شکستن دل و اجابت دعا
علی نقی، كاسب مؤمن و خیری بود كه هیچ گاه وقت نماز در مغازه پیدایش نمی كردند. در عوض این معلم قرآن در صف اول نماز جماعت مسجد دیده می شد.
یك عمر جلسات مذهبی در خانه ها و تكیه ها به راه انداخته و كلی مسجد مخروبه را آباد كرده بود ولی از نعمت فرزند محروم بود.
آنهایی كه حسودی شان می شد و چشم دیدنش را نداشتند، دنبال بهانه می گشتند تا نمكی به زخمش بپاشند؛ آخر بعضی ها عقده پدر او را هم به دل داشتند؛
پیرمردی كه رضاخان قلدر هم نتوانسته بود جلسات قرآن خانگی او را تعطیل كند.
علی نقی راه پدر را ادامه داده بود اماالان پسری نداشت كه او هم به راه پدری برود.
به خاطر همین همسایه كینه توز، بهانه خوبی پیدا كرده بود تا آتش حسادتش را بیرون بپاشد؛ در زد. علی نقی آمد دم در. مردك به او یك گونی داد و گفت:
«حالا كه تو بچه نداری، بیا اینها مال تو، شاید به كارت بیاید».
علی نقی در گونی را باز كرد، بچه گربه ها از توی آن ریختند بیرون. بعد از رفتن همسایه، علی نقی به فکر فرو رفت، دستانش را به دعا بلند و گفت «ای كه گفتی بخوانیدم تا اجابتتان كنم! اگر به من فرزندی بدهی، نذر می كنم كه به لطف و هدایت خودت او را مبلغ قرآن و دینت كنم».
خدایی كه دعای زكریای سالخورده را در اوج ناامیدی اجابت كرده بود، 13 فرزند به علی نقی داد كه یکی از آنها حاج آقا محسن قرائتی است.
#حکایت
#زیبا_زندگی_کن 🦋👇
....:
*"اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج"🤲*
🇮🇷 خیریه امام سجادعلیه السلام
سلام فرمانده
eitaa.com/imamsajjad ایتا
.
📚 #حکایت
شخصی به نام جعفری نقل می کند:
حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن می بینم؟ گفتم: او دایی من است. حضرت فرمود: او درباره خداوند حرفهای نادرست می گوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است.
عرض کردم: او هر چه می خواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری می تواند بگذارد. امام علیه السلام فرمود: آیا نمی ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟
سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود: آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد.
جریان را به موسی علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود: جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار می شوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو می برد.
📚 بحار ج 45، ص 350
📚#حکایت
حکایت "باز" پادشاه و پیرزن جاهل
روزي "باز" پادشاهي از قصر شاهانه فرار کرد و به خانه پيرزن فرتوتي که مشغول پختن نان بود روي آورد.
پيرزن که آن باز زيبا را ديد فورا پاهاي حيوان را بست، بالهايش را کوتاه کرد، ناخنهايش را بريد و کاه را به عنوان غذا جلوي او گذاشت.
سپس شروع کرد به دلسوزي براي حيوان و گفت:
اي حيوان بيچاره! تو در دست مردم ناشايست گرفتار بودي که ناخنهاي تو را رها کردند که تا اين اندازه دراز شده است؟
مهر جاهل را چنين دان اي رفيق
کژ رود جاهل هميشه در طريق
پادشاه تا آخر روز در جستجوي باز خويش ميگشت تا گذارش به خانه محقر پيرزن افتاد و باز زيبا را در ميان گرد و غبار و دود مشاهده کرد.
با ديدن اين منظره شروع به ناله و گريستن کرد و گفت:
اين است سزاي مثل تو حيواني که از قصر پادشاهي به خانه محقر پيرزني فرار کند.
هست دنيا جاهل و جاهل پرست
عاقل آن باشد که زين جاهل بِرَست
🌐 #حکایت طنز😍
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
#روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط #مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور #شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
#خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد #نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂😂
پ.ن:
دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند که #شیران زیادی پای درخت تنومند انقلاب آماده #جانفشانی هستند؛ الکی دور ور ایران پرسه نزنند باور ندارند، امتحان کنند و شیران خفته را بیدار کنند😅
🤣😂🤣😂😂🤣
#حکایت📗
#پندانه
« یک شب را برای خدا بگذران...»
✍️دزدی به خانه شیخی رفت و بسیار بگشت، اما چیزی نیافت که قابل دزدیدن باشد.
خواست نومید بازگردد که ناگهان شیخ، او را صدا زد و گفت:
ای جوان! سطل را بردار و از چاه، آب بکش و وضو بساز و به نماز مشغول شو تا اگر چیزی از راه رسید، به تو بدهم؛ مباد که تو از این خانه با دستان خالی بیرون روی!
دزد جوان، آبی از چاه بیرون آورد، وضو ساخت و نماز خواند.
روز شد، کسی در خانه شیخ را زد. داخل آمد و ۱۵۰ دینار نزد شیخ گذاشت و گفت:
این هدیه، به جناب شیخ است.
شیخ رو به دزد کرد و گفت:
دینارها را بردار و برو؛ این پاداش یک شبی است که در آن نماز خواندی.
حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اندامش افتاد.
گریان به شیخ نزدیکتر شد و گفت:
تاکنون به راه خطا میرفتم. یک شب را برای خدا گذراندم و نماز خواندم، خداوند مرا اینچنین اکرام کرد و بینیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه ثواب را بیاموزم.
کیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ گشت.
#حکایت📗
#حضرت_موسی
روزی حضرت موسی ( ع ) در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! حضرت موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، حضرت موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !⚜️🌼
فردای آن روز حضرت موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، حضرت موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و...⚜️🌼
کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با حضرت موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به حضرت موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! حضرت موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر حضرت موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی .⚜️🌼
سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش حضرت موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با حضرت موسی همنشین شوی ! "
چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با حضرت موسی !
حضرت موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد.🌼
@Elteja_tales | کانال قصّههای مهدوی4_5987931494415339539.mp3
زمان:
حجم:
3.37M
▪️با توسّل به سهساله ارباب، کربلایی شد!
✋ آرزومندان کربلا بشنوند؛
#حکایت😭🕊
#حضرت_رقیه_سلام_الله_علیها
💟 #حکایت
آورده اند كه در مجلس شيخ ابوالحسن خرقانی سخن از كرامت مي رفت و هر يک از حاضران چيزي مي گفت.
شيخ گفت: كرامت چيزي جز خدمت خلق نيست.
چنان كه دو برادر بودند و مادر پيري داشتند. يكي از آن دو پيوسته خدمت مادر مي كرد و آن ديگر به عبادت خدا مشغول مي بود.
يک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود. آوازي شنيد كه برادر تو را بيامرزيدند و تو را هم به او بخشيدند.
گفت: من سالها پرستش خدا كرده ام و برادرم هميشه به خدمت مادر مشغول بوده است، روا نيست كه او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند.
ندا آمد:
آنچه تو كرده اي خدا از آن بي نياز است و آنچه برادرت مي كند، مادر بدان محتاج...
#حکایت
✍️نگرانی شیخ عباس قمی
🔹مرحوم آقای دوانی کتابی به نام «مفاخر اسلام» دارد که یک جلد آن شرح حال محدث قمی رحمه اللّه علیه است. ایشان از قول مرحوم آیت اللّه بهجت نقل کرده
است که میفرمود: من در نجف بودم یک روز خدمت محدث قمی رحمه اللّه علیه رفتم. به ایشان گفتم: کتابی در کتاب فروشی پیدا کردم این کتاب را میفروشند. کتاب «شرح اصول کافی ملا صالح مازندرانی» است. میخواهید برای شما بخرم؟ محدث قمی واقعاً به کتاب علاقه داشت.
آیت اللّه بهجت فرمودند: ایشان خیلی خوشحال شدند. فرمودند: برای من بخرید. من رفتم از آن کتاب فروشی کتاب را خریدم و به محدث قمی دادم. ایشان کتاب را که دید، بیشتر خوشحال شد. هم کتاب خوبی بود، هم خط زیبایی داشت.
بعد به من فرمودند: شما مطمئن هستید این آقایی که کتاب را به من فروخته است، به این مبلغی که شما به او دادید راضی است؟ آیت اللّه بهجت گفتند: من یک بار دیگر هم سؤال میکنم. دوباره سراغ کتاب فروش میرود و از او دربارۀ قیمت آن میپرسد. میگوید: کسی این کتاب را نزد من امانت گذاشته بود. شما هم به قیمت واقعی از او خریدید. مطمئن باشید این آقا راضی است. آمدم به محدث قمی گفتم که آقا خیال شما راحت باشد.
ایشان میگوید: محدث قمی از نجف به ایران برگشت. از ایران دوباره به من پیغام داد آن کتابی که آن روز برای ما خریدی مطمئن هستی که فروشنده به آن مبلغ راضی بوده است. اگر پول بیشتری میخواهد به من بگویید. میترسم فردای قیامت گرفتار باشم. محدث قمی نگران بود.
مرحوم آقای دوانی وقتی این داستان را نقل کردند،
🔸در پایان مینویسد:
مرحوم آیت اللّه بهجت میفرمودند: ﴿ سُبْحانَ اللَّهِ، لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ ﴾ سابقاً چه افرادی پیدا می شدند.