مادر حسین می گفت:
ارتباط خاصی با شهدای گمنام علی الخصوص شهید هادی داشت و با کتاب سلام بر ابراهیم خیلی مانوس بود.
دائم از شهادت می گفت و کتاب هایی که در مورد مادران شهدا بودند برام می خرید تا مطالعه کنم،
انگار دوست داشت ذهنم رو آماده کنه.
#شهید_حسین_ولایتی_فر
#خاطرات_شهدا
#خاطرات_شهدا 💌
برای خرید سر عقد رفته بودیم
موقع پرو لباس مجلسیم یواشکی بهم گفت:
«هنوز نامحرمیم!
تا بپسندی برمیگردم.»
رفت و با سینی آب هویچ بستنی برگشت
برای همه خریده بود جز خودش.
گفت خودم میل ندارم.
وقتی خیلی اصرار کردیم مادرش لو داد که روزه گرفته است.
ازش پرسیدم: « حالا چرا امروز؟😳»
گفت: «میخواستم گرهی تو کارمون نیفته و راحت بهت برسم»
#نقل_از_همسر_شهید
#شهید_محسن_حججی🌷
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#از_شهدا_بیاموزیم ❣❣❣❣❣
#خاطرات_شهدا
شهید روح اللّٰه عجمیان یه لباس رزمی رو خیلی دوست داشت و به من گفت: بریم باهم بخریم.
داشتیم میرفتیم برای خریدِ اون لباس، که یک دفعه شهید عجمیان گفت: استاد، نگهدار.
من ترمز کردم و او سریع پیاده شد؛ دیدم به سرعت به سمت خانمی رفت که داشت جا نوشابهها رو جمع میکرد.
شهیدِ عزیز، پولی رو که برای تهیه لباس آماده کرده بود، به اون خانم داد و وقتی برگشت گفت: استاد این واجبتر بود.. :)
🍃اَللّھُمَّ؏َـجِّللِوَلیِّڪَالفَࢪَج🍃
#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم #حسن_قاسمی_دانا
✅هنوز وقتش نرسیده است!
▫️تو حلب شبها با موتور، حسن غذا و وسایل مورد نیاز به گروهش میرساند.
ما هر وقت میخواستیم شبها به نیروها سر بزنیم، با چراغِ خاموش میرفتیم.
▫️ یک شب که با حسن میرفتیم تا غذا به بچهها برسونیم، چراغ موتورش روشن شد. چندبار گفتم چراغ موتورت رو خاموش کن، امکان داره قناصها بزنند!!!!
▫️خندید! من عصبی شدم،
با مشت به پشتش زدم و گفتم ما را میزنند.دوباره خندید! گفت
«مگر خاطرات شهید کاوه را نخواندهای؟ که شب روی خاکریز راه میرفت و تیرهای رسام از بین پاهاش رد میشد.
نیروهاش میگفتند فرمانده بیا پایین تیر میخوری».
در جواب میگفت
«آن تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده است».
▫️حسن میخندید و میگفت
نگران نباش!
آن تیری که قسمت من باشد،
هنوز وقتش نشده و به چشم دیدم که چندبار چه اتفاقهایی برایش افتاد و بعد هم چه خوب به شهادت رسید!
راوے: شهید #مصطفی_صدرزاده
꧁꧂🌿꧁꧂🌿꧁꧂