◀️ گوسفند ▶️
یه روز گاو پاش میشکنه دیگه نمی تونه بلند شه ، کشاورز دامپزشک میاره .
دامپزشک میگه:
" اگه تا 3 روز گاو نتونه رو پاش وایسته گاو رو بکشید "
گوسفند اینو میشنوه و میره پیش گاو میگه:
"بلند شو بلند شو"
گاو هیچ حرکتی نمیکنه...
روز دوم باز دوباره گوسفند بدو بدو میره پیش گاو میگه:
" بلند شو بلند شو رو پات بایست"
بازگاو هر کاری میکنه نمیتونه وایسته رو پاش
روز سوم دوباره گوسفند میره میگه:
"سعی کن پاشی وگرنه امروز تموم بشه و نتونی رو پات وایسی دامپزشک گفته باید کشته شی "
گاو با هزار زور پا میشه..
صبح روزبعد کشاورز میره در طویله و میبینه گاو رو پاش وایساده از خوشحالی بر میگرده میگه:
" گاو رو پاش وایساده ! جشن میگیریم ...گوسفند رو قربوني كنيد... "
😂😂😂😂😂😐😐😐😐
#داستانک
#داستانک
رمز دیدار با امام زمان (عج الله تعالے فرجه الشریف)
«یڪے از دانشمندان آرزوے زیارت حضرت بقیه الله را داشت. او مدتها ریاضت ڪشید. در نجف اشرف میان طلاب حوزه علمیه معروف است هرڪس چهارشنبه مرتباً و پے درپے به «مسجد سهله» برود و عبادت ڪند، خدمت حضرت ولے عصر عج الله تعالے فرجه الشریف میرسد.
ایشان مدتها ڪوشش ڪرد، ولے به مقصود نرسید. سپس به علوم غریبه و اسرار حروف و اعداد متوسل شد، چلهها نشست، ریاضتها ڪشید، ولے نتیجه نگرفت. در این مدت به خاطر بیدارخوابیهاے فراوان و مناجات سحرگاهان، صفاے باطنے پیدا ڪرد؛ گاهے نورے در دلش پیدا میشد و حال خوشے به او دست میداد، حقایقے میدید و دقایقے میشنید.
در یڪے از این حالات معنوے به او گفته شد: دیدن امام زمان عج الله تعالے فرجه الشریف براے تو ممڪن نیست، مگر آنڪه به فلان شهر سفر ڪنے. هرچند این مسافرت مشڪل بود، ولے در راه رسیدن به مقصود آسان مینمود. روان شد. بعد از چند روز به آن شهر رسید.
در آنجا نیز به ریاضت مشغول شد و چله گرفت. روز سے وهفتم یا سے وهشتم به او گفتند: الان حضرت بقیه الله امام زمان عج الله تعالے فرجه الشریف در بازار آهنگران، در دڪان پیرمردے قفل ساز نشسته است. هم اڪنون برخیز، شرف یاب شو. با اشتیاق از جا بلند شد [و] روانه دڪان پیرمرد شد.
وقتے رسید، دید حضرت ولے عصر (عج الله تعالے فرجه الشریف) آنجا نشسته است و با پیرمرد گرم گرفته [است] و سخنان محبت آمیز میگوید. همین ڪه سلام ڪرد، حضرت پاسخ فرمود و اشاره به سڪوت ڪرد. در این حال دید پیرزنے ناتوان و قد خمیده عصازنان آمد و با دست لرزان قفلے را نشان داد و گفت: ممڪن است براے رضاے خدا این قفل را به مبلغ سه شاهے بخرید ڪه من به سه
شاهے پول نیاز دارم.
پیرمرد قفل را گرفت و نگاه ڪرد، دید بے عیب و سالم است، گفت: خواهرم! این قفل دو عباسے (هشت شاهے) ارزش دارد؛ زیرا پول ڪلید آن بیش از ده دینار نیست. شما اگر ده دینار (دو شاهے) به من بدهید، من ڪلید این قفل را میسازم و ده شاهے قیمت آن خواهد بود. پیرزن گفت:
نه، به آن نیازے ندارم. شما این قفل را سه شاهے از من بخرید، شما را دعا میڪنم.
پیرمرد با ڪمال سادگے گفت: خواهرم، تو مسلمانے، من هم ڪه مسلمانم؛ دعا میڪنم. چرا مال مسلمان را ارزان بخرم و حق ڪسے را ضایع ڪنم. این قفل اڪنون هشت شاهے ارزش دارد. ڪم اگر بخواهم منفعت ببرم، به هفت شاهے میخرم؛ زیرا در معامله دو عباسے بیش از یک شاهے منفعت بردن بے انصافے است. اگر میخواهے بفروشے، من هفت شاهے میخرم و باز تڪرار میڪنم قیمت واقعے آن دو عباسے است.
چون من ڪاسب هستم و باید نفعے ببرم، یک شاهے ارزان تر میخرم. پیرمرد هفت شاهے پول به آن زن داد، قفل را خرید. همین ڪه پیرزن رفت، امام به من فرمود: آقاے عزیز! دیدے و این منظره را تماشا ڪردی؛ این طور شوید و این جورے شوید تا ما به سراغ شما بیاییم.
چله نشینے لازم نیست، به جفر متوسل شدن سودے ندارد، عمل سالم داشته باشید و مسلمان باشید تا من بتوانم با شما همڪارے ڪنم. از همه این شهر، من این پیرمرد را انتخاب ڪردم؛ زیرا این مرد دین دارد و خدا را میشناسد؛ این هم امتحانے ڪه داد. از اول بازار، این پیرزن عرض حاجت ڪرد و چون او را محتاج و نیازمند دیدند، همه در مقام آن بودند ڪه ارزان بخرند و هیچ ڪس حتے سه شاهے نیز خریدارے نڪرد و این پیرمرد به هفت شاهے خرید. هفته اے بر او نمے گذرد، مگر آنڪه من به سراغ او میآیم و از او دلجویے و احوالپرسے میڪنم».
📗 سید جعفر رفیعے، ملاقات با امام عصر، تهران، نشر یاران قائم علیه السلام، ۱۳۷۶، صص ۲۶۸ ۲۷۱
📚#داستانک
✍در دانشگاهی در کانادا مد شده بود دخترها وقتی میرفتند تو دستشویی، بعد از آرایش کردن، آیینه را می بوسیدند تا جای رژ لبشون روی آینه دستشویی بماند.
مستخدم بیچاره از بس جای رژ لب پاک کرده بود خسته شده بود.به دانشجویان تذکر هم داده شده بود اما فایدهای نداشت.
🔸موضوع را با رییس دانشگاه در میان میگذارند. فردای آن روز، رییس دانشگاه تمام دخترها رو جمع میکند جلوی در دستشویی و میگوید:
کسانی که که این کار را میکنند خیلی برای مستخدم ایجاد زحمت میکنند.
حالا برای اینکه شما ببینید پاک کردن جای رژ لب چقدر سخت است، مستخدم یک بار جلوی شما سعی میکند جای رژ لب روی آیینه را پاک کند.
🔹مستخدم با آرامش کامل رفت دستمال را فرو کرد توی آب توالت و بعد که دستمال خیس شد شروع کرد به پاک کردن آیینه.
از آن به بعد در دانشگاه دیگر هیچ کس آیینهها رو نبوسید!
🌾🌿🌾
#داستانک
✍روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.
💭 عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد. بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايید.
💭 عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن .. چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .
اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾