهد از او سبقت بگیرد می‌گوید شبی دو مرد و یک زن که تحت تعقیب بودند وارد خانه‌شان شده‌اند. خبری از دزدی و گروگان‌گیری نبوده؛ آنها را با عنوان پیک مواد مخدر می‌شناسند که معمولا نزدیک میدان فهمیده و بلوار خیام مشتری‌ها را سوار می‌کنند و برای استعمال مواد مخدر به خانه‌ها می‌رسانند. چشم می‌چرخانم سمت مادرشان؛ با گوشه لباس راه اشک را روی صورتش می‌بندد. سرم را برمی‌گردانم، تا چشم کار می‌کند خاک و ضایعات است. آدمی گوری است برای آنچه در او مرده   خانه‌ها زیر تیغ آفتاب یکی درمیان تخریب شده و ضایعات و زباله‌های عفونی غاصبانه جایشان را گرفته اند. روی یکی از آوارها، بین زباله‌های خونی و سنگ و آجر با بنر ترحیم و چند سنگ پناهگاه بنا کردند. چند مرد با چشمانی که می‌درخشد بزمی کوچک تشکیل داده‌اند. مراسمی شبیه به معامله کوکائین با یک کارتل کلمبیایی؛ آنطرف‌تر کمی که چشم تیز کنی چهار آدم را می‌بینی با چشمان بسته و دهان باز که دو نفرشان زیر کیسه سفید روی دوپایشان نشسته‌اند. یکی از آنها سنش بالاست، حتی رمق ندارد سرش را بالا بگیرد. دست می‌اندازد توی کیسه  پارچه‌ای بی‌رنگ و روی کنارش و کارتی را نشان می‌دهد. به مرد کنار دستش نگاه می‌کنم، ارتباط چشمی‌مان طولانی نمی‌شود و خماری قاپ نگاهش را می‌دزدد. اما آن دونفر دیگر جوان ترند و خوش صحبت. کارد میوه خوری و سرنگ و فندک جلویشان پهن است و کلمات را با تسلط ادا می‌کنند. بحث ترک کردن پا می‌گیرد. یکیشان کشیده و بلند می‌گوید هزاران بار ترک کردم اما تنش همراهی نمی‌کرده و درد امانش را می‌بریده، هربار  بدتر . می‌گوید نزدیک‌ترین گرم‌خانه، گرمخانه مصطفی درویش است که نامه دادگاه می‌خواهد و به رنجش نمی‌ارزد: «روی همین آوارها هم می‌شود شب را سحر کرد.» دوستش که تازه کارش را تمام کرده کیسه را کنار می‌زند و می‌گوید یکی از هم خدمتی‌هایش را برای ترک به کمپ بردند، آنقدر کتکش زدند که جانش را باخته! وضعیت خودش را بهتر می‌بیند و می‌گوید: «ترک هم که بکنیم  وقتی کار نیست یعنی باید دزدی کنیم تا نان درآوریم.» هرطرف را نگاه کنی مردان و زنانی تنشان را لای لباس‌های مندرس پیچیده‌ و روی آوارها آوار شده‌اند! زندگی با یک تن و چند لباس روی تکه‌ای زمین که سهمی از آن نداری تا زمانی که خون در رگ‌هایت بایستد. در همین حال زنی دیگر می‌آید سمتمان. یک دوهزار تومانی مچاله توی مشت بسته‌اش می‌بینم. صورت کبود اما بزک کرده‌اش را از من برمی‌گرداند. با یک نوشابه و بیسکوئیت برمی‌گردد و می‌نشیند روی تلی از خاک که حکم خانه را برایش دارد و مشغول صرف وعده نهار می‌شود. اینجا اسماعیل‌آباد است. بخشی از شهر که هرچقدر هم آن را بزک کنند پذیرای آوارگان است. 
درود به یاران همیشه همراه ایماژ! انجمن ادبی ایماژ هر پنجشنبه در میان برگزار می شود. ان شاالله هفته آینده همین روز در خدمت عزیزان گرامی هستیم. سپاسگزارم از همراهی سبز شما🙏🌹
4_5981158391119090480.mp3
18.14M
فایل شنیداری «بررسی ادبیات معاصر مکزیک» با حضور: کریستوفر دومینگز (نویسنده‌ و منتقد برجسته‌ی مکزیک) عبدالله کوثری علی‌اکبر فلاحی https://eitaa.com/image_khorasan
"برای رساندنِ "چیزی" ، برای انتقالِ "معنا" ما همواره نیازمند معانیِ مازاد یا اضافی هستیم. " این همان چیزی ست که به عنوان مازاد نشانه شناسی برمعنا شناسی طرح می کند. گزینش و ترجمه : https://eitaa.com/image_khorasan
"حضور خلوت انس است و دوستان جمع‌اند" در دومین نشست محفل ادبی ، با افتخار در خدمت شما عزیزان هستیم.🕊 با اجرای: حسین سیدبر 📆 زمان: پنجشنبه، ۱ آذر، ساعت: ۱۶ تا ۱۸ 🪑مکان: سه راه کاشانی، پارک کودک، کتابخانه فردوسی https://eitaa.com/image_khorasan🕊🌼
80.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گزارشی مختصر از دومین نشست محفل ادبی 🕊 یکم آذرماه هزار و چهارصد و سه ممنونیم از حضورتون🕊🌼
نامه به یک‌استاد داستان نویسی جان اشتاین بک اگرچه به نظر می‌آید که قرن‌ها از وقتی که در کلاس داستان‌نویسی شما در استانفورد شرکت می‌کردم گذشته، تجربیات آن دوران خوب به خاطرم مانده. آن روزها با چشمانی باز و ذهنی تیز آماده بودم تا راز و رمز نوشتن داستان‌های کوتاه خوب و حتی عالی را بقاپم. اما شما خیلی زود این توهم را باطل کردید. گفتید تنها راه نوشتن داستان کوتاه خوب، نوشتن داستان کوتاه خوب است. و تنها پس از نوشتن داستان می‌توان آن را جداگانه نقد و ارزیابی کرد. و باز گفتید داستان کوتاه مشکلترین قالب ادبی است و دلیلش هم این است که تعداد داستان‌های کوتاه موفق جهان بسیار کم است. اما در ضمن قاعده‌ای اساسی به ما آموختید که ساده ولی مردافکن بود. گفتید داستانی گیراست که چیزی را از نویسنده به خواننده منتقل کند و معیار سنجش ما هم همان قدرت تأثیرگذاری آن است. غیر از این دیگر قانون و قاعده ای وجود ندارد، داستان می‌تواند راجع به هر چیزی باشد و هر فن و ابزاری را به کار بگیرد، مشروط بر اینکه گیرا باشد. به اعتقاد شما یکی از اجزای این قاعده، نویسنده را ملزم می‌کند که بداند چه می‌خواهد بگوید و راجع به چه حرف بزند. و به عنوان تمرین باید سعی کنیم شاخ و برگ‌های داستان را بزنیم و آن را در یک جمله بنویسیم؛ چون فقط از این طریق می‌شود داستان را خوب درک کرد و آن را تا سه، شش یا ده‌هزار کلمه بسط و گسترش داد. باری. گفتید فرمول جادویی و رموز داستان‌نویسی همین است. و ما را فقط با همین سخنان، بر جادۀ خلوت و دلتنگ‌کنندۀ نویسندگی گذاشتید. و ما باید داستان‌های بد را کنار می گذاشتیم. من توقع داشتم که بگویید به اوج کمال و شکوفایی دست یافته‌ام اما نظری که شما درباره کارهایم می‌دادید، فوری مرا سرخورده و مأیوس می‌کرد. احساس می‌کردم کارهایم را غیرمنصفانه نقد می کنید، با وجود این سردبیران و ویراستاران با قضاوت‌هایی که سال‌های بعد [در مورد کارهایم] کردند، جانب شما را گرفتند نه جانب مرا. و این غیرمنصفانه می‌نمود. من می توانستم با استفاده از تعلیمات شما، داستان‌های خوب را انتخاب کنم و بخوانم و حتی بفهمم که چگونه آنها را نوشته‌اند. اما چرا خودم نمی‌توانستم داستان خوبی بنویسم؟ باری، نمی‌توانستم. چون شاید امکان ندارد دو تا داستان خوب شبیه هم باشد. سال‌های بعد من داستان‌های زیادی نوشتم اما هنوز نمی‌دانم چطور داستان بنویسم. فقط دست به قلم می‌برم و شانسم را امتحان می‌کنم. اگر هم در عالم داستان‌نویسی قاعدۀ سحرآمیزی در کار باشد، که من مطمئنم هست، کسی نمی‌تواند آن را به صورت دستورالعمل درآورد و در اختیار دیگران بگذارد. به نظر می‌رسد که آن قاعده همان تمایل شدید نویسنده در انتقال احساسات والايش به خواننده باشد. اگر نویسنده چنین دغدغه‌ای داشته باشد گاهی -و البته نه همیشه- شیوۀ مناسب این انتقال حس را نیز پیدا می‌کند. پس از نوشتن داستان، قضاوت در مورد آن خیلی مشکل نیست. اما هنوز هم پس از سالها وقتی می‌خواهم داستانی بنویسم، زهره‌ترک می‌شوم و حتی باید بگویم که نویسنده‌ای که موقع نوشتن داستان هراسان نیست خوشبختانه خبر از شکوه و جلال دوردست و دست‌نیافتنی ابزارش ندارد. بریده از نامه‌ای به ادیت میریلیز۱۹۶۲ (Edith Mirrielees) 📕 «فن داستان‌نویسی» گردآوردۀ محسن سلیمانی، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۷۴، صفحات ۳۲۳ تا ۳۲۶ https://eitaa.com/image_khorasan