#روایت
استادی داشتیم
تعریف میکردن (از اساتید برجسته کشور هستن):
سفر یک ماهه به مشهد داشتم برای تبلیغ .. به طور معمول هرشب برنامه سخنرانی در حرم داشتم
طبق قراری که باخودم داشتم هرشب چندساعتی زودتر از برنامه سخنرانی میرفتم حرم برای عرض ادب و بعد راهی مکان سخنرانی میشدم
دیدن حال و هوای مردم در حرم برام دلنشین بود .....
(ناگفته نمونه که تو اون ایامی که برای تبلیغ در مشهد بودم؛ دچار مشکل عجیب وبزرگی بودم که سخت زندگی منو درگیر کرده بود و تحت فشار زیادی قرارم داده!!)
و هرشب با کلی گریه و زاری به حرم میرفتم و فقط و فقط از آقا میخواستم که این مشکل را حل کنه ... اونم اونطوری که خودم میخوام!
یکی از همین شبها که حدودا بیشتر از بیست شبانه روز بود که به آقا التماس میکردم؛بعداز زیارت و توسل و کلی گریه و غصه خوردن
بلندشدم راهی شدم به سمت محل سخنرانی ...
حالم خیلی بد بود و بهم ریخته بودم؛ ته دلمم به آقاگلایه داشتم که چرا جوابمو نمیده!!🥺
از صحن جمهوری وارد صحن انقلاب شدم
روبه روی گنبد ایستادم که عرض ادبی کنم .. چشمم خورد به یه تعداد زن و مرد روستایی!! همشون رو به روی حرم با لبخند ایستاده بودن و دستاشونو گرفته بودن بالا و فقط میگفتن الهی آمین .. الهی آمین!!!
حال خوبی داشتن ..
رفتم جلو و کنار یه آقایی که یه مریضی داشت که روی ویلچر نشسته بود و معلوم بود اصلا حالش خوب نیست ایستادم
شروع کردم باهاش صحبت کردن
گفتم چی به آقا میگین با این لبخند؟؟
دلیل این اللهی آمین گفتناتون چیه؟!
رو کرد به منو با لبخندگفت: ما باهم قرار گذاشتیم که وقتی اومدیم حرم و خدمت آقا امام رضا
از درد و رنجامون نگیم .. خودمون از آقا چیزی نخوایم
فقط آقارو قسم بدیم و بگیم ما دستامونو میگیریم بالا شما که واسطه ما و خدایی و قطعا خیر مارو بهتر از ما میدونی؛ و برامون بهترین رو میخوای
برای ما دعا کنی آقاجان ... ماهم چون اطمینان داریم آقا صدای مارو میشنون و برامون دعا میکنن داریم آمییییین میگیم!!😊
حالا من وسط صحن انقلاب رو به روی گنبد امام رضا خشکم زده بود
درحالیکه اینقد شرمنده بودم همونجا نشستم و فقط میگفتم آقا ببخش ...
✍پ.ن:چقدر قشنگه امام زمان عج خودشون برامون دعا کنن و اینقد به زور خودمون ازشون چیزی نخوایم. قطعا آقا خیرمارو بهتر میدونن💚
آقا من خیرمو نمیدونم
شما واسم بخواه لطفا
الهی آمین🤲😊
#آقاجان_شما_واسمون_بخواه
#شما_واسمون_دعا_کن
#اللهی_آمییییین😊
#الهی_آمین
#الهی_آمییین♥️
https://eitaa.com/inja1402
#روایت
شخصی از امام صادق(علیهالسلام) پرسید: در بهشت موسیقی هم هست؟
حضرت فرمودند: بله؛ درختی است که وقتی باد و نسیمی در آن میافتد، آهنگی دارد که به گوش اَحدی نخورده است!🌳🌬
بعد فرمودند: این برای کسی است که گوش دادن به موسیقی حرام را در دنیا از ترس خدا ترک کرده است.
📖 کتاببهشتوجهنم
🔻امام صادق «علیه السلام»فرمودند :
🔸کسی که دوست دارد جزء ياران حضرت مهدى(عج) قرار گيرد بايد منتظر باشد و در حال انتظار دو کار را انجام دهد تا منتظر واقعی باشد:
۱- در اعمالش تقوا را رعایت کند،
۲- خوش اخلاق باشد...
📚{منبع| الغيبة{للنعمانی}، جلد۱، صفحه ۲۰۰}
#روایت
#ناشرباشیم
با ما همراه باشید👇
https://eitaa.com/moshavere_jz
═══♥️ℒℴνℯ♥️═══
📣 #روایت | سعیدِ خمینی، عبداللهِ سیدقائد
🖼 در حاشیهی عیادت فرزندان رهبر انقلاب به نمایندگی از ایشان، از مجروحان لبنانی و رزمندگان مقاومت که برای درمان به ایران اعزام شدهاند
🔹️همین چند دقیقه قبل فهمیده ملاقاتکنندهاش فرزندِ رهبر انقلاب اسلامی و بهقول خودشان سیدقائد است. به احترامش نیمخیز شده روی تخت. دو دست توی پانسمان با انگشتانی قطع شده و چشمهای عمل و پانسمان شده و سر و صورتی پر از زخم و بخیه. هیچ جا را نمیبیند. فقط از جهت صدا میتواند مکان مخاطب را تشخیص دهد.
🔹️همسر جوانش هم کنار تخت ایستاده. کاملا در قواره یک زوج شیعهی لبنانی! حاج آقا که میرسد با همان چشم و پلکهای بخیه و پانسمان شده بغضش میترکد. در پاسخ حاج آقا که از احوال و زخمهایش میپرسد میگوید: «فدای سر شما! نگران نباشید!»
🔹️همسرش ایستاده کنار تخت. اشک میریزد. قفل کردهام. آن از زهرای ۵ ساله و هادیِ ۱۱ساله و الباقی بچههایی که در خردسالی زخم صهیون به تنشان نشسته و این هم از بزرگترهایشان و عبدالله ۳۲ ساله و همسرش.
🔹️عبدالله دارد با گریهای که معلوم نیست اشکهایش باید چطور از لای زخمها، بخیهها و پانسمانها راهشان را باز کنند ادامه میدهد: «به سیدقائد بگویید درست است که ما عزیز از دست دادهایم (منظورش سیدحسن نصرالله است) اما سایهی عزیزتر هست هنوز! به سید قائد بگویید یک سپاه در لبنان دارد که منتظر دستور اوست.»
🔹️حاج آقا میگوید به امر آقا راهی شدهاند تا جویای احوال او و بقیه رزمندگان شوند. بعد هم هدیهای که از طرف آقاست را به همسر عبدالله میدهد. عبدالله اما گوشش به این حرفا نیست و تند تند با گریه دارد حرفهایش را میزند: «به سید قائد بگویید نگران ما نباشد. از طرف من حتما ببوسیدش! بگویید سربازش سلام رساند!»
🔹️حاج آقا خطاب به همسر عبدالله، جویای رسیدگی از آنها میشوند و اینکه اگر مشکلی هست حتما بگویند. زن محجوبانه از همه چیز تشکر میکند و از رسیدگی کادر درمان. مترجم ترجمه میکند که زن جوان یکهو میپرد توی صحبتها: «فقط یک درخواست دارم!» همه گوش تیز میکنند: «سلام من را هم به سیدقائد برسانید!»
🔹️سرم را میگیرم سمت پنجره تا بغض خفت شده بیخ گلویم رها شود. جای سالم توی صورت پر از بخیهی عبدالله نیست. حاج آقا کنار گوشش میگوید: «الان به خدا خیلی نزدیکی، برای ما دعا کن!» عبدالله اشک میریزد و با چشمهای بسته حرفهایش را میزند.
🔹️پرتاب میشوم به سکانسهای از کرخه تا راین و سعید، رزمندهی ایرانی که بعد از بهبود چشمانش با شنیدن یاد و نام امام اشک میریخت. در پاسخ به اینکه گریه برای چشمهایش ضرر دارد میگفت بگویید بدوزندشان. سعید نمیدانست عبدالله با چشمهای دوخته شده هم گریه میکند.
💻 Farsi.Khamenei.ir
33.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید...
#روایت بیست و پنج آبان ۱۳۶۱ روزی که ۳۷۰ قهرمان وطن به آغوش پدران و مادران خود بازگشتند، ۳۷۰ شهید در یک روز تشییع شدند و عصر همان روز حدود ۱۰۰۰ نفر به جبهه ها اعزام شدند.
🌷۳۷۰ گل بر شانه های اصفهان
۲۵ آبان روز حماسه و ایثار مردم شهر اصفهان
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤 #روایت کوتاه شهید حاج قاسم سلیمانی از شهادت شهید «حاج محمدابراهیم همت»
🎙شهید سلیمانی:
همت، همت شما و ما و همهی ایران؛
من دیدمش در جزیرهی مجنون.
فرماندهی ۵۰ نفر آدم شده بود.
فرماندهی یک لشکر بود.
در جنگ پیوسته، یک لشکر متلاشی شده بود.
او فرمانده ۵۰ نفر بود.
به او حمله کردند.
به من گفت می توانی ۲۰ نفر نیرو به من قرض بدهی؟
فرمانده گردانی دم سنگر ایستاده بود، شهید میر افضلی،
به او گفتم برو به همت یک گروهان کمک کن.
همت ترک او نشست و رفت در این مسیر شهید شد.
چند ساعت که روی زمین افتاده بود،
کسی نمیدانست این همت است.
نه درجهای بود.
نه نشانی بود.
نه جایزهای بود.
نه مدالی بود.
نه لوح تقدیری بود.
چه بگویم واقعا از این حادثه عجیب دفاع مقدس؟!
🌷 بازنشر به مناسبت ۱۷ اسفند؛ سالروز شهادت شهید حاج محمدابراهیم همت فرمانده لشگر ۲۷ محمدرسولالله در دوران #دفاع_مقدس
🆔 @KHAMENEI_QOM