گاهی تنفر ، عشق را درون خود هضم میکند ؛
تا روح و جان صرف ِ قلبی شود که
محبوس محبت ست و ابایی ندارد .
تنفری وجود نداشت. تمامش خیالات پوچِ ذهنی بود
که میخواست دلبستگی را از خود دور کند.
حالا اعتراف میکند؛
"من تمام وجودم متعلق به اوست".
چشمانش خیس میشود؛
اشک از گونه هایش پایین میآید.
به راستی بدون او چگونه میتوان زیست؟
گاهی احساس میکنم؛ برونگرا بودنم انسان هارا
دچار اشتباهات زیادی میکند. اینکه پیش خودشان
فکر نمیکنند شاید پشت این لبخندهای مکرر احساسات
و احتیاجات زیادی نهفته و نسبت به برآورده کردنشان مسئولند.
یا حتی وقتی راحت در جمع ها معاشرت میکنم؛
حرف هایی هم دارم که بیخ گلویم چسبیده و گاهی روزها
گلویم را منفجر میکند از فرط اینکه نمیتوانم بگویم.
انسان هایی در زندگی ام دارم، که مورد محبت دائمی من
هستند اما هیچگاه پیش خودشان فکرنمیکنند
اگر فلان جمله را غیرمستقیم میگویم نشان از این دارد
که حرف دلم را به صراحت در سایه ای از جملات نهفتهام.
ء!
به تفکرِ من؛ تمام انسانهای برونگرا
نیمهای درون خود دارند که کسی قادر به درکش
نیست. پس ناچار در شور برونگرایی پنهانش میکنند.
؛
آرامشی که در نبخشیدنم هست
در هیچکجای دنیا ندیدم.
مطمئنم ی روزی تاوان پس میدید.