📝 #دلنوشته | #عشق_بی_مرز
🌟 برای هرچیزی حد و مرزی است جز عشق! وقتی تمام وجودت در سیطره اش قرار گرفت دیگر حد و مرز معنای خود را میبازد و بسوی معشوقه ات راهی میشوی هرچند که فرسنگ ها از تو دور باشد.
🔸بر سر حفاظت از عشق و علاقه ای که تمام وجودت را تسخیر کرده قفل و زنجیر های مرز را رها کرده و بسوی او می شتابی، بدون ترس از اینکه شاید راهی را که انتخاب کرده ای بازگشتی نداشته باشد، چشمانت را میبندی و با آرامشی غیر قابل تصور جانت را نثار میکنی .
تو رفته ای اما در این سرزمین و در میان تمام دلدادگان به اهل عشق تو را به نام "مدافع حرم "میشناسند و این نام چقدر زیباست انگار بی اختیار در قلب را باز میکند و خود را میان آن جای میدهد .
📍ای مدافع حرم! حالا که اهل بیت تو را برای خودشان برگزیدند و سعادت هر دو سرای را بدست آورده ای، دستی به این بی سر و پا برسان!در این ظلمات فانوس راه باش،شاید من هم بتوانم در مسیری که تو رفتی گام بردارم .
🍃🌟♦️🌟🍃
♦️ شیربچه های لشکر ۲۵ کربلا بار سفر بستند و به سمت سوریه حرکت کردند،هنوز هم که هنوزه یکسری از این شهدا برنگشتند...
♦️#شهدای_مظلوم_خان_طومان
🕊هدیـه به روح مطهر شهدا صلوات
🌹به ایران قوی بپیوندید: 👇
🇮🇷@information59🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌|#دلنوشته
🍁بِینِ خُودِمـان بِمـانَد
گـاهی!
🍁دلمـان میخواهَـد
دِلِ شما هَـم بـراے ما تَنگـ شَود... !
ای #شهید
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
🌹🍃🌹🍃
#ایران_قوی💪
#ایران_سرافراز✌️
#ایرانی_ماندگار✊
═══✼🍃🇮🇷🌹🇮🇷🍃✼═══
🌹به ایران قوی بپیوندید: 👇
🇮🇷@information59🇮🇷
═══✼🍃🇮🇷🌹🇮🇷🍃✼═══
#دلنوشته
❤️ازشهدا یادگرفتم : ..
😔از ابراهیم هادی ، پهلوانی را ..
😔از حاج همت ، اخلاص را ..
😔از باکری ها ، گمنامی را ..
😔از علی خلیلی ، امر به معروف را ..
😔از مجید بقایی ، فداکاری را ..
😔از حاجی برونسی ، توسل را ..
😔از مهدی زین الدین ، سادگی را ..
😭بااین همه نمیدانم چرا ، موقع عمل که میرسد ، شرمنده ام !! ..
😭نه این شرمندگی نیست !! ....
#یادشهداباصلوات
#ایران_قوی💪
#ایران_سرافراز✌️
#ایرانی_ماندگار✊
═══✼🍃🇮🇷🌹🇮🇷🍃✼═══
🌹به ایران قوی بپیوندید: 👇
🇮🇷@information59🇮🇷
═══✼🍃🇮🇷🌹🇮🇷🍃✼═══
⭕️ مردم عادی چند بار این نوشته را بخوانند
مسئولین از جمله مسئولینی که دل در گرو غرب دارند هر روز و هر لحظه
آنهایی که در آن سالهای جنگ در غرب بودند و در حال تحصیل و .... این نوشته را بخوانند و ببینند شرمنده شهدا خواهند شد یا خیر
#دلنوشته
😭 راضی نیستم شهید بشم!
بهمن۱۳۶۵/شلمچه،عملیات کربلای ۵
یک دستگاه نفربر بی.ام.پی که جهت آوردن مهمات به جلوترین حد ممکن آمده بود،دقایقی کنار پست امداد توقف کرد. مجروحین بدحال را که غالبا دست و پا قطع بودند، سوار آن کردیم.راننده مدام میگفت:
"زود باشید،فرصت نیست،الانه که تانک های عراقی بزنند."
ولی ما بدون توجه ،تا آنجا که جا داشت مجروحها را سوار کردیم.حتی آنها را به هم فشار میدادیم تا تعداد بیشتری جا شوند. نالۀ بیشتر آنها بلند شد ولی کاری نمیشد کرد. معلوم نبود وسیلۀ دیگری برای بردن آنها بیاید.بهزور درِ نفربر را بستیم و از بیرون قفل کردیم.
نفربر با تکانی از جا کنده شد و به راه افتاد.هرچه سلام و صلوات که به ذهنمان رسید،نذر کردیم تا سالم از سهراه مرگ رد شود.
همین که به سهراه رسید ،تانکی که همچون گرگی گرسنه در کمین نشسته بود،از سمت چپ به طرفش شلیک کرد.
در مقابل چشمان وحشتزده و مبهوت ما، گلولۀ مستقیمِ تانک به پهلوی نفربر خورد و آن را جر داد و با ورود به داخل، درجا منفجر شد و نفربر را به کنار خاکریز پرتاب کرد.بهدنبال آن،باران خمپاره باریدن گرفت.
به هیچ وجه نمیشد کاری کرد.درِ نفربر از بیرون قفل بود و مجروحها که لای همدیگر فشرده بودند ،میان آتش میسوختند.صدای دلخراش جیغ که از حلقوم آنها به هوا برمیخاست،تنم را به لرزه انداخت.هیچوقت فکر نمیکردم جیغ مَرد،اینگونه سوزاننده باشد.
به زمین و زمان فحش میدادم و بیشتر به خودم که هرچه راننده گفت: بسه دیگه،جا نداره!
به حرفش گوش ندادم و تعداد بیشتری را سوار آن ارابۀ آتشین مرگ کردم.خودم را روی سینۀ سرد خاکریز ول کردم و همچون کودکان مادرمُرده، زار میزدم و هقهق میگریستیم.نه فقط من،همۀ بچهها همین احساس را داشتند.
دود خاکستری و سیاه همراه با بوی گوشت سوخته، منطقه را پُر کرد.آفتاب خیلی زودتر داشت غروب میکرد و هوا تاریک میشد!
شب که شد،نفربر هم از سوختن خسته شد و از نفس افتاد! دیگر چیزی برای سوختن نداشت.درِ آن را که باز کردند،یک مشت پودر استخوان سوخته کف آن جمع شده بود.معلوم نبود چندنفر بودند و کی بودند!
قاطی کردم.هذیان میگفتم.کنترلم دست خودم نبود.اصلا نمیفهمیدم کجا هستم و چه میکنم.فقط به صدای جیغ آنها گوش میکردم که جلوی چشمانم داشتند میسوختند و من فقط تماشاچی بودم.
رو کردم به آسمان.به هر کجا که احساس میکردم خدا آنجا نشسته و شاهد این اتفاق است.از ته دل فریاد زدم.چشمانم را بستم،دهانم را باز کردم و ...کفر گفتم.با هایهای گریه،عربده زدم: "خدایا ...اگه من رو شهیدم کنی،خیلی نامردی.اون دنیا جلوی شهدا میگم من نمیخواستم شهید بشم و این بهزور من رو شهید کرد ...
خدایا،بذار من بمونم ،برم توی این تهران خراب شده، یک ورق کاغذ بهم بده تا توی اون بگم توی سهراه مرگ شلمچه چی گذشت."
نمیدانم روزنامه،فیس بوک،کتاب،اینستاگرام،مجله،توئیتر،ایتا،تلگرام و...توانسته بجای یک ورق کاغذ،حق سهراه شهادت را ادا کرده باشد؟!
💢حمید داودآبادی
#ایران_قوی💪
#ایران_سرافراز✌️
#ایرانی_ماندگار✊
═══✼🍃🇮🇷🌹🇮🇷🍃✼═══
🌹به ایران قوی بپیوندید: 👇
🇮🇷@information59🇮🇷
═══✼🍃🇮🇷🌹🇮🇷🍃✼═══